هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود. کنار خیابان ایستاده بودم منتظر تاکسی دربست که مرا زودتر به فرودگاه مهرآباد برساند. ماشینها در رفتوآمد بودند و بهمحض اینکه چراغ سبز میشد ماشینهای عقبی شروع میکردند به بوغ زدن تا به جلوییها بفهمانند خیلی عجله دارند. اتوبوسی آمد مملو از مسافران خوابآلود که دود آبی رنگی از اگزوز آن خارج میشدو هوای مهآلود صبحگاهی را آلودهتر میکرد. تاکسیهای عبوری یا پر بودند و یا بهمحض شنیدن «فرودگاه مهرآباد» با حالتی اعتراضی بر سرعتشان افزوده و دور میشدند. من یقهی کاپشن را بالا زده بودم تا جلوی نفوذ سرمای گزنده را بگیرد. دریک دست کیف سامسونیت و در دست دیگرم لولهی نقشهها بود. تاکسی نارنجی رنگی بهطرفم آمد، سرعتش را کم کرد و بوق زد. من با نا امیدی تکرار کردم «فرودگاه مهرآباد» وتاکسی کمی جلوتر ایستاد. با خوشحالی بهطرفش رفتم و خواستم در عقب را باز کنم که راننده از داخل در جلو را باز کرد و گفت: «بفرما جلو، صندلی عقب اشغاله». من در این فکر بودم که با این کیفو لولهی نقشهها چهطور خودم را در صندلی جلو جا بدهم، که راننده با لحنی اعتراضی گفت: «آقا یه خورده زودتر بجنب! اینجا توقف ممنوعه! اگه پلیس ببینه کلی جریمه داره». من با دستپاچهگی سعی کردم هرطور شده خودم را توی صندلی جلو بچپانم. کیف را بغل گرفتم و لولهی نقشهها را بین پاها مهار کردم ولی امکان تکان خوردن نداشتم. از بابت اینکه بالاخره وسیلهای برای رسیدن به فرودگاه گیرآوردهام نفس راحتی کشیدم و تاکسی راه افتاد.
راننده برای نشاندادن لطفش به من گفت: «خیلی شانس آوردی، چون من خودم دارم میرم مهرآباد. دوتا چمهدون دارم که باید اونجا تحویل بدم. وگرنه حالاحالاها تاکسی گیرت نمیاومد». من حرفش را تصدیق کردم و گفتم: « همینطوره، مخصوصاً که وقت زیادی هم تا پروازم نمونده». سپس راننده شروع کرد به تعریف کردن از اینکه چهطور چند روز پیش پلیس در همین حوالی جریمهاش کرده، و سپس داستانهایی از بیانصافی پلیسهای راهنمایی و جریمههای سنگین و هزینههای زیادو… ومن در حالیکه وانمود میکردم دارم به حرفهایش گوش میدهم، در ذهن خود داشتم به جلسهای که قرار بود بعدازظهر در اهواز با کارفرمای یکدنده و خشکمغز شرکت نفت داشته باشم فکر میکردم. و راههای مختلف قانع کردن او را پیش خود مرور میکردم.
چهار راه بعدی یکی دیگراز گرههای کور ترافیکی مسیر بود. چراغ سبز میشد، ولی ماشینهایی که راه را بند آورده بودند مجالی به عبور ماشینهای دیگر نمیدادند. اتوبوسی که دود میکرد درست روبروی ما بود و مارا از دود غلیظ خود بینصیب نمیگذاشت. بارها چراغ قرمز و مجدداً سبز شد وما فقط چند متری پیشرفته بودیم. زمان میگذشت و دلهرهی من برای از دست دادن پرواز ساعت هشت صبح بیشتر میشد. راننده همچنان مشغول حرفزدن بود و از عدم رعایت مقررات رانندگی توسط دیگران صحبت میکرد و من با تکان دادن سر وانمود میکردم در حال گوش دادن به حرفهایش هستم. ولی تمام فکرم متوجه جلسهی بعداز ظهر بود.
