کاش سال ۳۰۰۰ که زمین داشت نابود میشد، قلم پام میشکست و به کهکشان راه کشکی نمیاومدم. یا دستکم، مث بقیهی همکارای دانشمندم، به کهکشان راه ماستی، یا پنیری، کرهای، سرشیری، خامهای، یا حتا دوغی رفته بودم. آخ بخشکی شانس! اینجا شدم حیوون خونگی مردم سیارهی کشکک. انگار نه انگار که من یه دانشمند فضاییام. شبا که باید دم در بخوابم و مراقب باشم دزد نیاد. صبح اول وقت هم، پا میشن یه قلاده میندازن به گردنم و به زور میبرنم گردش صبحگاهی. بابا بذارین بخوابم. نه که خیلی سیارهی خوشگلی دارین، گردشم میرین. نه گلی، نه درختی، نه پرندهای، نه نسیمی، هیچ! برهوت خداست اینجا. تنها دلخوشی من خالی کردن دقّ دلمه؛ اونم اینکه ضمن پیادهروی روزانه، وقتی اجابت مزاج میکنم، صاحبم مجبوره جمعش کنه. آی کیف میکنم!
امروز مهمون داشتیم. من واسه اینکه بیشتر از اوضاع اینجا سر دربیارم، اومدم و نشستم کنار صاحبم. ولی اون هی توپهای پلاستیکی رو پرت میکرد دور دورا تا من بدوم و بیارمشون. ولی من از جام جُم نخوردم و حواسم جمع حرفاشون بود. داشتن از نابسامانیهای سیارهشون میگفتن. صاحبم گفت: «همش دارن مردمو سر انگشتشون میچرخونن. بیکاری بیداد میکنه. مردم هم هی میبینن کار نیست، هی میرن ادامه تحصیل میدن. اینه که سطح سواد بین مردم معمولی خیلی بالاست، ولی آخرش چی؟ بعد از پایان تحصیلاتشون، باید عاطل و باطل بگردن، یا به کارای سطح پایین تن بدن.»
باورتون میشه؟ اونا هم ازاوضاعشون ناراضی بودن و هی سرشون رو به تاسف تکون میدادن.
صاحب ادامه داد: «در عوض، بیسوادا سر پستهای بالا هستن و سیاره رو اداره میکنن. البته چه اداره کردنی؟ بهتره بگم به هم میریزن.»
هی میگفتن و هی دمغتر میشدن. مهمونه با لبای آویزون، چونهش رو داد به جلو و گفت: «از کجاش بگم؟ اینجا همه چی وارونهس. اینجا اگر خلاف کنی، پاداش میگیری! برعکس، اگر مورد آزار و اذیت واقع بشی، جریمه میشی! اگر هم شکایت کسی رو کنی که بهت آزار رسونده، باید بری زندان!» صاحبم در حالیکه داشت لیوان نوشیدنیش رو روی میز میذاشت، با تایید ادامه داد: «آره، درست میگی. اینو گوش کن! اینجا اگر به زنی تجاوز کنی، زنه رو اعدام میکنن و مرده اگه از قشر معمولی باشه، شاید یه توبیخ کوچیکی بشه، ولی اگه از خودشون باشه که ترفیع هم میگیره.»
درد دل سیاسی-اجتماعیشون رو همونجا تموم کردن. انگار که تکلیف از روی دوششون برداشته شده بود! بعد پا شدن رفتن پای میزای تریلیارد!
میپرسین تریلیارد چیه؟ مث همون بازی بیلیارده ولی بازی با سه تا میز در آنِ واحد.
مشغول بازی بودن که از کوچه صدای جاروجنجال اومد. رفتم دم پنجره، دیدم حیوون همسایه روبرویی که یه زن بلوند پُر افادهی رِدنِکه*، داره با حیوونای همسایههای دیگه که اونا هم آدماند دعوا میکنه. عادتشه، همیشه به همهی ما میپره و به ما؛ یعنی منِ خاورمیانهای، یه زنِ چشم بادومی و یه مرد سیاهپوست، میگه سرسیاه. انگار هنوز نفهمیده که ما هممون انسانیم و از یک کره و یک کهکشان اومدیم اینجا. تازه میفهمم که چرا روی زمین، سگها بههم میپریدن و گربهها چشم دیدن همدیگه رو نداشتن.
از همه بدتر اینکه، دیروز که صاحبم داشت با صاحب زن بلونده حرف میزد، همسایه گفت: «اینا حیوونای با وفا و سر به راهی هستن. حیفه که نسلشون منقرض بشه. باید اونا رو با هم آمیزش بدیم.»
گویا فردا قرار خاک بر سری داریم. خدا رحم کنه با اون زن بداخلاق!
۱۵ می ۲۰۲۱