– نگهداری از موش؟
این را همه با هم گفتیم و برعکسِ من که مثل مجسمه خشکم زده بود، نجلا بعد از گفتن این جمله، جیغ کشید.
– ساکت! چه خبرتونه مدرسه رو گذاشتین رو سرتون. بله هر کدوم از شما باید تا پایان سال تحصیلی از موشی که بهتون میدیم نگهداری کنین. موش هرکسی بمیره تجدیده.
اینها را آقای ادیبی دبیر حرفه و فن دبیرستان پسرانه که موقتا دبیر حرفه و فن ما شده بود، گفت.
چه فکر میکردم چه شد! شنیدن صدای زنگِ بعد از شلیک گلوله کجا و نگهداری از این موشِ سیاه و لجن کجا! روی برنجهای باقیمانده از ناهارم آب ریختم و شروع کردم به وَرزدادن و به طرف اتاقی که جناب موش آنجا بود راه افتادم. کاش آن روز حرفهای پدر و عمران را نمیشنیدم.
– خیلی خوب آموزش میده. کلاشینیکفو کمتر از سی ثانیه باز وبسته میکنم. صدای زنگی که بعد از شلیک گلوله تو گوش میپیچه حرف نداره.
***
بابا با کفِ دست چند بار روی کتفِ عمران زد و گفت: «دیگه واسه خودت یه پا مرد شدی عمو، سری تو سرا درآوردی.»
کمی از خمیرِ آماده شده را توی قفسِ موش انداختم. من هم میخواستم سری توی سرها در بیاورم، برای همین آنکار را با خانم فروزان- دبیرِ حرفه و فنامان- کردم. گفتم نهایتا چند جایی ازش میشکند و میفرستندش مرخصی استعلاجی و میرود شهر، وَردل نامزد جانش. با اینکار یک تیر و دو نشان میزدم، هم من به خواستهام میرسیدم هم او. میدانستم هیچ معلم دیگری حاضر نیست این وقت از سال بیاید و خودش را توی این دهِ دورافتاده علاف کند. میماند همین دبیرِ حرفهوفن دبیرستان پسرانه. با خودم گفتم او که از لحافدوزی و عروسکبافی سر درنمیآورد، معلوم است تیراندازی به ما یاد میدهد.
موش خودش را به میلهها چسبانده بود و دماغ و ریشهای بلندش را میجنباند. یک ذرهی دیگر خمیر جلویش انداختم.
– بمیری مرد مگه قیمه چشه، قُرمهسبزی چشه، گیر دادی به ماهی!
صدای مامان بود. هروقت روغنداغ روی دستش میپاشد، شروع میکند به غُر زدن؛ با اینکه روی دستهایش پر از تاول است، اما هیچوقت یادم نمیآید به بابا اعتراضی کرده باشد.
مامان پشت دستش را توی دهانش گذاشته بود و مِک میزد. صدای جلزوولز ماهیها آشپزخانه را پر کرده بود. بشقاب را توی سینک ظرفشویی گذاشتم و رفتم کنار آکواریم ایستادم.
– کاش جای موش به هرکدوممون یه ماهی داده بودن.
مامان ماهیها را جابهجا کرد.
– بهتر که ماهی نشد. مگه بعدش نمیخوان سُرخِش کنن، زحمتش بیفته گردن من! خدا نسل همشونو از رو زمین برداره!
چیزی نگفتم. ظرف غذای ماهی را برداشتم و برایشان غذا ریختم.
– بفرمایید ناهار.
ماهیها به غذا نوک میزدند و روی سطح آب پر از حباب شد.
***
– ماهی رو که اینجور بیاشتها نمیخورن!
و کلهی ماهی را از تناش جدا کرد.
به آکواریوم نگاه کردم. دلم میخواست فقط یکی، فقط یکی از این ماهیها این صحنه را دیده باشد. به ماهیها زل زدم، دمشان را توی آب تکان میدادند و با آرامش خاصی توی آب چرخ میزدند. سرم را به طرف سفره چرخاندم و شروع کردم به ماهی خوردن.
– آها این شد، باریکلا!
بابا با دهانِ پر اینها را گفت و مادر لبخند زد و با دستهای تاولزدهاش توی بشقابم ماهی گذاشت.
***
– خیلی خوبه دخترا، خیلی خوبه، حسابی چاق و چله شدن. موشِ نجلا از همه بزرگتر شده. آفرین!
نجلا سر جایش جابهجا شد و کمرش را صاف کرد، ابروهایش را بالا برد و با لبخند ِزیبایی موشش را نگاه میکرد و آقای ادیبی با غبغب آویزانش، سرش را از رضایت چند باری بالاپایین کرد. نفس عمیقی کشیدم و به موش لاغرمردنیام زل زدم. نفس کشیدنِ آقای ادیبی را بالای سرم حس میکردم.
– پس این موش چرا اینجوریه؟
نفسم را بیرون دادم و گفتم: «آقا من ماهیا رو بیشتر دوس دارم.»
آقای ادیبی چیزی نگفت؛ فقط از کلاس بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با یک قفس پر از موش برگشت.
***
بابا قفسِ موشها را بالای سرم گذاشت و گفت حق ندارم جایش را عوض کنم. اینکه چند شبانهروز خوابم نبرد را، یادم نمیآید. فقط میدانم تا صبح روی تشک مینشستم و صدای جیغ کشیدنشان را تحمل میکردم. صدای جیغ خانم فروزان هم شده بود قوزِ بالای قوز. از پنج پلهی کفیِ خانهاش لیز خورد و افتاد توی پرچین و داد میزد. بطری را توی کیفم گذاشتم و به طرف رودخانه راه افتادم. باید مدرک ِجرم را سربه نیست میکردم. همانوقت بود که عمران و بقیه پسرها و آقای ادیبی را کنار رودخانه دیدم. خودم را پشت یکی از درختهای سرو مخفی کردم و نگاهشان کردم. آقای ادیبی یک ارهبرقی دستش گرفته بود و به تنهی یکی از درختان سرو چسبانده بود. صدای گوشخراشِ ارهبرقی جنگل را پر کرد؛ و حالا صدای این موشها.
– از شرتون خلاص میشم موشای کثیف؛ همونطور که دِه رو از شر اون اره برقی خلاص کردم.
همانروز بعد از اینکه کار با ارهبرقی تمام شد، آقای ادیبی و پسرها، اره را همانجا رها کردند.
از رودخانه گذشتند و از تپهای که آنجا بود بالا رفتند. با شنیدن صدای شلیک، از پشتِ درخت سروی که پنهان شده بودم، بیرون آمدم و از فرصتِ پیشآمده استفاده کردم. بطریِ کفی را توی رودخانه پرت کردم و به سراغ ارهبرقی رفتم. سیم و چند دکمهای که رویش بود را از جایشان کَندم. وقتی داشتم فرار میکردم، آقای ادیبی را دیدم که روی تپه ایستاده بود و نگاهم میکرد…
***
نوبت امتحان حرفه و فن که رسید، صبح خروسخوان با دو قفس پر از موش به طرف مدرسه راه افتادم. همهجا تاریک بود و جز صدای غارغارِ کلاغ صدایی به گوش نمیرسید.
آقای ادیبی با دیدن موشها سرش را بالاپایین برد و من فهمیدم تجدید نشدهام.
***
آنقدر خوشحال بودم که نمیدانم چهطور به خانه رسیدم. درِ حیاطمان چهارطاق باز بود و چند نفر گوشهی حیاط داشتند آتش به پا میکردند. صدای بههم خوردن دیگها حیاط را پر کرده بود و قصابِ ده داشت پوست چند آهوی آویزان شده را از تنشان جدا میکرد. با تعجب از پلهها بالا رفتم. زنها با دیدن من کل کشیدند و عمران با صورت گلانداختهاش گوشهای ایستادهبود و نگاهم میکرد.
***
با عمران ماندیم جلوی یک مغازه، که لباسعروس کرایه میداد. هیچکدام از عروسها سر نداشتند. عمران انگشتش را به طرف یکی از لباسها دراز کرد
– به نظرم اون خوبه.
*****
از ماشین پیاده میشوم. زنها کِل میکشند و روی سرم، نقل میپاشند. حواسم پرت نجلا میشود که با سگرمههای درهم به عمران زل زده است. خون روی کفشهای سفیدم میپاشد؛ رد خون را از لابهلای دودِ اسپند دنبال میکنم. گردن گوسفند از تناش جدا میشود و صدای زنگِ گلوله توی گوشم میپیچد. سرم را از زیر شنل به طرف صدا میچرخانم. معلم حرفه و فن دبیرستان با غبغب آویزانش، روی پشتبام ایستاده است و با کلاشنیکفِ توی دستش مدام شلیک میکند.
بهمن ۱۴۰۰، تهران