مرد میپرسد: «میخوام بِرَم باتری بخرم، میخوای تو هم بیای؟»
زن سرش را بلند میکند. قطرهای شفاف توی چمنِ سبزِ چشمانش میلرزد. آهسته میگوید: «نه، تو برو.»
بخارِ دهانِ زن روی شیشهی سرد، تا کشیدنِ یک قلبِ تیر خوردهی کج، عمر میکند. زن چشمانش را تنگ میکند تا قطراتِ اَشک را کمی بیشتر محبوس کند. مرد سِکندری میخورد و ناسزایی از لبانش خارج میشود: «لعنتی هَمَش لوله میشه.»
زن توی کتابِ فِنگْشویی خوانده که انداختن قالیچهی سبز در آشپزخانههایی که اجاق و یخچالشان روبروی هم قرار دارد، از ملزومات است. رنگِ سبز، ناسازگاری طبایعِ متضاد را خنثی میکند و به خانه آرامش میدهد. اما در آشپزخانه او، همیشه لبههای موکتِ سبز رنگش لوله میشوند.
مرد در یخچال را باز میکند و کارتن آبْ پرتقال را سَر میکشد. صدای قورت قورت آبْ پرتقال خوردن مرد، بلندتر از صدای شُرشُرِ آب، سکوت را میبلعد. زن شیرِ آب را میبندد و دستِ خیسش را روی پیشانیِ داغش میکشد. به آرامی دستش را خشک میکند و میگوید: «تو، تنها برو.»
جالباسیِ کنارِ در، از سنگینی کتِ خاکستری مرد، رها میشود. سایهای سریع از توی آینه میگذرد. دستهای اسکناسِ سبز از کیفِ پولِ زن، خارج میشود و دست به دست با صدای خشکی در جیبِ بغلِ کُتِ مرد قرار میگیرد.
مرد با بیخیالی صدایش را صاف میکند و میگوید: « دیگه چی بخرم؟»
در یک “دیگه چی…”، دیگر چه میتوان شنید؟ میتوان شنید:
«میخواهم بروم. حوصلهام سر رفته. باید بزنم بیرون…سری به رفقایم بزنم، گَشتی با هم بزنیم، وِل بگردیم و ساقها و سینههایِ غریبهها را برانداز کنیم. به چشمانم نگاه نکن. چهرهی آشنایت تابم را بریده. تحملت را ندارم.…نه، چیزی نگو. بگذار راه بیفتم. راحتم بگذار.»
سایهی سیاهی از بالای پلههایِ سرسرا رد میشود.
دیگر چه میخواهم؟ کمی قهوه، یک بسته پنیر ، یک کرمِ نرم کننده …و “تنهایی، آرامش و آزادی”. زن با صدایی خاموش، سه قلم از اجناسِ آخرِ لیست را تنها در گلویش زمزمه میکند.
زن هنوز در بالای راه پله ایستاده و گردنش را مالش میدهد. چرا مرد شیشهی ادکلنش را هم با خود میبرد؟ مگر قرار است جای دیگری هم برود؟ ای کاش قبل از رفتن نگاهم کند…
صدای قدمها دور میشوند. زن میایستد. نورِ چراغها کم سوتر میگردد. مرد سرش را برمیگرداند. زن، حک شده بر پنجرهی پاگرد، کوچک میشود. هر چه مرد دورتر میرود، تصویرِ قابِ شدهیِ زن، در نگاهِ رو به عقبش، محوتر و محوتر میشود. سرِ پیچِ انتهایی، زن تنها یک نقطهی خاکستری است در میان هزاران نقطهی رنگی دیگر، در حافظهی مرد.
**
زن، از آخرین کشویِ میزِ چوبی، کاغذ سفیدی را بیرون میکشد. از وسط تا میزند، پاره میکند. حالا کاغذ، قدرِ یک کفِ دست است.
مینویسد. اولش سخت است. سعیاش را میکند. همیشه اولش سخت است. راه که افتاد، دیگر راه، خودش جلو میرود. نه اینکه بخواهد حتما به جای دوری هم برسد. فقط مینویسد.
«…متاسفم. من تمامِ سعی خودم را کردم. تمامِ سعیای را که تا امروز میتوانستم.
گرچه تمامِ سعیِ فردایم را نمیدانم. حالا، از همین لحظه، از همین امروز، دیگر نمیتوانم با تو ادامه بدهم. میخواهم یک نفره بروم. میخواهم با باری سبکتر بروم…»
**
بیرونِ خانه، خلوت است و باران میبارد. خیابانها هم حتما خلوتند، چون امشب سوپرِ بال است. همهی مردم جلوی تلویزیونها چپیدهاند. بعدش هم یا در بارها و یا در خانههایشان جشن میگیرند.
اما مرد، انگار مال اینجا نیست که این موقع از خانه بیرون زده است.
زن از پشتِ پنچره، مِه توی خیابان را نگاه میکند. فقط به اندازهی یک نفس عمیق، مکث میکند و سپس پرده را بسرعت می بندد. گلدانِ بلورینِ لب پنجره واژگون میشود و مایعِ بد بوی قهوهایی بهمراه تیلههای آبی کف گلدان، روتختی تمیز و بیلکهی تختخوابِ را کثیف میکند.
نگاهِ زن فقط برای چند لحظه روی روتختی ثابت میماند و بعد فکر همهی لکههای قهوهای را از سرش بیرون میکند. زن مینویسد:
«…برایت مینویسم که باید بروم. تا برنگشتهای باید بروم و تا هستی بر نمیگردم. براستی کداممان تَرک میشویم؟ تقصیر تو نیست. تقصیر من هم نیست. این راهِ طولانی، به انتها رسیده است. چطور شد به اینجا رسیدیم؟ به جایی که حالا هستیم؟ به انتهای خط…»
زن همین جا متوقف میشود. حجمِ نادیدنی کلماتِ ذهنش، دیگر نمیتواند از لولهی شفافِ خودکار جاری شود و از آنجا بر بافتهای درهم تنیدهی کاغذ نقش ببندد.
***
زن در حالِ خالی کردن قفسهی بالایی کمد است که تلفن زنگ میزند. با زنگ اول روی چارپایه سِکندری میخورد، با زنگ دوم پایین میآید. مکث میکند. اصلا ولش کن.
به چهارمی که برسد خودش میرود روی پیغامگیر. صدای عشوهگرانه و تودماغیِ زنی از بلندگوی تلفن، توی هوا پخش میشود.
سرش را میچرخاند. زنِ توی آینه دیگر نمیترسد. جیغ جیغِ زَنَک، مثل جریانِ لجنزار ، تا روی تختِ دونفره پهن میشود و لکههای متعفنِ سبز رنگ در میان لکههای قهوهای جا میگیرد.
«…ای بابا، بازم که خونه نیستید! خواستم بگم، شبِ جمعه شام پیش ما دعوت دارید. چند تا از بچههای قدیمی و …»
روزگاری از این صدا بدش میآمد. روزگاری دور، به فاصلهی همین چند ماه قبل، از این صدا چِندشش میشد. تهِ دلش، ماری بالا میآمد که نیشش به او میگفت، مرد از این صدا خوشش میآید. نیشِ مار که عقب میرفت، میدانست مرد جرأتِ جلوتر رفتن از حدِ این پا و آن پا را ندارد. حالا اما با بیتفاوتی میگذارد صدایِ بدبوی زن مثل روتختیِ دونفره همه جا را بپوشاند.
توی کتاب شعری خوانده بود: « همهی رابطهها به یک نوعند، و همهی سخنانِ عاشقانه، به یک گونه.» اما همهی رابطهها به یک نوع نیستند؛ واقعا نیستند.
****
بارهایِ مرکزِ شهر، شلوغ است. زنها و مردهای مِیزده همه اینجا جمعند. مرد میان این همه هیاهو، سرگردان مانده و ماشینش مدام دور این خیابانها میچرخد. بیرونِ مرد سرد است اما از درون عرق کرده. مرد میداند که هم خودش و هم زن عکسها، و یادهایی را در ذهنشان انباشتهاند: چهرههایی که گاهی مبهماند، گاهی فقط آرزویند و گاهی تنها خاطره.
اما تنها چند ثانیه کافی است که اشتیاق و هوسِ تماس با پوستهی بیرونی کسی دیگر، صندوقچهی یادگاریها را در ذهنِ مرد مسدود کند.
مرد، قدمها را تندتر میکند. میرود از کنار زنهای کنارِ خیابان، دو سه باری رد میشود. به چهرههای روغنی و لبهایِ سرخشان نگاه میکند. فکر بودن با آنها را بو میکشد. فکر بودنِ با همهشان مال اوست. حقِ اوست. او همهی گزینهها را وارسی میکند. پشتِ سر کسی از آنها میایستد و به انتخابش میبالد. میخندد، و به لیستِ خریدِ زن فکر میکند.
*****
زن، روتختی کثیف را عوض میکند. با کهنهی نمناکی روی میزِ چوبی میچرخد. نه حتی یک لَک. نه حتی یک رد. نه حتی یک نشانه.
بلند میشود. چمدانش را میبندد… باز میکند…میبندد. کُتش را از نو میپوشد.
برای امشبِ مرد، خوراکِ مرغ گذاشته.
نامه را زیرِ سیبِ آهنربای در یخچال چسبانده. این برگه اگر به اندازهی یکِ تابلویِ نقاشی هم بزرگ بود، باز هم توجه مرد را به سختی جذب میکرد.
دلش میخواهد مرد که برگشت-اگر برگشت- جایی لکهدار نباشد، و او یکراست سراغِ یادداشتِ بجا مانده از اوبرود.
زن جایِ مشخصی را برای رفتن در نظر ندارد. شاید جایی لبِ دریا. یک جاده بیشتر از جلویِ خانهشان نمیگذرد. همین را میگیرد و میرود تا به جایی دیگر برسد.
یک لنگه کفش به پا، خم میشود تا بندش را ببندد…
داستان ماه گذشته :« زمزمههای یک رویا!»
:point_down::point_down::point_down::point_down::point_down:
زمزمههای یک رویا!
ساعتِ گوشهی مونیتور، هشت و چهل و هفت دقیقه را نشان میدهد. امشب هم دیر به خانه برمیگردم.
خستهام. خیلی خستهام. دلم میخواهد همین لحظه در یک هتل لوکس و تجملی، سویئتی بگیرم. با یک اتاق خوابِ اختصاصی شیک وتمیز، تختخوابِ بزرگ کینگ سایز با ملافههایِ شیری رنگ نرم، تشکِ خوشخوابِ راحت و یک دوجین بالشهای لطیف و سبک. از همان اتاقهایی که فقط توی هتلهای درجه یکِ لاسوگاس پیدا میکنی. البته نه در لاسوگاس. اصلا حوصلهی هیاهو و شلوغی را ندارم. اتاقی با نور ملایم ِ زرد رنگ، در هتلی ساکت، در یک جزیرهی دور افتاده میخواهم. دلم میخواهد اتاقم پردههای ضخیم داشته باشد تا تابشِ هیچ نوری از بیرون را نبینم و نفهمم چه وقت روز شده و کِی شب خواهد شد.
دوست دارم ساعتهای متوالی بخوابم. نمیخواهم هیچ تلفنی کنارم باشد. نمیخواهم هیچ کس خبری از من داشته باشد. نمی خواهم کسی سئوالی از من بپرسد. میخواهم در سکوت، با صدای امواجِ ملایم آب استراحت کنم. میخواهم تنهایِ تنها باشم. به دور از همهی مسئولیتها و نگرانیهای زندگیام. این که فرزندم کجاست؟ غذا خورده یا نه؟ درسهایش را خوانده یا هنوز با دوستانش چَت میکند؟ ظرفها شسته شده؟ سگِ کوچکم را برای قدمزدن بردهاند یا نه؟ کسی به گلدانهایم آب داده؟ لباسها اتو شده؟ متن گزارشِ هفتگی برای رئیسم ایمیل شده؟ نه، نه، نه…
واقعا نمیخواهم از چیزی یا کسی یا جایی خبری داشته باشم. نمی خواهم صدو بیست و یک پیام خوانده نشدهی تلگرام را چک کنم و یا از اخبار فیس بوک خبردار شوم.
همین آدمها و همین کارها فرسودهام کردهاند. بد نیست چند روزی دست از سر من بردارند، تا نفسی تازه کنم و شاید جانی دوباره بگیرم.
خستهام، آنقدر که میخواهم فقط به پُشت دراز بکشم و بالش کوچکی زیر گودیِ دردناکِ کمرم بگذارم و بخوابم. نمیخواهم حتی کسی را در خواب ببینم. کلافهام. اگر الان در آن هتلِ شیک درجه یک اقامت داشتم، در همان اتاقی که تختی از ملافههای شیری رنگ دارد و تُشکی راحت و بالشی نرم وپتویی سبک، به حمام میرفتم ودر وانی پُر از آب ولرم میخوابیدم. فارغ از نگرانیِ سبد رختهای نشسته، گزارشهای نیمه تمام و پیامهای پاسخ داده نشده.
دلم میخواهد تا هر وقت که مایلم در آن وان پُر از آب بخوابم و بعد با رخوتِ برجای مانده از حمامی دلچسب، به تختم بازگردم. کسی آرام موهایم را خشک کند و شانه بزند. پیراهن خوابی بر تنم کند و برود. میخواهم نامرئی باشد. تحمل کسی را ندارم، نمیخواهم هیچ کس را ببینم، میخواهم تنهای تنها باشم. دلم خوابی عمیق و راحت میخواهد، در اتاقی که فقط با چند شاخه گلِ یاس تزیین شده باشد. بوی یاس همیشه آرامم میکند. از گذشتههای خیلی دور که در حیاطِ خانهی پدری بوتهی بزرگی از یاس رازقی داشتهایم، تا حالا که مدتهاست حتی از دور هم گل یاسی ندیدهام. فقط ملایم باشد، تحمل هیچ عطری را ندارم، حتی عطر همیشگی و محبوب خودم را.
گردنم درد میکند، آنقدر که دلم میخواهد به روی شکم بخوابم و کسی، همان فردِ نامرئی، کنارم بنشیند و موهایم را پس بزند و با یک دست، در حالی که کف دستش را به یک سمت گردنم تکیه داده، با چهار انگشتِ دیگرش، با قدرت، آن طرف را ماساژ بدهد. لطفا کمی بالاتر …آهان، درست در محل اتصال این سرِ پر درد به گردنم. یواشتر لطفا…حالا کمی پایینتر شانهها و بعد کمر و غیره! میخواهم کسی که ماساژ میدهد، بی سر و صدا برود، نمیخواهم او را ببینم.
حالا میخواهم بخوابم، عمیق و آرام و راحت. نمیخواهم به زورِ قرصهای خوابآور، به خواب بروم. میخواهم در رویاهایم با صدای امواج ملایم دریا بخواب روم و با صدای مرغان دریایی از خواب بیدار شوم و میزِ صبحانهای را ببینم که فقط برای من چیده شده است. اِگْ بِنِدیک با کلوچهی زردآلو و یک لیوان آب پرتغال طبیعی. الان چای یا قهوه نمیخواهم. ولی لطفا برای ساعت ده یک فنجان اسپرسو دوبل.
کاش همین حالا کسی بیاید و ناخنهایم را مانیکور کند. به دستهایم کِرِم بزند و به ناخنهایم لاکِ گلبهی. بعد پیراهن فیروزهای مورد علاقهام را تنم کند. لطفا لباسم اتو شده باشد.
میخواهم هم آسایش و هم آرامش داشته باشم. جایی از بدنم درد نکند. از خوردن قرصهای میگرن خسته شدهام.
فقط میخواهم استراحت کنم. نمیخواهم به هیچ چیزی فکر کنم، میخواهم مغزم تعطیلِ تعطیل باشد. نمیخواهم خودم را به زحمت فکر کردن به کسی بیاندازم، انگار به اندازهی چهل هزار نفر در این چهل سالگی زندگی کردهام که اینطور از هم پاشیدهام.
من از زورکی لبخند زدن و به دروغ به احوالپرسی دیگران با خوشرویی پاسخ دادن، خسته شدهام. از اینکه به همه میگویم که تندرستم، خوبم، خسته شدهام. از اینکه نمیتوانم زمانی را به خودم اختصاص بدهم، سخت دلگیرم.
از این همه کار و فعالیت خسته شدهام.
دلم میخواهد همه بدانند که من هم آدمم، از جنس آنها، خسته میشوم، غمگین میشوم و به تنهایی نیاز دارم. به تفریح و به استراحت نیاز دارم. آخر گناه من چیست که زن آفریده شدهام؟ که مادر شدهام؟ تاوان این خلقتِ تصادفی را تا کِی باید بدهم؟ چه کسی من را جنسِ ضعیف نامیده است؟ اگر من ضعیفم، پس چرا مسئولیتهایم تا این اندازه سنگین است؟
آذر زمانی
دالاس، نوامبر ۲۰۱۹