– سلام مادرجان، چرا توی این برهوت تکوتنها نشستی.
– زیر درخت نشستم. میپامش کسی ازش ندزده.
– چی رو ندزده.
– گردو. خوب که نگاه کنی میبینی چقدر گردو داره.
– حالا یکی اومد هوس کرد چندتا گردو ازش بکنه. تو با این دست و بدن نحیفت چهطور حریفاش میشی؟
-با این چوب. هیچکس تا حالا نتونسته از من گردو بدزده. همچی ناکارش میکنم که دیگه پاشو این طرفا نذاره.
-لابد گردوها را هم میبری بردسیر میفروشی.
-نه، درخت که مال من نیست. مال حاج علافچیانه. روزی پنج قرون دستمزدمو میده.
-فقط پنج قرون؟ زندگیات با این پول میگذره؟
-آره خدا خودش روزی رسونه. از دار دنیا یه مرغ دارم که هر روز برام تخم میذار. کرچ هم میشه و جوجه برام میاره. این پنج قرون را هم میدم برا مرغم دون میخرم و برا خودم یک لقمه نون.
ببینم شما پسرم، واسه معدن اینجا کار میکنی؟
-اره، من برای نقشهکشی اینجا اومدم.
-میگن معدن اینجا طلا هم داره. درست میگن.
-آره همیشه معدن مس طلا هم قاطیش هست.
-پس من زیر پام یه گنج طلا هم دارم.
-اره مادر، هر چقدر از اون گردوها بهت میرسه، از این طلا هم سهمته.