ژیلا واله: امید

دو نفر مسلح زیر بغل‌هایش را گرفته بودند. کشان‌کشان او‌ را از پله‌ها بالا و به داخل بیمارستان آوردند. مچ دست چپ‌اش با دست‌بند به مچ یکی از دو مرد بسته شده بود. ظاهر ژولیده‌ای داشت. سرش را بلند کرد. درد، بر چهره‌‌ی پریده‌رنگش بد جور خودنمایی می‌کرد. نوجوان بود. شاید چهارده یا پانزده ساله. یک طرف صورتش کبود و بر‌آمده بود. رفتار خشن دو مرد با او، دل آدم را به درد می‌آورد. نزدیک اطلاعات بیمارستان که رسیدند، یک نفر صندلی چرخ‌داری را  جلو آورد. پسر را روی آن نشاندند و درون بالابر از دیده‌ها پنهان شدند.

-بخش عمومی مردان این روزها جای سوزن انداختن نداره. بیست و دو تا اسیر مجروح عراقی را اونجا بستری کردن و مریض‌های عادی را بردن توی بخش‌های دیگه. هر جا می‌ری یک اونیفرم پوش مسلح روبه‌روت واستاده. نمی‌دونم اینجا پادگانه یا بیمارستان. دم در اتاق دویست و بیست هم دو تاشون بیست‌و چهارساعته کشیک می‌دن. رفتم فشار و درجه‌ی تب بیمار رو بگیرم، نمی‌ذاشتن برم تو. می‌گفتن پرستار این بیمار یک شخص دیگه‌ست. گفتم خب آره. پرستار شیفت صبح منم. شیفت شب کارش تموم شده رفته خونه. راضی نمی‌شدن. رفتم سوپروایزر بخش را آوردم و بالاخره مجوز ورود به اتاق رو از آقایون گرفتم. مسخره‌ست، نه؟   -فردا می‌خوان عملش کنن. یک گلوله توی استخون لگنش گیر کرده. خیلی کم‌سن و ساله. می‌گن اونم سلاح داشته. جرمش سنگینه. اعدام. -اگه قراره اعدامش کنن، چرا دیگه آوردنش بیمارستان که خوبش کنن. -یعنی واقعا نمی‌دونی چرا؟

-می‌دونم. خیلی هم خوب می‌دونم.

هوای مسرت‌بخش اردیبهشت، راه ورودی، چبه بیمارستان نداشت. کسی در شهر هم حال و هوای بهاری نداشت. نه از بلبان خوش آوا خبری بود، نه از رایحه‌ی اقاقی‌ها. عشق و دوستی به کینه‌ای دیرینه بدل‌ شده بود. در زیر پوست شهر شقایق‌های دل سوخته لانه کرده بود. شهر بی‌صدا می‌گریست.

-تخت شماره‌ی شش، اون اسیر عراقی که موهای روشنی داره، قد بلند و چهارشونه ست. دیدیش چقدر خوش تیپه. چقدر بهش می‌آد هنرپیشه‌ی هالیوود باشه. هر دوتا دستش از بازو قطع شده. سینی غذاشو می‌آرن رو تختش می‌ذارن. نمی‌گن بی‌دست چه جوری غذا بخوره. دیروز و امروز رفتم غذاشو دهنش کردم. خیلی تشکر کرد. «شکرا” شکرا”» کمی انگلیسی می‌دونه. می‌گفت ترکش‌های خمپاره دستاشو قطع کرده. با چشمای خودش دیده اونا چطوری تو هوا پرواز کردن و چند متر آن طرفت‌تر افتادن. چقدر دلم براش سوخت.                                    -دلت برای اینا نسوزه. این‌جا مثل هتل ازشون پذیرایی می‌شه. اونا سر اسیرای ما چی می‌ارن، خدا می‌دونه. ان‌قدر تو این بیمارستان بدبختی ریخته که دیگه ادم دلش مثل سنگ می‌شه. دیروز توی وقت ملاقات، یک زن چادری، با سر و وضع فلاکت‌باری آمده بود تو بخش اصرار می‌کرد بره تو اتاق دویست و بیست پسرشو ببینه. التماس می‌کرد به اون دوتا محافظ. می‌گفت «فقط یک دقیقه. می‌رم ببینمش که سالمه. باهاش حرف نمی‌زنم. قول می‌دم.» می‌گفت سه هفته‌ست که دخترش رو هم ندیده و ازش خبر نداره.دخترش بزرگتر از این پسره. آن‌همه ناله و زاری کرد، از اخرشم نداشتن بره ببیندش. گفتن این بیمار حق ملاقات نداره. حالا این زن وضعش بدتره یا اون اسیر عراقی. وقتی آدم بچه‌اش اسیر باشه، انگار یه تیکه از جیگرش زیر دندون کسیه. مدام زجر می‌کشه. با هیچ مسکنی هم دردش درمون نمی‌شه. مطمئن باش اون اسیر عراقی اگه مادر داشته باشه، حال مادرش به مراتب بدتر از حال خودشه.                                                -فکر نمی‌کنم منم بتونم مثل تو‌ به این چیزا عادت کنم. هر روز که از سر کار می‌رم خونه فقط دلم می‌خواد تنها بشینم یک گوشه‌ و با هیچ‌کس حرف نزنم. این روزا حالم خیلی گرفته‌ست.                                          -امید داشته باش و خودتو با هر چیز کوچکی هم که شده مشغول کن.

در بیمارستان غوغایی برپا بود. رئیس بیمارستان هم صدایش به جایی نمی‌رسید.                                            -این‌جا، جای بگیر و ببند نیست. اگه شما دکترا و کارکنان بیمارستان را ببرید، دیگه کی به مریضا برسه. به خاطر رضای خدا بس کنین.               -ما باید بفهمیم کی این کارها را می‌کنه. این بار چندمه که تو این بیمارستان داره این اتفاق می‌افته. همه باید بازجویی بشن. از دم. اگه شده خود تو رو هم می‌برم ازت حرف می‌کشم.

-چیه، چه خبره. بد جوری اوضاع پسه.

-دیشب مریض اتاق دویست و بیست را بردنش پایین ازش عکس رادیولوژی بگیرن، فراریش دادن. محافظاش هر چی منتظر شدن دیدن خبری نیست. در اتاق از پشت قفل بوده. اونام حراست بیمارستان رو خبر کردن. در را که باز کردن دیدن جا خشکه و بچه رفته. تکنسین کشیک رادیولوژی دست و دهن بسته تو اتاق بوده.

-چشمک می‌زنی ناقلا. نکنه خودت فراریش دادی.

-خیلی خوشحالم.

امروز صبح هر کس از جریان خبردار می‌شد، برق خوشحالی را توی چشماش می‌دیدی. اینا همون امیدای کوچیکیه که گفتم بهت.

-بیا خانوم، راه بیفت بریم.

-کجا. برای چی باید با شما بیام. -یعنی تو نمی‌دونی یا یادت نمی‌آد چه کار کردی. ‌مگه دیشب پرستار کشیک نبودی؟ چیه لال شدی. بریم، هم‌چی یادت می‌دم حرف بزنی که ننه‌ات به حالت زار بزنه.

دو هفته است که بردنش و ازش خبری نیست. دلم خیلی براش تنگ شده. ولی آن پندی که به من داد، هرگز از یادم نمی‌ره. چند روزیه که خواهرم زایمان کرده. یه پسر کوچولوی خوشگل. هنوز اسم نداره. آخه باباش نیست که براش شناسنامه بگیره. من صداش می‌زنم امید.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید