آذرمهر امامی: غروب

گفتم: اونجا را و با دست به دریا اشاره کردم
حسن گفت: ستاره‌اس، مدتیه رفته، نگرانی نداره خودش بر میگرده
همه نگاه کردند ستاره داشت جلو و جلو‌تر می‌رفت. گاهی هم برمی‌گشت و به بقیه که در ساحل بودند نگاه می‌کرد.
بلند شدم و رفتم لب آب گفتم: اینکه داره خیلی دور میشه، نمی‌خواد برگرده؟
حسن گفت: برمی‌گرده
رامین گفت: چای بریزم‌ کسی می‌خوره؟
نوشین گفت: یکی بریز و خودش را از روی زمین جمع کرد و صاف نشست. دو طرف روسری را زیر موهایش گره زد. ماسه روی قسمتی از مانتوی سیاهش که از حصیر بیرون مانده بود ماسیده بود.
نشسته بودیم روی حصیر پهن و بزرگی که حسن و مائده پهن کرده بودند و با دو تا فلاسک چای و مقداری تنقلات عصر جمعه را سر می‌کردیم.
رامین گفت: عجب عصر دلگیری
نوشین لیوان چای را برداشت گفت: غروب جمعه از دلگیرترین غروبهاست، آدم دق میکنه.
مائده گفت: آره باید زد بیرون، تو خونه نمیشه نفس کشید. هوا سنگین میشه
یکی گفت: فکر خوبی بود… بیرون اومدن را میگم
آن یکی تاییدش کرد: آره فکر خوبی بود، وقتی میای بیرون دلتنگی را حس نمی‌کنی، باید یه جوری خودت را مشغول کنی تا این غروب لعنتی بگذره
گفتم: دیگه مثل یه نقطه شده. چرا بر نمی‌گرده؟
– خودش بر‌میگرده. صبر کن حالا می‌بینی
رامین گفت: کی دیگه چای میخواد؟ قند هم هست!
لباسم را درآوردم که بزنم به آب. سرش را می‌دیدم که گاه بالا می‌آمد و بعد دوباره در موجها گم میشد. دستهایش بود شاید که لحظه‌ای بالا آمد و بعد دیگر نه.
خورشید پایین و پایین تر می‌رفت و نور روی آب کم رنگ و کم رنگتر میشد.
فریاد زدم: ستاره برگرد. ستاره
حسن گفت: هر وقت بخواد خودش برمی‌گرده
نوشین گفت: غروب جمعه واقعا دلگیره. آدم دق می‌کنه
-چای؟ کسی دیگه چای میخواد؟ قند هم هست!
روی حصیر نشستم و گفتم بریز بعد دوباره به دریا نگاه کردم: یعنی میگین خودش برمی‌گرده؟

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید