وقتی با صدای باز شدن درِ حیاط بیدار شدم ساعت حدودا سه شب بود. از لای پرده کرکره میتونستم نور چراغ همسایهی پشت خونه را ببینم که هر شب به همین خاطر پرده ها رو میبندم.
چشم هامو بستم به امید اینکه به خواب برم.
ولی اینبار با صدای بسته شدن در نتونستم بخوابم.
باران شروع به باریدن کرده بود.
صدای همسرم را شنیدم که میگفت
Lucy go back to sleep now.
لوسی همچنان غر میزد و کوتاه هم نمیآمد. سرم رو به طرف دیگه گرداندم که نور چراغ همسایهی پشتی چشممو اذیت نکنه و دوباره صدای همسرم رو شنیدم:
لوسی گفتم بگیر بخواب میدونی ساعت چنده!؟ پیش خودم فکر کردم، حالا لوسی انگار میفهمه که ساعت چنده. خوب لوسش کردی!
لوسی سگ کوچولو و نازنین ما بود که از روز تولدش با ما زندگی کرد و شده بود یکی از اعضای خانواده .
البته خودش فکر میکرد یکی از بچه های منه.
ما همیشه سر تربیت لوسی بحث و جدل داشتیم .همسرم معمولا هیچ قانونی نداشت ولی من کلی دست به تربیت کردنم خوب بود، حتی در رابطه با بچه ها و همسر جان! نه لوسی کوتاه میآمد و نه همسر جانم که همچنان محکم حرف میزد! بالاخره تصمیم گرفتم خودم دست بهکار بشم.
از اطاق راه افتادم به طرف جایی که لوسی باید میخوابید. بوی علف نمناک که به تن لوسی چسبیده بود به مشامم پیچید.اصلا خوش آیند نبود.
باصدای نسبتا بلندی گفتم:
Lucy go back to
sleep
لوسی هم با شنیدن صدای من بالافاصله تو تختش رفت و اقلا تظاهر به خوابیدن کرد.
به اتاقمون برگشتم تقریبا چند دقیقهای نگذشته بود که باز صدای غر لوسی رو شنیدیم.
اینبار با عصبانیت سر همسر داد زدم که هرگز مرا برای تربیت درست لوسی همراهی نکردی و حتی مانع میشدی!
وقتی به محل خواب لوسی رسیدم با کمال تعجب دیدم که لوسی توی تختش نشسته و ناله های عجیبی میکند که تا حالا ازش نشنیده بودم.
همسرم رو صدا زدم که به کمک من بیأد و شروع کردم به ناز کردن لوسی
It’s ok Lucy goossy
گوسی اسمی بود که وقتی لوسی کار خوبی میکرد بهش میگفتیم و با شنیدن این اسم همیشه دمش بالا میرفت و کلی خوشحالی میکرد.
Love you Lucy , you are a good girl Lucy.
چندین بار این جمله را با صدای لرزان تکرار کردم
دیگه حسابی نگرانش شده بودم.
همین موقع همسرم هم رسید و لوسی رو تحویل اون دادم
کاسه آب لوسی رو به سمتش آوردم که کمی آب بخوره ولی هیچ توجهی نکرد.
فقط یک بار سرشو بالا آورد انگار میخواست ما را برای اخرین بار ببینه. انگار یادش رفته بود که سالها پیش بیناییاش رو از دست داده!
آخر وقتی لوسی رو خریدیم او هشت خواهر و برادر نوزاد داشت.
همه پاپی ها در حال بازی بودند ولی لوسی تنها یک گوشه نشسته بود . وقتی دلیلش را پرسیدیم گفتند:
«این پاپی مریضه.» خواستیم بریم سراغ یک پاپی دیگه. اما دخترم پاهاشو کرد تو یک کفش که من همینو میخوام! خیلی سعی کردیم منصرفش کنیم و اصرار داشتیم که ببین اون پاپیها چه با نمک و خوشگلتر و سالم هستند.
«مامی… اگر ما اینو نخریم و نتونن بفروشنش حتما اینو میکشن، پاپی مریض دیگر هیچ فایده ای براشون نداره…»
یادم اومد که پاپی مریض فقط به طرف من اومد.دخترم به طرز آمرانهای دست به کمر نگام کرد و با اعتراض گفت:
«… ینی نمیدونی میون این همه آدم چرا افتاده به دنبال تو؟»
-«… چه میدونم شاید چون لاغرم شبیه استخوانم براش!»
ها ها…همهمون خندیدیم!
-«نه دوستت داره، بغلش کن!»
صداش عصبانی و نگاهش غمگین بود. مثل چشمهای بیگناه لوسی!
و این چنین شد که با همه حساسیتم برای اولین بار سگ بغل کنم.
سردر گمی و نگرانی فضا را پر کرده بود.
گویا به آخر خط سفر با لوسی رسیده بودیم.
با ناباوری و حسرت نگاهش میکردیم و دیدیم
که دیگه تکانی نخورد. یک نفس عمیق و دگر هیچ.
باران شدیدتر شروع به باریدن کرده بود.
گریه امانم نمیداد انگار آسمان هم با من گریه میکرد.
اه لوسی من با همه عشق پاک و ساده رفته بود و برای من پذیرفتنش سخت تر از آن بود که فکر میکردم.
اه لوسی من بی هیچ شرطی و بی هیچ توقعی عاشق ما بود.
هر روز دلتنگ لوسی هستم، هر روز.