زنِ جوان به سختی قدم از قدم برمیداشت. زیرِلب غُرولُند میکرد. در سرش غوغایی برپا بود. با دلخوری به مرد اعتراض کرد: «حالا چرا ماسوله؟ این همه جای دیدنی! بفرما، جا هم که پیدا نمیشه. از اوّلش باید بهم میگفتی! من از اینجا اصلاً خوشم نمیاد. آخه این موقعِ شب، دنبالِ اتاق خالی میگردی؟ نمیبینی؟ همهی خونهها رو از قبل رزرو کردن! بیا برگردیم.»
مرد جلوتر از زن پلهها را بالا رفت و به اطلاعیههایی که به در و دیوار برای اجارهی اتاق و خانه زده بودند، نگاه کرد. «هُما جان یه کم صبور باش! چهقدر بیتابی! میخواستم تو رو غافلگیر کنم! همیشه دلم میخواست چند شب تو حال و هوای کوهستانی با زنم اینجا باشم. هر طور شده امشب یه جای خوب برای خواب پیدا میکنم. این همه راه اومدیم تا ماسوله رو ببینیم.»
ناگهان پسری شانزده هفده ساله از خَمِ کوچه در تاریکی جلوی مرد ظاهر شد.
«آقا دنبالِ اتاق خالی هستین؟ چند نفرین؟ چند شب میخواین؟ من سراغ دارما.»
ابرهایِ سیاه در آسمان ظاهر شدند. باد شدیدی وزید و هوا متغیر و طوفانی شد. صدای رعدی سکوت را شکافت و لحظاتی بعد، چهرهی درهم و ژولیدهی پسر بهتر دیده شد. صورتِ استخوانیِ دُرُشت و ابروهای پهن و بههم پیوسته، او را همانند مردی جاافتاده نشان میداد. پیشانیِ جلوآمدهاش، چشمان ریز و گودش را سایبان شده بود. زن جوان از ترس قدمی پس گذاشت. مرد هم با دیدن پسر انگار یکّه خورده باشد، گفت: «تو از کجا یهویی پیدات شد؟»
پسر قدی کشیده و بلند با شانههای پهن داشت. زبانِ درازش را بر روی لبهای گوشتی و تیرهی خود کشید تا خردهنانهای باقی مانده را فرو دهد. با صدایی دورگه و خَشدار گفت: «دنبال مشتری هستم آقا، مشتری! اگر یه جایِ عالی با قیمتِ خوب میخواین، سراغ دارم. دنبالم بیاین! خانوم جون، مطمئنم امشب رو هیچوقت یادتون نمیره!»
هُرمز نگاهی به زن انداخت و از سرِ رضایت با نیش لبخندی گفت: «هِه بفرما، خودش هم اومده دنبالمون. پسر جون خونه نزدیکه؟ خانم خستهسها! تر و تمیزه؟ گرمه؟ با صبحونهس؟»
پسر که مطمئن شد مشتریِ خود را پیدا کرده، آرام به راه خود ادامه داد.
«اوهوم، دنبالم بیاین!»
پلهها را بالا رفتند. از کوچهی اوّل که گذشتند، در میانهی کوچه دوّم بود که پیرمردی چاق و طاس را نشسته بر روی سکّوی سیمانی رو به رودخانه دیدند. لامپِ تیرِ چوبی که پیرمرد به آن تکیه داده بود با هر وزش باد، تابی میخورد و خاموش روشن میشد. عرقچین خود را بر سر جابهجا کرد و با تأمل دستی بر انبوهِ ریش و سبیل حناییرنگش کشید. پُک عمیقی به چُپُقش زد و نیمنگاهی بر زن که بهسوی او میآمد، انداخت. یکی از ابروهای پُرپشتش را بالا انداخت و چشمهای آبیرنگش را تنگ کرد. دستش را بهسمت رودخانه که پُرجوش و خروش راه خود را میپیمود، دراز کرد. با صدایی لرزان و چند تَکسُرفه گفت: «فرشته رو همین آبِ رودخونه با خودش بُرد.»
با شنیدن اسمِ فرشته، پایِ زن سُست و زانوانش لرزید و خَم شد. رنگ از چهرهاش پرید، سرش گیج رفت و قبل از افتادن، مرد به سرعت زیر بغلش را گرفت و او را به سینهاش فشرد و با مهربانی پرسید: «عزیزم چی شد؟ حالت خوبه؟ پیرمَرده چیزی بهت گفت؟ چرا پس افتادی؟»
هُما به صورت پیرمرد خیره مانده بود که باز شنید: «٩٨، ٩٨…»
هُما سراسیمه دست هُرمز را محکمتر فشرد.
«زود باش، منو از اینجا ببر! مَردَک دیوونهست.»
سالها پیش، حسرت داشتنِ دستان و آغوشِ گرم و مردانهی هُرمز او را تا مرز شیدایی رسانده بود. هر بار که میخواست سر صحبت را با او باز کند، نگاهِ سردِ هُرمز مانع از ابرازِ عشق واقعیاش میشد. بهیاد آورد که بالاخره با ترفندهای زنانه توانست دلش را نرم و او را هم به نوعی شیفته خود کند. حالا اینجا، در ماسوله! فقط چند ماه بعد از ازدواجش در دامی ناخواسته از رنجِ روبهرویی با واقعیتی گریزناپذیر گرفتار آمده بود.
پسر از بالای پلّههای کوچهی دوّم فریاد زد: «هِی با شما هستم! کجایین؟ دیر بجنبین، این خونه هم از دستتون میره!»
رگبار شروع شد. زوج جوان با قدمهای بلند و سریع پلهها را بالا رفتند.
صاحبخانه زنی میانهسال بود که با دستاری بر سر در برابرشان مانند جنازهای خاموش ایستاده و آنها را برانداز میکرد. دستانش را در داخل شالِ سفیدِ گره زده بر کمرش، مُشت کرده بود. چروکهای ریز و درشتِ صورتش هنگام صحبت چنان درهم میرفت که چهرهی یخزدهی او را مانندِ یک عروسکِ خمیری به حرکت در میآورد.
«کارتِ شناسایی هم که حتماً دارین؟ صبحونه چی؟ میخواین؟ گفته باشم، نصفه کرایه رو هم پیش میگیرم!»
هُرمز با هیجان گفت: «ما سه چهار شب اینجا میمونیم. ساعت هشتِ صبح هم صبحونه میخوریم.»
هُما با دلخوری چند بار دست بر پیشانیاش کوفت. اندام باریک، ظریف و شکنندهاش را در نهایت درماندگی در کاناپه قدیمی رها کرد.
با تأکید رو به زنِ صاحبخانه گفت: «نه! همین امشب رو فقط میمونیم. فقط، همین، امشب!»
صاحبخانه نیشخندی زد.
«امشب که باد و توفان نذاشت شبگردی کنین. شاید فردا نظرتون عوض شه! معمولاً طبیعتگردها چن روز همینجا میمونن و چادر میزنن. صبح اگر خواستین برین ارتفاعات مراقب باشین. با راهنما برین. تا حالا ماسوله نیومدین؟»
هُما بلافاصله جواب داد: «نه! نیومدیم.»
چشمهای آبی و درشتِ صاحبخانه برقی زد و رو به زن خیره ماند. با دست اتاقی را که درش به رنگ اُخرایی بود، نشان داد.
«توی اون اتاق نرین! وسایلِ قدیمی رو توش گذاشتم. چند وقته قُفلش خراب شده، درش رو باز نکنین!»
شب از نیمه گذشته و صدایِ خُروپُفِ هُرمز و زوزهیِ شُغالها در دوردست، هُما را بیتاب کرده بود. مردِ ریشحنایی، پسرکِ راهنما و زنِ صاحبخانه دائم جلوی نظرش میآمدند.
«فرشته، ٩٨»
«دنبالم بیاین، یه خونه با یه شبِ استثنایی»
«تا حالا ماسوله نیومدین؟»
بارشِ باران قطع شده و مِهِ غلیظی همهجا را پوشانده بود. سه سالِ پیش را به یاد آورد.
«اون شب هم که با فرشته از کمپ بیرون اومدیم، همهجا رو مِه پوشونده بود.»
لحظهای به خود آمد که جلوی درِ اتاقی ایستاده بود که ورودش را خانم صاحبخانه ممنوع کرده بود. دستگیره را آهسته چرخاند و وارد شد.
صدای رودخانهی ناآرام و خروشان را در نزدیکی خود شنید و برگهای زیر پایش که خِشخِشکنان خُرد میشدند. در هوای مهآلود و تاریک، خود را بالای درّه رو به رودخانه دید. آرام چند گام به جلو برداشت که ناگهان، خانمِ صاحبخانه را دست در شالِ کَمَر مانندِ مُردهای از گور برخاسته ایستاده در برابرش دید.
«هُما! سه سال پیش خودِ تو! اینجا بودی. خیلی زود، همه چی یادت رفت انگار؟ همینجا بود که فرشته خبرِ نامزدیش با هُرمز رو بهت گفت. یادت میاد؟ با یک گروه اومده بودین ماسوله و تو…»
«من عاشقِ هرمز بودم. فرشته این موضوع رو میدونست. ولی خودش رو به هُرمز نزدیک کرد و رابطهشون خیلی زود صمیمی شد. باورم نمیشد که بخوان نامزد هم کُنن. اون شب، بین ما فقط یه بحث ساده در گرفت…»
هُما دیگر بهسختی میتوانست با مِه شدیدی که اطرافش را گرفته بود خانمِ صاحبخانه را ببیند. صدا بار دیگر نهیب زد: «…و تو فرشته رو به پایینِ درّه هُل دادی، نه! پَرتش کردی! هیچکس از اون روز به بعد فرشته رو ندید. حتی جسدش هم پیدا نشد.»
کمی جلوتر مردِ ریشحنایی در میان مِه غلیظ با عصای چوبیِ بلند خود به طرف هُما آمد و با صدای بلند تکرار کرد: «هیچکس فرشته رو پیدا نکرد…»
هُما لحظهای انگار صدای فرشته را از پشتِ سرِ خود شنید. هراسان به سمتِ صدا برگشت. دختری با موهای بههمریخته و خاکی با لباسی ژنده روبهرویش ایستاده بود. صورتی زخمی با خونِ دَلَمه بسته بر آن داشت. دستها را به سمت هُما دراز کرد تا او را در آغوشِ خود بگیرد. با نالهای خِسخِسکُنان گفت: «هُما چه قدر دیر دنبالم اومدی! خیلی وقته اینجا منتظرتم. چند بار از هُرمز خواسته بودم تا منو به ماسوله بیاره. جشنِ نامزدی من و هُرمز همین روزهاست. حتماً بیا، تو باید بیای! تو میگی کی زودتر به پایینِ درّه میرسه؟»
و هُما را به پایین پرت کرد.
صبح روزِ بعد زنِ صاحبخانه مشتهای گره کرده در شالش را بیرون آورد. چکی را که هُرمز برایش گذاشته بود، در دست گرفت و آن را از سر شوق در مقابل چشمانِ آبی برّاقَش تکان داد و رو به پیرمردِ ریشحنایی که با اشتها در حال خوردن صبحانه بود، گفت: «داداش، معامله خوبی بود!»
و از پشتِ پنجرهی اتاقش، رفتن هرمز را با نگاهی رضایتمندانه بدرقه کرد. مردِ ریشحنایی با خنده و تکسرفه گفت: «هُما رو هم همین آبِ رودخونه با خودش برد.»
لحظاتی بعد، از خمِ کوچه زنی با یک ساک در دست به هُرمز پیوست. یکدیگر را در آغوش کشیدند و ماسوله را ترک کردند.
پایان
٢٨ اردیبهشت ١۴٠٢
١٧ مای ٢٠٢٢
ایران