صوفی میرمیرانی: تو را نمی‌شناسم!

این داستان، براساسِ یک اتفاقِ واقعی نوشته شده است.

«مامان جان نمی‌خوام. شما اشتباه می‌کنین. حالا یه فرصتِ دیگه به ما بدین.»
«چرا نمی‌خوای بفهمی؟ هان؟ این زندگی نیست که تو داری!»
«خُب، همه یه جورایی مشکل دارن. آخه چرا منو مجبور می‌کنین؟»
«هیس! با من بحث نکن. بیا بریم تو!»
سارا از پنجره‌ی دفترِ کارش که در طبقه‌ی دوّمِ یک ساختمانِ قدیمی بود به خیابان نگاه می‌کرد. عادت دیرینه‌ی سال‌های تنهایی‌اش شده بود. آدم‌ها برایش کتابی‌ با فصل‌های مختلف‌ بودند که با نسیمِ تقدیر او را نرم و آرام بر چند سطر از کتاب‌شان می‌نشاندند. نگاهش به‌آن سویِ خیابان خیره مانده بود. مادری با خشم، دستِ دختر کوچکش را محکم گرفته و با غُرولُند به‌دنبال خود می‌کشید. دخترک با دستِ دیگر، صورتِ عروسکِ خود را در بغل می‌فشرد تا شاید امر و نهی مادر را نشنود.
سرش از نجوا و همهمه پُر بود. زندگی‌ مردم پرونده‌‌ی کاری‌اش و گرفتاری‌شان نانِ شبش بود.
با صدای «سلام، با اجازه‌تون!» ناگهان، به‌خود آمد. پشتِ سر را نگاه کرد. دو خانم در مقابلش ایستاده بودند. زنِ میان‌سال گفت: «ببخشید! چند بار در زدیم. جوابی نیومد، داخل شدیم.»
دیگری با حُجب و شرم، لبخندی بر لبانش نشست و آهسته سلام کرد. گونه‌هایش به‌سرخی می‌زد و پوست سفید و شادابی داشت. حداقل یک سر و گردن از آن دیگری بلندتر بود. سعی می‌کرد تا ‌پشتِ سرِ او قدم بردارد. زنِ میان‌سال روسریِ خود را ناشیانه روی گونه‌ی راستش که یک ماه گرفتگیِ صورتی داشت، به‌پیش کشید.
سارا گفت: «چه کار می‌تونم براتون بکنم؟»
زن گره بر ابروان انداخت. دو خط عمیق بین ابروانش ظاهر شد. گفت: «والله دخترم، ارغوان می‌خواد از شوهرش جدا بشه!»
دختر که چهره‌ی معصومانه‌ای داشت، سر را پایین انداخت. بیست و سه چهار سال بیشتر نداشت. زیر چشمی مادر را نگاه کرد.
سارا رو به ‌ارغوان پرسید: «می‌خوای از شوهرت جدا بشی؟»
دختر سر را که بلند کرد، کلافه‌گی در چشمانِ میشی‌اش موج می‌زد. غمِ نگاهش، التماسی پنهان را فریاد می‌زد. گوشه‌ی لب پایین را به‌دندانِ نیش گزید. با صدایی محزون و به‌آرامی سخن می‌گفت. انگار سال‌هاست که تازیانه‌ی سکوت بر لب دارد. کوتاه و دردمند پاسخ داد: «بله، می‌خوام جدا بشم!»
سارا پرسید: «چرا؟ شما خیلی جوونید. مگه چند ساله ازدواج کردین؟»
ارغوان آهی کشید و سرد پاسخ داد: «حدود دو سال. امّا، مامان می‌گه مردِ زندگی نیست!»
مادر با لحنی عصبی، در حالی که دو دست را در هم گره کرده بود، گفت: «والله مردِ زندگی نیست! توی این دو سال، بی‌کار و بی‌عار تو خونه افتاده. سرِ هر کاری هم می‌ره، یک هفته نشده به‌خونه برمی‌گرده. اجاره خونه هم که نمی‌ده. خودم یک خونه در اختیارشون گذاشتم. هر روز از خودش یه داستان در میاره و به‌خوردِ ما می‌ده. چند وقت پیش هم یه داستان َسرِهم کرد که زن داشتم، افتاد و مُرد. حالا یه دخترِ پنج ساله ازش دارم.»
