ایستادهام کناری و به کارگرها که تابلو کلینیک سونوگرافی مرا سر در فروشگاه جفت شیش نصب میکنند، نگاه میکنم. حاج آقا سودمند، صاحب فروشگاه، سر کارگری فریاد میکشد: «مگه کری آخه، نصرت! گفتم یه کم بکشیدش اینور. تابلوی فروشگاه باید بیشتر تو چش باشه. یه جوری بکشیدش جلو که تابلو خانم دکتر بیشتر از این…»
حرفش را قطع میکنم: «حاج آقا حالا چرا انقدر حرص و جوش میخورید! فروشگاه که از سه فرسخی معلومه، حالا تابلو یه ذره اینور اونور، طوری نمیشه که!»
با لحنی اعتراضی میگوید: «خانم دکتر ماشااله شمام که یه تابلو آوردید، سه متر! سایهاش میافته رو فروشگاه، امروز فردا هر چی مشتری داریم، میپره!»
«خب، شمام یه ذره کوتاه بیاید، حاج آقا. شکر خدا به تبلیغ احتیاج ندارید، دیگه تو محل جا افتادید.»
نگاه عاقل اندر سفیهی به من میاندازد. سری تکان میدهد و میگوید: «انشااله که کمک ناچیز ما به این دکترها، نزد خدا بدون پاداش نمونه.»
«جای دوری نمیره حاج آقا، خیالتون راحت.»
از جهتی خیال من هم راحت شده. بعد از سه چهار هفته بسته بودن کلینیک، همینکه دوباره سر پا شده است، جای شکر دارد. خوبیش به این است که فروشگاه جفت شیش برای من یک مکتب است و حاج آقا سودمند آموزگارش. دستکم راه و رسم زندگی کردن را که سی و اندی سال است، مشق نکردهام، یادم میدهد. آنقدر سرم را کرده بودم در الک کتابها، که جز زبان آنها زبان دیگری بلد نشدهام. هزاری هم که شاگرد ممتاز بشوی و از معلم و مدیر و دانشگاه و وزیر جایزه بگیری، به چه دردت میخورد وقتی زبان شهرداریچی، گمرکچی، وزارت بهداشت، اداره اماکن و چه و چه را بلد نیستی. یاد گرفتن زبان ادارهجاتی، به اندازهی هشت سال دوره تخصصی من توی دانشگاه، آموزش لازم دارد. اگر در کنار تخصصم این زبانها را یاد گرفته بودم، حالا اوضاعم خیلی فرق میکرد. ای کاش همان موقع که در دورهی علوم پایه رتبه اول را کسب کردم و به عنوان جایزه، از پنج سال خدمتم در مناطق محروم دو سالش بخشودگی خورد، این زبان را بلد بودم.
کفش آهنین پوشیدم به قصد دیدار با وزیر بهداشت، تا از او بخواهم عوض کم کردن خدمتم در مناطق محروم، یک دستگاه سونوگرافی نو برای بیمارستان شهرمان بخرند. آخر مردم آوارهی این شهر و آن شهر شده بودند برای یک سونوگرافی ناقابل. شوربختانه، زبان بلد نبودم که از همان دم در ردم کرد و گفت: «بهش بگویید درخواست کتبی بدهد، رسیدگی میکنیم.»
تقصیر من چه بود؟ خودشان جزو واحدهای درسی نگذاشته بودند، والا آن را هم واو به واو از بر شده بودم. بعد هم معلوم نشد درخواست نامهام بین خیل نامههای اداری، کجا و چطور گم و گور شد. اگر زبان بلد بودم دستگاه سونوگرافی که با هزار وام و قرض و قوله سفارش داده بودم، زودتر در گمرک ترخیص میشد و موشها به جان کابلهایش نمیافتادند.
سر تعمیرش به یک بدبختی افتادم که نگو و نپرس! اما، از امروز خیالم راحت راحت است. اگر چه حاجآقا سودمند کمی عنق است، عوضش زبانهایی به من یاد میدهد که کوهی از مشکلاتم در زندگی حل میشود. زبان جفت شیش زبانیست که اگر کسی بلد نباشد، کلاهش پس معرکه است. البته، حاجآقا گفته خرج دارد؛ ولی میارزد به اینکه یک عمر از قافله عقب بیفتی و به اندازه یک بچه دبستانی زبان جفت شیش بلد نباشی. این زبان، نه تنها در موقع بحران واجب است، بلکه در وضعیت حساس کنونی، از نان شب هم واجبتر است.
نمونهاش همین بحران بیبرقی اخیر. شدت حساسیتش آنقدر بالا بود که یکراست زد به دستگاه سونوگرافی که من با خون دل سر پا نگهش داشته بودم. خوردند به دِر ی کلینیک. لگدی به در میزدند و صاحب کلینیک را بیمارها دستهدسته میآمدند و میبستند که من باشم، میبستند به فحش: «ای خراب شه این کلینیک رو سرتون که هر دفه یه جاش میلنگه.»
گفتند باید بروی اداره برق منطقه. رفتم، چندین بار. آخرش به هر زبانی بود شیرفهمم کردند که، بدون زبان جفت شیش، ول معطلم و مدرکهایم به بوق سگ نمیارزند، و بهتر است بگذارمشان در کوزه و آبشان را بخورم. مهندس نوسانی گرا را داد، و پی بردم زبان جفت شیشی هم وجود دارد!
مهندس لم داده بود به صندلی گردان پشت میزش و مدام به چپ و راست میرقصید. بیمقدمه گفتم: «جناب مهندس، اومدم برق سه فاز بهم بدین. دستگاهم سوخته. خیالم رو از بابت برق راحت کنین، تا بعد بگم تعمیرکار بیاد روبهراهش کنه.»
سرش را بلند کرد و با بیخیالی گفت: «علیک، تقصیر خودتونه خانم دکتر. عوض اینکه هی بیاید و برید، یه دفه خودتونو خلاص کنید و راحت. یه کم چشاتونو وا کنید ببینید چی گیر کرده لای دستگاه، اونو بکشیدش بیرون.»
نمیفهمیدم چرا وقتی این حرف را میزد دستش را بالا میآورد و انگشت شست و اشارهاش را بهم میمالید. گفتم: «دستگاه به خاطر بیمسئولیتی شما که خبر نمیدید برق نوسان داره سوخته، چیزی گیر نکرده لاش.»
پوزخندی زد و قری به سرش داد: «چرا دیگه! وقتی ما میگیم چیزی گیر کرده اون لا، شمام بگو گیر کرده، خانم دکتر.»
گفتم: «حالا میگم یه تعمیرکار دیگه بیاد ببینم چی توش گیر کرده، ولی من مطمئنم عیب فقط از موتورشه که سوخته. برق سه فاز بدین مشکل ما برطرف میشه.»
پوزخندی زد: «برق سه فاز رو که فقط به اماکن ضروری میدن، نه هر کسی!»
«از شغل و دستگاه من واجبتر مگه کار دیگهای هم هست!؟»
کلافه گفت: «البته بیشتر عیب از شماست تا دستگاه! شما تحصیلکرده هستید، ولی زبان یاد نگرفتید خانم دکتر. اگه یاد میگرفتید حالا برق داشتید.»
«چه ربطی به زبان داره!؟ زبان انگلیسی تو رشتهی ما حرف اولو میزنه. والا از این نظر من که هیچ مشکلی ندارم.»
قاهقاه زد زیر خنده: «هه هه! کجای کار ی خانم دکتر! زبان انگلیسی جای خود. اصل زبان یه چیز دیگهست. توصیه میکنم برید یه مدت دورهشو ببینید. ضرر نمیکنید.»
«جناب نوسانی، مریضای من در رو از پاشنه کندن. خیال میکنن من مسئول مریضیهاشونم. همهی کاسهکوزهها داره سر من میشکنه، مشکل برق ما رو حل کنید، تو رو خدا!»
«نچ، نمیشه. برق نیست خانم دکتر. وضعیت قرمزه، مگه نمیدونید دستور اومده که به جز به جاهای مهم دولتی و بعضی جاهای مهم خصوصی، برق سه فاز ندیم. حالا شما هم تشریف ببرید این دوره رو بگذرونید، تا ایشالا مشکل برطرف بشه.»
«جناب مهندس پس چطور به فروشگاه جفت شیش برق سهفاز دادین و طوریم چراغونی کرده که انگار هر شب هر شب عروسیه؟!»
روی صندلی یک دور کامل زد و با تعجب پرسید: «حاجآقا سودمندو میگید؟ از کار و کاسبی ایشون اضطراریتر! شما دیگه چرا! نه! همچین بدم نشد که گفتید. توصیه میکنم برید همون زبان رو از حاجآقا سودمند یاد بگیرید. شما که اینهمه درس خوندید اینم روش.»
بعد هم در را به من نشان داد و طوری که بتوانم بشنوم، گفت: «میگن درس خوندن زیادی آدمو خنگ میکنه، راست میگنا.»
امروز دیگر نفس راحتی میکشم. دستگاه سونوگرافی را منتقل کردهام به یکی از غرفههای فروشگاه جفت شیش. هر چند حاجآقا سودمند طاقچه بالا میگذارد، اما مهم مریضها هستند که از این شهر به آن شهر، ویلان و سرگردان نباشند. به تابلویم آن بالا نگاه میکنم. کمی باید به چشمهایت فشار بیاوری تا آن را میان این همه تابلو تشخیص بدهی. بین تابلوی کلینیک جراحیهای سرپایی، تابلو دندانپزشکی خانم دکتر صدفی، تابلوی چشمپزشکی دکتر بینا و…. گم شده، و تابلو نئون فروشگاه جفت شیش بالاتر از دیگران به همه فخر میفروشد. کمکم باید بروم و کارم را در آخرین غرفهی فروشگاه جفت شیش شروع کنم.
پیش از وارد شدن به فروشگاه، آمبولانسی صفیرکشان سر میرسد. امدادگرها با عجله پیاده میشوند و در عقب را باز میکنند. زن زائویی را با برانکارد بیرون میآورند و وارد فروشگاه جفت شیش میشوند. عجب! پس زایشگاه هم غرفه دارد. بیخود نیست که میگویند همه چیز در این فروشگاه پیدا میشود؛ از شیر مرغ تا جان آدمیزاد.
آذر نوری ۱۹/۱۰/۱۴۰۰