شهریار رخگر: گلایه‌های کودکانه

این‌دَفِه عِیدو اَصَن دوس نداشتم. هیشکی خونَمون‌ نَیومَد. حتی مامان بزرگ و باباجونی هم نَیومَدَن. هَروَخ از مامانی می‌پُرسم چرا اونا نمی‌ا‌ن پیشِ‌مون، مامانی چِشاش قرمز می‌شِه. می‌گِه اونا رفتن یه‌جای دورِ دور، دیگه نمی‌تونَن بیان پیشِ ما، آخِه من نمی‌دونم چرا رفتن اون‌جا؟ مامان بزرگ و باباجونی هیچ‌وَخ نمی‌رفتن جاهای دور . همیشه عیدا می‌اومدن پیش‌مون. مامان بزرگ برام از اون شیرنیای خوش‌مَزه درست می‌کرد و برام می‌اورد . هروَخ مامان می‌گف «بَسهِ‌دیگه! این‌قَد شیرنی نخور» مامان بزرگ می‌گُف«چی‌کارش داری؟ بذار پِسَرَم شیرنی بخوره.» بابا جونی هم همیشه عیدا برام از اون کتابایی می‌آورد که عکسای رنگی دارن. خودشم قصه‌هاشو برام می‌خوند. قصه‌ی اون پَهلوونه که اسمش رُستم بود. من خیلی باباجونی‌رو دوس داشتم. خیلی برام قصه‌های خوبی می‌گفت.مامانم این‌دفه برا عید اَزون سُفره‌های خوشگل که توش ماهی قرمز و سبزه و تخم مرغ رنگی و یِه چیزای دیگه هست دورُس نکرد. همَه‌شَم می‌گفت حوصِلِه ندارم ، حوصِلِه ندارم. آخِه من نمی‌دونم چرا مامانم این‌طوری شده؟ بابا هَروَخ می‌گِه بیا بریم بیرون یِه دوری بِزَنیم مامان میگه حوصِلِه ندارم. قَبلَنا خیلی خوب‌تر بود. لباسای رنگی می‌پوشید. مِثِه اون پیرَن قرمزه. آخه رنگش مثه پیرَنایی بود که اون فوتبالیستا می‌پوشن. همونا که بابا خیلی دوسشون داره. یِه دفه بابا منو با خودش بُرد اون‌جا که مسابقه‌‌ی فوتبال میدَن. برام از همون پیرَنای فوتبالی خریده بود. همه از اونا پوشیده بودن. یِهو همه باهم داد می‌زدن و سوت میزدن. خیلی خوب بود. . ولی مامان دیگه اَزون لباسای خوشگل نمی‌پوشه. هَمَش سیا می‌پوشه. چَن‌روز پیشا که داشت باخاله‌جون تلفنی حرف می‌زد گِریه‌میکرد و میگفت: «خدا لَه‌نَتِ‌شون کُنهِ، خدا لَه‌نَتِ‌شون کُنه.» نمی دونم یَنی چی. ولی فِک کنم حتماً یکی کار بدَی کرده بود که مامان اینو می‌گفت.
از بابا پرسیدم چرا خاله‌جون‌اینا نمی‌ان خونَه‌مون. بابا گفت آخِه اونا آمپول نَزَدن. شاید مریض بِشَن. گفتم پس ما بریم اون‌جا، آخِه من خیلی وختِه با کامی بازی نکردم. چَن روز پیشا که خاله‌جون تلفن زد و گفت تو می‌خوای با من صحبت کُنی. خیلی خیلی خوش‌حال شدم . وَختی گفتی بابات برات یه ماشین «بَت‌مَن» خریده. اِن‌قدِه دلم می‌خواست بیام اون‌جا و اونو ببینم. ولی بابا گفت تا وَختی که آمپول نزدیم نمی‌تونیم بیایم پیش شما. من حالا دیگه بزرگ شُدم. از آمپول نمی‌ترسم. ولی بابا می‌گِه الان آمپول گیر نمی‌اد. من به بابا گفتم مامان بزرگ و بابا جونی هم که نمی‌ان پیش ما، خونه‌ی کامی‌اینا هم که نِمیشه بِریم. پس من چیکار کنم؟ من خیلی دلم براشون تنگ شده. بَدِش بابا منو مُحکم گِرِف تو بغلش. راستی می‌دونستی مَردای بُزرگم گریه میکنن؟ فِک کنم بابای مَنَم داشت یواشکی گریه می‌کرد. من دلم می‌خواد وَختی بزرگ شدم دکتر بِشَم تا همه‌ی مٓریضا رو خوب کنم. تا عیدا مِثِه قبَلَنا بشه. مامان دوباره لباسای رنگی بِپوشه. اَزون سُفره‌های خوشگل دُرُس کُنِه که عیدا دورش می‌نِشَستیم و بابا جونی برامون کتاب شِر می‌خوند. مامان بزرگ برامون از اون شیرنیای خوش‌مَزه دُرُس می‌کرد. همه بِهِمون عیدی می‌دادن. مهمونا می‌اومد ن خونمون. من و تو هم ماشین بازی می‌کردیم. چه‌قَد خوب بودن اون عِیدا
سپتامبر ۲۰۲۱

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید