زنم گفت: «این کار به این آسانیها هم که فکر میکنی نیست.»
دیگر کلافه شده بودم. آخر اسم گذاشتن روی نوزاد که اینقدر سخت نیست. میروند ثبت احوال یک اسم میگویند، یک شناسنامه صادر میشود، برمیدارند میروند خانهشان و میگذارند لای قرآن یا درون گنجهای، قفسهای، چیزی تا بعد. به همین سادگی!
به هر کس دیگر هم که گفتم همین را گفت. اما زنم مگر رضایت میداد؟ هی امروز و فردا میکرد. آخرش گفت: من هم با تو میآیم. اگر بچهام دختر است و من هم مادرش هستم باید بیایم و ببینم چه اسمی میخواهی روی بچهام بگذاری.
گفتم: میآیی که چه بشود؟ اداره است دیگر. اداره ثبت احوال. من خودم تنها میروم. احتیاجی به تو نیست. تو اسم انتخاب کن من همان اسم را میگذارم. خوبیت ندارد زن بیاید اداره ثبت احوال.
اما امان از این زنها، وقتی تصمیمشان را بگیرند دیگر هیچ کس جلودارشان نیست. زن من هم یکی از همان زنها. پایش را توی یک کفش کرد که من هم باید بیام. بالاخره هم روسریش را سر کرد، چادر سیاهش را هم انداخت روش، دفتر سیمی بزرگی که خودش این روزها پر از اسم کرده بود را گذاشت توی کیفش، بچه را بغل کرد و گفت برویم. توی تاکسی هم هی کتاب اسم ورق میزد. از اسم ملکه الیزابت تا اسم والده مکرمهشان “دختر بَس” همه را صد بار تکرار کرد. اما هیچکدام به مذاقش خوش نیامد. هر کدام را که میخواند لباش را غنچه میکرد و میگفت: نُچ.
راستش توی دلم هر چه بود بار خودم کردم. باید شخصاً میرفتم شناسنامه میگرفتم و شرش را میکندم. نگاهی به زنم انداختم و لبخند دروغینی تحویلش دادم. زنم عین خیالش نبود، بچه را داد بغلم و دولا شد و کتاب اسم را گذاشت توی کیفش که بغل دستش روی صندلی تاکسی بود و این بار دفتر سیمیاش را با هر مشقتی بود از لابهلای ورقروزنامههایی که توی کیفش چپانده بود بیرون کشید و شروع به ورق زدن کرد. میدانستم که هر ورق دفتر را ستونبندی کرده و اسامی را در آنجا ردیف کرده است. ظاهراً از لحاظ اسم کمبودی نداشتیم. دفتر شخصیاش پر شده بود از اسم. اغلب اسمها را هم از مجلات و روزنامهها پیدا کرده بود. قبلا فقط روی روزنامهها سبزی پاک میکرد اما از وقتی بچهدار شد کار سبزی که تمام میشود روزنامهاش را نگه میدارد و دنبال اسم میگردد. اینقدر این کار را کرد که سبزیفروش هم فهمید. چند وقت پیش پرسید: آقا منصور زنت هی میگوید سبزی را توی صفحه حوادث روزنامه بپیچ. اینهمه صفحه حوادث میخواهد چکار؟ گفتم: زن است دیگر، از وقتی بچهدار شده دیگر انگار خودش نیست.
از همان لحظهای که بچه در بیمارستان شهر به دنیا آمد و عیالم فهمید که بچه دختر است، نذرهایش هم شروع شد. هر روز صلوات میفرستاد و هی به اینطرف آنطرف بچه فوت میکرد. روزی صد تا صلوات برای عزت و احترامش، صد تا صلوات برای اینکه تا زنده است داغش را نبیند. صد تا صلوات هم برای اینکه تا آخر عمر از همه بلایای زمینی و آسمانی در امان باشد. بعد هم نذر سه بار ختم کامل قرآن کرد که بخت دختر بلند باشد و وقتی شوهر کرد شوهرش زندوست باشد.
میگویم زن، مگر زده به سرت. میگوید دیشب برای سلامتی و طول عمر بچهام نذر شلهزرد کردهام که عاشورا بدهم به محل. یک وقت نگویی نه!
هرچه فکر کردم دیدم شلهزرد خرجش زیاد میشود. مادر خدابیامرز من برای دخترهایش نان و ماست نذر کرده بود حالا زن من میخواهد شلهزرد نذر امام حسین کند. به امام حسین هم که نمیشود “نه” گفت. استغفرالله!
پیاده که شدیم. بچه به بغل رفتیم بالا. کارمند پشت میز گفت که فرم درخواست را پر کنیم.
از بیتوجهی زنم فهمیدم که حواسش جای دیگری است و بین آن همه اسم هنوز اسم مناسب را پیدا نکرده. فرم را که پر کردم و مهر و امضا و مراحل مطابقت با سجل و گواهی تولد انجام شد، کارمند پشت میز گفت: مبارک باشد، حالا نوبت نامگذاری است، چه اسمی انتخاب کردهاید؟ با اشارهی سر، زنم را نشان دادم و حرف او را تکرار کردم: کار به این آسانیها که فکر میکنید نیست!
کارمند گفت: اینهمه اسم هست من نمیدانم چرا خانمها اینقدر سر اسم انتخاب کردن معطل میکنند.
از خوشحالی پر درآوردم. میخواستم بپرم و صورت این کارمند محترم فهمیده را غرق بوسه کنم ولی خودم را به نفهمی زدم و کنجکاوانه پرسیدم: مثلاً چه اسمی؟
گفت: بچۀ من که نیست، شما خودتان باید اسم پیدا کنید. من که نمیتوانم دخالت کنم.
مصرانه گفتم: اختیار دارید آقا شما که صبح تا عصر با اسامی مختلف آشنا میشوید بهترین کسی هستید که میتوانید پیشنهاد اسم بدهید.
کارمند که از حرف من خوشش آمده بود و انگار سرحال هم بود گفت: پس با اجازۀ شما چند اسم را خدمتتان میگویم که نه خلاف قانونند و نه خلاف عرف و شرع، و با پیروزی تمام گفت: فرشته. فرشته از آن اسمهایی است که هیچ وقت قدیمی نمیشود.
گفتم: عالی است چه اسم خوبی، هم معنای زیبایی دارد و هم همانطوری که گفتید هیچوقت قدیمی نمیشود. همین را بنویسید، بنویسید فرشته!
زنم که تا آنوقت ساکت بود و به تعارفها و بدهبِستانهای ما آقایان گوش میداد گفت: صبر کنید آقا، صبر کنید و ورقروزنامههایی را که با خودش آورده بود مثل اسناد سِری از کیفش بیرون کشید و ریخت روی میز آقای کارمند. من که نمیدانستم مقصود زنم چیست و فکر کردم شاید آبرویم در خطر باشد زود روزنامهها را جمع کردم و به زنم امر کردم که برود پایین منتظر بماند. زنم انگار صدایم را نشنیده باشد چند ورق روزنامه را که هنوز روی میز مانده بود اینطرف و آنطرف کرد، بعد گفت: نه، نه این اسم شگون ندارد. و صفحۀ حوادث را نشان داد. کنار صفحه به خط ریز حادثۀ کشته شدن دختر نوجوانی به نام فرشته تحت عنوان«قتل ناموسی» چاپ شده بود.
گفتم: خیلی خوب آقا یک اسم دیگر بگویید. این اسم دیگر خاطره خوشی ندارد.
کارمند پرسید: شما خوشحال هستید که بچهتان دختر شده؟
گفتم: البته که خوشحالم. مگر قرار بود ناراحت باشم؟ و برای اینکه این را ثابت کنم گفتم چون قدمش فرخنده است اسمش را میگذاریم سعیده!
دفتردار گفت: مبارک است انشالله.
زنم دستپاچه گفت: نه، نه، روزنامهاش را ندارم اما این اسم در لیست دفترم هست!
گفتم: خانم بازی درآوردهای؟ تو بگو چه اسمی در لیستت نیست!
زنم چادرش را روی سر جابهجا کرد و گفت: به خدا تقصیر من که نیست، من فقط میخواهم اسمی پیدا کنم که شگون داشته باشد. اسمی میخواهم که هیچ خاطرۀ تلخی را در ذهن مردم زنده نکند و نحسیاش دخترم را نگیرد، نه مرگ با داس، نه مرگ با تبر، نه مرگ با سنگسار نه مرگ با شلیک گلوله، یا آتش، هیچکدام. برای همین هم یک دفتر اسم تهیه کردهام، اسمهایی مثل فرشته و سعیده و سهیلا و رومینا و روژان و…
کارمند ثبتاحوال حرف زنم را قطع کرد و گفت: والله چه عرض کنم خانم، این کار به این آسانیها که فکر میکنید نیست. حتما مهسا و مهتاب و لادن هم در لیست دفترتان هست، اگر لیست جا دارد سارینا و سارا و فاطمه و ریحانه را هم اضافه کنید. درست میفرمایید خانم این کار به این آسانیها نیست!
June 2020