همچنان منتظر عبور از چهار راه بودیم که سروکلهی چندتا کودک دستفروش پیدا شد. دم ماشینها با اصرار از سرنشینان میخواستند از آنها گل نرگس یا فال حافظ بخرند. وقتی از ماشینهای جلویی ناامید شدند، بطرفما آمدند. دلم میخواست در این هوای سرد کمکی بهشان بکنم، ولی جایم انقدر تنگ بود که نمیتوانستم حتی دستم را در جیب بکنم. وقتی دیدند از من نتیجهای حاصل نمیشود، بهطرف پنجرهی عقب رفتند. هوای سردی داخل ماشین آمد و صدایی از صندلی عقب بهگوش رسید که گفت: « یکدسته از اون گلهای نرگس بهمن بده؛ توهم یکی از اون فالهای حافظ خودت برام انتخاب کن. بقیهی پول هم مال خودتون».
شیشه بالا رفت و عطر گل نرگس فضای داخل ماشین را پر کرد. من بدون اینکه امکان برگشتن داشته باشم گفتم: «این بچهها توی این هوای سرد واقعاً احتیاج به کمک ماهادارند». ولی جوابی از مسافر صندلی عقب نیامد. برای اینکه سکوت را بشکنم گفتم: حالا توی فالی که اون بچه براتون انتخاب کرد چه شعری از حافظ اومده؟». بعداز چند لحظه سکوت بالاخره بهحرف آمدو گفت: «مثل اینکه حافظ همهجا حضور داره، شعرهاش مربوط به همهی زمانها و مکانهاست». سپس با صدای پر صلابتش شروع به خواندن شعر کرد.
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند
………
صدایش تأثیر عجیبی داشت و شعر حافظ گویی خطابش به ما انسانهای گیر افتاده در این ورطهی نابهسامان امروز است. گفتم :«شعر زیبایی بود، نوید روزگار بهتری را میداد».
دوباره سکوت برقرار شد. من پرسیدم: «مقصد نهایی شما کجاست؟». نفس عمیقی کشید و گفت: «میدان آزادی».
آفتاب طلایی صبحگاهی کمکم داشت از لابهلای ساختمانها سرک میکشید. ولی مسیر همچنان شلوغ و ترافیک سنگین بود.16:18
دراین لحظه راننده رو کرد به من و گفت: « یه فکر خوبی کردم، یه کم جلوتر یه خیابون فرعی یهطرفه هست. اگه بندازیم توش و یه تیکه رو ورود ممنوع بریم میافتیم توی یه خیابون دیگه که مجبور نیستیم از میدون آزادی ردشیم و یه راست میریم سمت فرود گاه». من گفتم: «ولی اون آقا میخواد میدون آزادی پیاده بشه». راننده پرسید: «کدوم آقا!؟» گفتم: « همون مسافری که صندلی عقب نشسته». راننده نگاه عاقل اندرسفیهی بهمن انداخت و گفت: « خیالاتی شدی داداش!؟ صندلی عقب که غیر از اون دوتا چمدون کسی نیست!». ومن گیج و مبهوت مانده بودم. چطور ممکنه؟ ولی پنجرهی عقب باز شدو هوای سرد و عطر نرگس به داخل آمد! شعر حافظ خوانده شد! یعنی همهی اینها را من تصور کرده بودم؟ یا اینکه در اون جای تنگ و ناراحت خوابم برده بود؟
وقتی جلوی سالن فرودگاه پیاده شدم و کرایهی راننده را پرداخت کردم، نگاهی به صندلی عقب تاکسی و آن دو چمدان انداختم. درست میگفت، مسافر دیگری نبود. ولی ناگهان از فرط حیرت خشکم زد!! روی یکی از چمدانها یک فال حافظ بود با یک دسته گل نرگس!
تاکسی دور شد و رفت و من مانده بودم با یکدنیا سؤال بیجواب. نگاهی به ساعت خود کردم. چیزی به ساعت هشت نمانده بود و باید عجله میکردم. گیج و مبهوت به سمت سالن پرواز به راه افتادم.
نیوجرسی ژانویه ۲۰۲۱