سارا از ارغوان پرسید: «قبل از ازدواج هم، این مسائل‌ رو می‌دونستی؟»
مادر جواب داد: «والله، اون از اوّلش به‌ما دروغ گفت! شناسنامه‌شم که المثنی بود! بعد یواش‌یواش گندِ همه‌ی دروغاش دراومد.»
سارا فکر کرد: «این‌طور نمی‌شه. باید هر کدوم از اونها رو، در جلسه‌ای جداگانه ببینم.»
عصر همان روز، سارا در کافه‌‌ی پایینِ دفترِ کارش با ارغوان و همسرش مشغول صحبت بود. ابتدا ارغوان شروع به‌صحبت کرد. امّا بهروز با حرکت سریع و کوتاه، آرنجِ خود را به دست او زد تا ساکت شود. بهروز بدون هیچ حاشیه‌ای سر اصل مطلب رفته بود. به‌طور خلاصه از دو ازدواج قبلیِ خود صحبت کرد. سارا حس عجیبی داشت. فکر کرد: «انگار، داره درس شفاهی پس می‌ده. همه رو از بَره.» گاهی گوشه‌ی راستِ لب را پایین می‌داد و به سرعت هوا را با صدایی به داخل می‌کشید. انگار، چیزی لایِ دندانش گیر کرده بود. زمانی که بهروز حرف می‌زد، ارغوان به ‌تهِ فنجان قهوه نگاه می‌کرد و گاهی با حرکت سر و یا گفتن اوهوم حرف‌های بهروز را تأیید می‌کرد و تنها، اصرار به‌حفظ این زندگی داشت. سارا با خود فکر می‌کرد: «خوب حرف می‌زنه. صریح و بی‌پروا. دلایلِ موجهی هم برای خودش داره. شاید می‌تونست، یه وکیل قابل بشه. قطعا از من بهتر می‌شد. پس چرا تا حالا نتونسته کارِ مناسبی پیدا کنه! پُشتِ این چهره‌ی جذاب کی خودشو پنهون کرده، پنهون…»
بهروز چشم‌های سیاه و برّاق خود را تنگ کرد و زُل زد به سارا، گفت: «خانم وکیل، خانم وکیل حواستون کجاست؟ چرا جواب نمی‌دین؟»
سارا به‌خودش آمد و گفت: «بله، متوجه شدم. گفتی که حاضری برای حفظ این زندگی هر کاری بکنی. درسته؟ تا حالا پیش مشاورِ خانواده یا روان‌شناس رفتین؟»
بهروز گره‌ای به ابروانِ پُرپشتِ خود انداخت و با انگشتان شصت و اشاره سبیلِ خود را به دو طرف لبش سُراند. نگاهِ حق به‌جانبی به‌سارا انداخت و گفت: «بله حاضرم. امّا روانشناس برای چی؟ یه دفه بگین ما دیوونه‌ایم، مگه هیشکی تو زندگیش مشکل نداره؟ من تو زندگی، فقط بدشانسی آوردم.»
سارا گفت: «این‌طور که خودت گفتی، شما قبل از ارغوان دو ازدواج ناموّفق هم داشتی. دلت هم نمی‌خواد که این زندگی رو برای سوّمین بار از دست بدی، درسته؟ من پیشنهاد می‌کنم حتما با یه مشاور خانواده در ارتباط باشین. در ضمن، فراموش نکن که مادر ارغوان هم اصرار به‌طلاق داره.»
روز بعد، مادر سعی داشت که سارا را قانع کند تا هر چه سریع‌تر، طلاقِ دخترش را بگیرد. توی حرفش می‌پرید. پاهایش را روی هم انداخته بود و در حینِ صحبت، یکی را دایم تکان می‌داد. با یک دستمال پارچه‌ای عرقِ صورتش را خشک کرد و گفت: «این ازدواج دوّمِ ارغوانه. بهروز مرد جذابیه و یه زبون باز حرفه‌ای. دلِ دخترم رو بُرده. برعکسش، دخترم یه گوسفنده، باور کنین! وقتی عاشق می‌شه، یک برده‌ی حلقه به‌گوشِ واقعیه! صحبت‌های من هم هیچ اثری روی تصمیم ‌اون نداشته و نداره. تعجب نکنین، از اینکه راجع به‌دخترم اینطور صحبت می‌کنم، والله می‌ترسم! من وقتی از ازدواجش با این مردَک باخبر شدم که کار از کار گذشته بود.»
سارا گفت: «می‌خوام در مورد ازدواج‌ِ دوّمش بیشتر بدونم. این‌طور که معلومه بهروز قبل از ازدواج با دختر شما، دو ازدواج ناموفق هم داشته!»
زن گفت: «بله و همه چی رو تقصیر بدشانسی می‌ندازه. کاش زودتر فهمیده بودم که این مردک بیماره. یه شب که با بهروز تنها بودم، فرصت و مناسب دیدم. سعی کردم تا با دل‌جویی و زبونی نرم علّتِ مرگ همسرِ دومّش رو جویا بشم. پیش از اون شب هیچ‌وقت راجع به‌‌مرگِ زنِ جوونش حرف نزده بود. اوّل خودشو خیلی متأثر نشون داد. یعنی این‌که، نمی‌خوام راجع به ‌اون اتّفاق حرف بزنم. دایم پا‌به‌پا می‌کرد تا از گفتنِ واقعیت طفره بره. وقتی اصرار من و دید، بالاخره تسلیم شد و گفت: «من بهتون واقعیت رو نگفتم. راستش با دستای خودم به زنم قرصِ برنج دادم. امّا، قبلش از اون خواستم تا روی کاغذ بنویسه که از زندگی خسته شده و دیگه نمی‌تونه ادامه بده. زن بیچاره‌ی من، هِی… فقط نوزده سال داشت.»
من که شوکه شده بودم، پرسیدم: «یعنی مجبورش کردی تا قرص برنج و بخوره؟ تو اونو کُشتی؟ آخه برای چی؟ چرا این کارو کردی؟» بهروز گفت: «نه، نه! بگذار بگم. شما هیچی نمی‌دونی. نمی‌دونی چی به سر ما اومده؟ شما معنیِ گشنگی و فقر، بی‌کاری و بی‌پولی رو می‌دونین؟ وقتی بچه‌تون به‌دنیا میاد و همون موقع صاحبخونه عذرتون رو می‌خواد؛ وقتی کُل لباسایِ خودت و زنت بیشتر از یه چمدون نمی‌شه، وقتی هر جا می‌ری تا با کم‌ترین دست‌مزد کاری پیدا کنی، ولی دست از پا درازتر به‌خونه بر‌می‌گردی. اون‌وقته که فکر می‌کنی، همه چی دست به‌دست هم داده تا بمیری و راحت شی! بعد از به‌دنیا اومدنِ دخترمون هم، زندگی سخت‌تر شد. اون‌قدر بهمون سخت‌ می‌‌گذشت که حتی از عهده‌ی مخارج خوراکِ روزانه‌مون هم بر‌نمی‌اومدیم. چه برسه به‌پرداخت اجاره خونه! ناچار شدیم، انتخاب کنیم. به‌پیشنهادِ کثیفِ صاحبخونه‌مون که پیرمردی حریص و طمّاع بود، تن دادیم! اون مد‌ّت‌ها بود که به‌زنم چشم داشت. پولِ خوبی به‌ما داد. چند ماهی هم از ما اجاره خونه نگرفت. رنج و حقارتی که از اون قراردادِ شوم و نحس نصیب‌مون شد، زندگی رو برامون یه جهنّم کرد. شرم و خفّت از یه طرف و وحشتِ تکرارِ همون شیوه‌ ما رو مستأصل کرده بود. زن بیچاره‌م، از خودش به‌حدی منزجر شده بود که حتّی، از شیر دادنِ دخترمونَم امتناع می‌کرد. خودش رو کثیف، هرزه و آلوده به‌گناه می‌دونست. بعدِ مدّتی، هر دو تصمیم گرفتیم تا با خوردنِ قرصِ برنج، از این زندگیِ نکبت‌بار خلاص شیم. امّا در آخرین لحظه ازَم خواهش کرد تا به‌خاطر بچه‌مون زنده بمونم. من هم به‌ناچار قرص و نخوردم!»
مادر که با بُغضی سنگین ساکت شده بود، چشم در چشم سارا دوخت. انگار، در یک لحظه یک نفر شدند. یک افسوس، یک نِفرت! نگاه بود و سکوت…
سارا با خود فکر کرد: «مادرِ بی‌چاره حق داره تا نگرانِ آینده‌ی دخترش باشه!» یاد حرف‌های بهروز افتاد که چه‌طور سعی داشت تا همه چیز را منطقی جلوه بدهد و از دیدِ خودش فقط در زندگی بدشانسی آورده بود.
روزبعد، ارغوان در دفترِ سارا ساکت روبه‌رویش نشسته بود. کمی از جَعد موهای قهوه‌ای روشنِ او از زیرِ روسریِ آبی‌، روی پیشانیِ کوتاهش ریخته‌ بود. سارا از او خواست تا یک بار دیگر جریانِ زنِ اوّلِ بهروز را برایش بازگو کند. ارغوان با صدایی گرفته و محزون گفت: «بهروز وقتی هفده ساله بود با زنی دو برابر سنّ خودش ازدواج کرد. می‌گه قصد ازدواج با اون زن رو نداشته. امّا، یهو چشم باز کرده و دیده که عقدش کرده. اون زن حتّی یه دخترِ ده ساله هم داشت. چند ماه بعد از ازدواج، بهروز خواست تا ازش جدا بشه. ولی زنه لج می‌کنه و مِهری‌یَشو به‌اجرا می‌گذاره. اون به‌بهروز گفته بود که من کاسبم. نمی‌دونم! شایدم زنه، اینو از رو حرصش گفت. بهروز دایم می‌گه: اون زن یک شیّاد بود. قبل‌تر هم سرِ چند نفر و همین جوری کلاه گذاشت. امّا این بار، سنگش به‌ درِ بسته خورد. چون بهروز از مال دنیا هیچی نداشت. برای همین هم بازپرداخت مهریه‌ معلّق موند. زن اوّلش از وقتی فهمید بهروز با من ازدواج کرده و وضع مالی مامانم خوبه، سریع پی‌گیرِ مِهریه‌ش شد و دوباره پرونده رو به‌جریان انداخت. حالا چند وقته، با یه سرباز دنبالِ بهروز می‌گرده تا بازداشتش کنه.»
ارغوان اصرار عجیبی بر ادامه‌ی زندگی با بهروز را داشت و مادرش طلاق او را می‌خواست. سارا بین دوراهیِ عجیبی گیر کرده بود. هر کدام از آنها، درخواست مجزایی از او داشتند. اسیر احساساتِ ضد و نقیضی شده بود.
اوّلِ وقتِ اداریِ روزِ بعد، ارغوان با حالی نزار التماس می‌کرد: «خانم وکیل دستم به‌دامنتون، دیروز بهروز و دستگیر کردن. باید بره دادگاه و به‌احتمالِ زیاد اگه نتونه مهریه‌ی زنشو بده، می‌ندازنش زندان. حالا چه‌کار کنم؟ مامان هیچ طوری زیرِ بار نمی‌ره و حاضر نیست کمکی به‌ما کنه. انگار از خداشه، بهروز تو زندون بمونه.»
سارا گفت: «نگران نباش، خطری شوهرت رو تهدید نمی‌کنه. امّا تو خودت خوب می‌دونی که بهروز‌ مسئولیت‌پذیر نیست و این‌طور که من متوجه شدم مشکلات روحی خاصی هم داره. با این حال بازم می‌خوای باهاش زندگی کنی؟ اگر به‌تو کلّی دروغ گفته باشه، چی؟»
ارغوان انگار به‌آخرِ خط رسیده بود. سعی داشت تا آخرین تلاش خود را برای حفظ زندگی‌اش بکند. او با تمام وجود در پی جلبِ نظرِ مساعدِ وکیل برای رهایی از این مخمصه بود. با صدایی بلندتر از همیشه گفت: «بله، خانم میر‌هادی! برای من همه چی مثلِ روز روشنه. من باور دارم که آدم‌ها عوض میشن. ما به‌خاطرِ حفظِ زندگی‌مون تا حالا، خفّت و خواری زیادی رو تحمل کردیم! لطفا کمک‌مون کنین.»
سارا در ذهن خود تکرار کرد: «آدم‌ها عوض می‌شن، راست می‌گی! امّا، به‌کدوم سمت و سو؟»
سارا به چشمان ارغوان خیره شد و سئوالی پرسید که او انتظار نداشت.
– «رابطه‌ی بهروز و مامان چطوره؟ راستشو بهم بگو!»
ارغوان سرخ شد و با کمی تأ‌مّل پاسخ داد: «الان، که خیلی بده! چند بار هم گفته که از مامان متنفره.»
سارا پرسید: «چرا؟ فقط به خاطرِ تو با هم اختلاف دارن؟»
ارغوان گفت: «نه! مامان به‌خاطرِ من یکی از خونه‌هاشو در اختیارمون گذاشته بود و به‌خاطر بی‌کاری بهروز هم به‌ما کمک مالی می‌کرد. بعدِ یه سال بهمون گفت باید اجاره‌خونه بدین. من رفتم سر کار. امّا بهروز…» ارغوان بغضش را فرو خورد. ادامه داد: «بهروز نتونست کار مناسب پیدا کنه و این جریان نزدیک به ‌یه سال طول کشید. در این مدّت هیچ کدوم حاضر نشدن تا همدیگرو ببینن. من هر پولی که به‌ مامان می‌دادم، اون دوباره به‌حسابم می‌ریخت.»
***
سارا بعد از گفت‌و‌گویی با خانواده، تعهد‌نامه‌ای را از آن زوجِ جوان گرفت. تعهدی مبنی بر گذراندن دوره‌ مشاوره‌ی خانواده و مراجعه به روان‌شناس. پس از آخرین دیدار با موکلانش، پرونده‌ی طلاقِ ارغوان را بست. او پرونده‌ی آزاد‌سازی بهروز را به‌جریان انداخت. با توجه به‌شرایطِ مالیِ بهروز، دادخواستی نوشت مبنی بر پرداختِ قسطی مهریه به‌ همسر اوّلش. روندِ دادرسی به ‌پرونده حدود یک ماه طول کشید. در این مدت بهروز در بازداشت بود. اما تا صدورِ حُکم می‌توانست در هفته یک روز مرخصی بگیرد. سارا جواب دادگاه را گرفت و چند بار به ‌ارغوان زنگ زد. امّا، پاسخی نشنید.
به ‌مادر زنگ زد: «سلام، میرهادی هستم. وکیل‌تون، اوضاع چطوره؟»
مادر گفت: «سلام، خانم وکیل! لطفا پرونده‌ی دخترم رو ببندید!»
سکوت…
– «الو، الو پشتِ خطید؟»
مادر گفت: «بله، دیگه نیازی به‌دنبال کردن پرونده نیست!»
سارا گفت: «بله؟ نمی‌فهمم! چطور؟»
مادر گفت: «دو هفته پیش، وقتی بهروز از حبس برای مرخصی اومد! هر دوشون با خوردنِ قرصِ برنج، خودکشی کردن.» و بغضش ترکید…
پایان
جون ٢٠٢١

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید