«نه پدر جان! این خودشه ما محلیها بهش میگیم کوکو. بچه که بودم، یکیشو خودم دیدم.»
مرد با نگاهی تمسخرآمیز ابتدا مصطفی را از نظر گذراند و سپس به همسرش که موهای سفیدش را با بیحوصلگی به بالا جمع کرده بود انداخت و رو به مصطفی گفت: «نه جانم، کوکو کجا بود؟ صدای اصطکاک پاشنهی کفشهای خانم روی سرامیکه!»
زنش ابتدا به کفشهایش خیره شد، عینکش را جابهجا کرد و با شک به سقف نگاهی انداخت. چند قدمی با کتانی طول سالن را طی کرد و صدایی نشنید. به انتهای سالن نرسیده باز همان صدای مشکوک جیغ مانند آمد. همه باهم سرها را بالا بردند و هر کدام به قسمتی از سقف نگاه کردند. دخترِِ مصطفی که هشت سال بیشتر نداشت با جستی به گوشهی سالن رفت و محکم توپش را به هوا انداخت تا به سقف بخورد و بلافاصله گفت: «حالا میتونیم با هم بازی کنیم.»
در همان لحظه، صدای جیغ شنیده شد و فاطمه خوشحال از اینکه کوکو جوابش را داده یک بار دیگر توپ را به سمت سقف نشانه گرفت و این بار توپ به گوشهی لوستر خورد. چشمها به لوستر در حال حرکت دوخته شد. حرکات تند لوستر آه از نهاد زنِ میانسال برآورد و با دهانی باز و چشمهای از حدقه درآمده چنان به آن خیره شد که انگار انتظار سقوط آن را میکشید. مصطفی دستش را محکم بر سر کوبید و گفت: «ای داد، بدبخت شدیم.» زنِ مصطفی که در حال دستمال کشیدن بر روی بوفهی سالن بود، دست از کار کشید و فریاد زد: «فاطمه ذلیل بمیری. بتمرگ یه گوشه!» صدای جیغِ مشکوک دوباره شنیده شد و لوستر کمکم از حرکت باز ایستاد.
مرد پیپش را روشن کرد و گفت: «حالا گیریم کوکو باشه، واسه چی اومده زیر بومِ ما لونه گذاشته؟»
مصطفی دستی بر تودهی چربیِ شکمش کشید. انبوهی از پشمهای سیاه از میان دگمهی باز پیراهنش بیرون زده بود. بادی به غبغب انداخت و گفت: «کوکو پرندهی مفتخوریه، تخمشو تو لونهی پرندههای دیگه میذاره. اون پرنده بخت برگشتهی از همه جا بیخبر هم به اشتباه تخمِ غریبه رو با تخمهای خودش به سرانجام میرسونه. امّا جوجهی کوکو انقدر بزرگه که همهی غذاها رو میخوره و بعدِ مدتی جوجههای اصلیِ پرنده میمیرن. پرنده بدبخت که هیکلش خیلی کوچیکتره دایم به جوجه کوکو غذا میده. نه که شما چن وقت تو ویلاتون نبودین؛ این جام که خلوت، کوکو از این فرصت استفاده کرده! حالام پدر جان اگر اجازه بدین برم علفهایِ هرزِ حیاط رو براتون بزنم؟ خیلی زیاد شدن!»
مرد در حالی که از پنجره علفهای هرز و بلندِ باغچه را از بالای عینکش نگاه میکرد، پُکی عمیقتر به پیپاش زد، سری به علامت رضایت تکان داد و از اعماق گلویش صدایی خارج کرد: «اوهوم، از ریشه درشون بیار! اگر از ساقه بزنی ریشههاشون قوّت بیشتری میگیرن و قویتر از قبل رشد میکنن. لعنتیها موندگار میشن.»
****
زن در راحتی جلوی تلویزیون لم داده و صورتش را در آینهی کوچکی نگاه میکرد و کرمِ ضدِ
چروک را دور چشم میمالید. رو به مرد که سر در گوشی همراهش داشت، کرد. «تو میگی این جوجه چند وقتشه؟ از دیروز تا حالا یک سره جیک میزنه. نکنه مادرش از غذا دادن بهش خسته شده و ولش کرده؟ یعنی شبام نمیخوابه؟ تا کِی مادرِ بدبختش باید بهش غذا بده؟ ولی صداش خیلی بامزهس. من صداش میکنم جیکجیکو. تو اینترنت چک کردم. بیچاره مصطفی راست میگفت. این همون بچهی فاختهست. حس خوبی داره یه پرنده خوش یُمن توی خونت لونه گذاشته باشه. فردا میرم براش از بازار دونه میگیرم. هی! با توام مرد، گوشِات با منه؟»
مرد پُک عمیقی به پیپش زد. انگشتش را روی صفحهی گوشی بالا و پایین کرد: «اوهوم، فردا میرم زیر بوم. همش برای ما دردسره! پرتش میکنم بیرون!»
زن به یک باره از کوره در رفت و آینه را محکم روی میز کوبید و با صدای بلند و آمرانه به مرد گفت: «میگم خوش یمنه، چی میگی واسهی خودت؟ بذار بمونه طفلکی. این جا از تنهایی دق کردم. چش نداری یه جوجه رو هم ببینی؟»
مرد با بیتفاوتی بدون پاسخی به سمت اتاقِ خواب رفت.
زن آرام زمزمه کرد: «حواسم بهت هست عزیزِ کوچولو. جیک جیکوی قشنگم.»
****
با صدایِ قهقههیِ مرد، زن از خواب بیدار شد.
مرد در حالیکه دست در جیب رُبدشامبرش داشت، طولِ سالن را پیمود. با صدای بلند طوری که زنش بشنود، گفت: «جیکجیکوی مامانی، بچه کوکوی نازنازی ها ها ها…»
زن با عصبانیت رو به مرد کرد و گفت: «چی کارش کردی؟ کُشتیش؟ بیرحم! چش نداشتی اون رو هم ببینی؟»
-«چشاتو باز کُن زن! بیا اینجا ببینم.» مرد با انگشت خود به قسمتی از سقف اشاره کرد و پرسید: «این چیه؟ بگو ببینم این چیه؟»
زن گیج و منگ به بالا نگاه کرد و به دستگاه سفید و گردی که روی سقف تعبیه شده بود، نگریست. «نمیدونم! خُب چیه؟»
مرد باز هم خندید: «جیک جیکوی نازنینِ شماست. ببین! چراغش روشن میشه، بعد هم صداش در میآد. این دستگاهِ اعلامِ حریقِه جانم! باطریش تموم شده، جیغ میکشه. تمام!»
زن با شک به سقف نگاهی انداخت و عینکش را جابهجا کرد.
گوشش را تیز کرد. چراغِ قرمزِ دستگاه روشن و صدای جیغ کوچکی از آن خارج شد. یکبار، دوبار و سهبار چراغِ کوچک، قرمز شد و او صدای جیغ کوچک را شنید.
زن آرام زمزمه کرد: «هی… کاش، جیکجیکو بود.»
مرد در حالیکه بطری آب را داخل لیوانش خالی میکرد، چشمش از روی زن بر روی نوشتهی بطریِ آب خیره ماند.
«آبِ آشامیدنی، از دل کوههای دماوند»
مرد با لذت و ولعِ بیشتری جرعههای بعدیِ آب را سر کشید.
پایان
١۴ اردیبهشت ١۴٠١
۴ مه ٢٠٢٢