این متن براساس گویش کرمانی نوشته شده است.
از وقتی دکتر بَرا درد پای آقا جانم تِریاک تجویز کرده ، یه کار دیگه هم به کارای ما اضافه شده، هفتهای دوبار میباس براش بساط منقل جور کنیم. من و بِرادرم قاسم ایکارو بین خودمون تقسیم کِردیم، چون مامانقمر، ای کارا دوس نمیداره و دس به منقل و ذغال و این حرفا نمیزنه. میگفت وقتی بابات اومده بود خاسگاری من، بابام بهش گفته بود دخترم از دود و دم خوشش نمیاد و دوس نداره تو خونهش منقل و وافور باشه. ولی خدا بگم ایدکترو چکار کنه که باعث شد منقل و وافور تو این خونه سرو کلش پیدا بشه. تا وقتی مامانقمر و قاسم پیش خاله جانم نرفته بودن معمولاً دوشنهها قاسم بِساط آقاجان رو جور میکرد و پنشنبهها من، ولی از وقتی اونا رفتن «قطرم» پیش خالهجان، همه کارا افتاده گردن من. مامانقمر هر سال میباس سهچار هفتهای بره پیش خاله جانم و از صُب تا شب بشینن و مشغول «تُنگف مُنگف» بشن، و اَلبَت غیبت دوستا و فامیلا.
خاله جان برا ای قاسمو جونش در میره. از چند هفته قبل براش لواشک و کُلمُپه و قُطاب درست میکنه تا وقتی عزیز دونَش میاد اونا رو بهش بده بخوره و کیف کنه. اَلبَت سهم منم جدا گونه میده برام بیارن. خالهجانم ماهارو خیلی دوس میداره، ولی قربون حکمت خدا برم هرچی خالهجانم بچه دوس میداشت خدا بچهای بهش نداد چون اجاقش کوره! حاج عباس هم اوقدری خاطرش رو میخواس که نرفت یه زن دیگهای بگیره. حاجی اهل قطرم تفته. روزی که رفته بود خواستگاری خالهجان قمرناز، تنها مشکلاش ای بود که خالهجانم میباس از فامیل و دیارش جِدابشه و از رفسنجون برن قطرم زندگی کنن. چون حاج آقا همه فامیلاش اونجایَن و کلی ملک و املاک تو قطرم داره، ولی چه فایده که میراث خوری نداره. ولی آدم خوبیه، میگه چه فرقی داره، قاسم هم مثل اولاد خودمه. به قاسم میگه سال دیگه که تونستی تصدیق رانندگیتو بگیری، اون ماشین جیپو رو میدم به خودت. قاسمو هم همه هوش و حواسش پی اون جیپو قدیمیه که مال عهد دقیانوسه!
خاله جانم بهفکر همه هست. هرسال یه «پَتِهای» برا من میدوزه میگه اینا سرجهیزته دخترجون! وقتی پَتِههاشو میبینم یه چیزی تو قلبم جوش میخوره و یاد رسول میافتم. با اون قد بلند و شونههای پهنش. دفه اولی که تنهایی اومده بود پیش آقاجانم، من موقه چایی آوردن زیر چشی یه نگاهی بهش کردم، دیدم اونم داره زیر چشی منو نیگا میکنه! من قلبم یه جوری شد. فکر کردم صورتم داغ شده، به آقا جونم نگا کردم دیدم داره مارو نگا میکنه! از خجالت دلم میخواست آب بشم برم تو زمین! عجله ای از اتاق اومدم بیرون رفتم تو پستو تا حالم یهکم جا بیاد! وقتی اومدم بیرون جلو آینه خودمو نگا کردم دیدم لُپام سرخ شده! کاش مامان قمر اینجا بود.
من قبلنا رسولو دیده بودم. اون موقه هنوز ِدبیرستانی بود و با باباش حاج آقا ایرانمنش اومده بود. حاج آقا مباشر آقاجان بود برا باغای پسته. همهی کارای اونجا رو خودش ِردیف میکرد. سر ِپستا خودش کارگر میگرفت وخوشه های پسته رو می چیندن و پوستشون می کندن و خشک می کردن و می فرستادن تو انبار تا موقع فروش.
آقا جانم میگه این سالا ای قَدَر همه چاهای عمیق زدن برا باغای پستهشون که آبا خیلی کم شدن، برا همین اختلاف بین باغ دارا زیاد شده. دو سال پیش زدو خوردی شد سر تقسیم آب که نگو، آدمای اون نامرد، ریختن سر آقای ایرانمنش وآقا جانم و حسابی کتکشون زدن. طوریکه آقا جان کارش به بیمارستان کشید. درد پاشم از همونجا شرو شد که بعدشم دکتر براش تریاک تجویز کرد و ما رو تو دردسر انداخت. حاج آقا ایرانمنش هم دیگه کارا رو سپرد دست رسول و خودش فقط حساب کتابا رو تو دستش گرفت. ماشالا رسول هم با اینکه خیلی جوونه ولی خوب از پس کارا بر میاد و بلده کارا رو چطور ردیف کنه. آقا جونم از رسول خیلی خوشش میاد و میگه این جوون خیلی جَنَم داره و آیندهشم خوبه. ولی نمیدونم چه هیزم تری به ایقاسمو فروخته که چش دیدنشو نداره! میگه آدم ازخودراضیه! ولی من فِک کنم قاسم یه جورایی به رسول حسودیش میشه، چون آقا جانم همیشه از رسول تعریف میکنه.
کاش مامانقمر م زودتر بیاد من بتونم باهاش حرف بزنم. اگه رسول از من خاسگاری کنه، هم آقا جانم رضایت داره و هم مامانقمر. تنها کسی که مخالفه قاسمه، که اونم داخل آدمی نیس. خاله جانم که همیشه میگه من آرزو دارم اونقدر زنده بمونم تا عروسی قدسی رو ببینم. اخ که چقدر دلم میخواد لباس عروس بپوشم و خاله جانم و همهی فامیل رو زودتر تو جشن عروسیم ببینم.
نیوجرسی. ۲۰۲۱
توضیحات:
۱-تُنگف، مُنگف: گفتگوی دو طرفه و درددل کردن
۲-کُلُمپه: نوعی شیزینی خانگی
۳-پَتِه: نوعی پارچهی سوزن دوزی شده که جزو صنایع دستی کرمان میباشد.
۴-در گویش کرمانی از«و» تصغیر زیاد استفاده میشود( قاسم = قاسمو ، جیپ = جیپو)