آذر نوری: چرخ و فلک

عزیز بقچه‌ی حمام را زد زیر بغل، چادرش را انداخت روی سر، و دستم را به‌ زور گرفت و خرکش کرد ببرد گرمابه که همیشه از آن فراری بودم. بدم می‌آمد از همهمه‌ی زن‌ها، دعوا سر دوش، بخار، و دلاک که پوستم را می‌کند تا هرطور شده دو مثقال چرک بکشد بیرون.
***
کنار دوار حمام عمو چرخ‌وفلکی را دیدیم که نشسته بود و حمام آفتاب می‌گرفت. هنوز مشتری نداشت. دستم را از قلاب پنجه‌ی عزیز بیرون کشیدم و دویدم دورتر و نق زدم: «من می‌خوام سوار چرخ و فلک بشم!»
عمو چرخ‌وفلکی نگاهی به عزیز انداخت و گفت: «این چرخ‌وفلک بچه‌های کثیفو نمی‌چرخونه. برو حموم، بعدش بیا تا سوارت کنم!»
«راست میگی؟!»
«دروغم چیه، خودت ببین!»
سوارم کرد و هر چه زور زد چرخ‌وفلک نچرخید. ناچار دست عزیز را گرفتم و این‌بار به شوق چرخ‌وفلک سواری بعد از حمام، رفتم به مسلخ!
تا از آن گرمابه‌ی شلوغ و مه‌آلود جان سالم بدر ببرم، ظهر شده بود. توی کوچه من مانده بودم با دو قران کف دستم، و جای خالی چرخ‌وفلک!
بغض‌کرده داشتم برمی‌گشتم که صدای تلق‌تلق چرخ‌وفلک نگهم داشت. عمو چرخ‌وفلکی نزدیک که شد، گفت:‌ «داشتم می‌رفتم ناهار که یهو یاد تو افتادم. حالا بدو سوار شو که مردم از گشنگی…»
تهران، آذرماه ۱۴۰۰

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید