جاده هست و بیانتها. هیاهو و رقص علفها. جاده شلوغ میشود از رقص تند و كند ماشین. عقابها سرخوش از مناعت آسمان در رقصاند و خرگوشها نیز. برفپاکكن ماشین بیخبر میرقصد .
تاچشم كار می كند سبز است ،گاوها دسته جمعی سرمست علف میخورند و آدمهایی كه در حصر نیستند و نمی رقصند. بوته های خودروو دسته دسته و تند تند از جلوی چشمم رد میشوند.
در ختان شتاب رفتن دارند.از فلاسك یه چایی درون فنجان می ریزم، بخار چایی اندكی از فضای ماشین را میگیرد و زود محو میشود. چای ام مزه فاصله می دهد ، فاصله ای بین آنجایی كه هستم و جایی كه به آن تعلق دارم ….
من رهایم …
تصور میكنم كه خودم به دنبالش رفته ام ! كنار دستم نشسته كمربندش را بسته و به جاده كه سریع از زیر طایر ماشین رد میشود با ولع نگاه می كند ، هیچ نمی گویم تا حس كند كه مبهوت شده و من میرانم با سرعت . كه به خانه ام برسانمش .
این واژه ی مقدس برایش جدید است،”خانه”!
سرپناه برای خستگیها ، چندین سال است كه این واژه رانشنیده و حس نكرده !
من میدانم چرا آدمها در اوج وابستگی كوچ می كنند !كه آخر آخر بهتر زندگی كنند ، همین كاری كه من كردم و او هم كرد وقتی هنوز از هر انگشت جوانش یه هنر می ریخت اما حالا دستهایش را كه بتكاند از هر انگشتش یه درد میریزد……
اول یك چای به سبك ایرانی برایش دم میكنم یا نه!! میگویم ، اول برو یه دوش بگیر ، شاید فقط نگاهم كنم و بگوید هان چی ؟ چشم !!
یا شاید راهنمایی اش كنم كه برود بخوابد .
اما نه حتما نمی رود بخوابد وخواهد گفت می خواهد باور كند كه بیدار است .
نه نه نمی خوابد . شاید هنوز بهت زده باشد . شاید برود كنار پنجره ، پرده را كنار بزند و گلهای زنبق و اقاقیا را ببیند، اما حتما ازمن سوْال نخواهد كرد كه اسم این گلها چیست!! دستش هنوز به پرده است و أشك پرده ی چشمانش شده و نمی گذارد كه یك دل سیر به گلهای باغچه ام نگاه كند …
وای خدای من یعنی میشود … ؟یعنی این لحظه ها می آید ؟
اما باید زود لباس هایش را عوض كند .هنوز لباسهایش بوی میله های زندان را میدهد ، میله هایی كه شب گریه هایش را در خود فرو رفتن هایش را آرام و بی صدا در خود شكستن هاش را دیده اند و طبق عرف فقط ایستاده اند از فرار آنها جلوگیری كنند . چهره اش خدادادی مهربان است ، انگار صیقلی از درد وغربت روی صورتش كشیده اند ، اولین بار كه قرار بود ببینمش باران می امد تند و بی صبر …
انگار وزنم كم شده بود ، حس خوب بودن و غربت را با هم داشتم ، حس اینكه من !!!! اینجا !!! او !!! اینجا…
اویی كه نمی شناختمش در ایران . همشهری ام بود و ندیده بودمش . اما اینجا می رفتم كه ببینمش .
از پشت یك شیشه ضخیم.
هنوز جاده است وآزادی…
یادم به اولین دیدارمان می آید.
نگاهش لطیف ترین تارهای روح انسانی را به ارتعاش در می آورد حتی از پشت شیشه ضخیم ، انگارمهر مهربانی روی صورتش خورده باشد . غرق بغض هستم و چه سخت فرو می دهم این بغض آشنا را.
گریه میكند و میخندد همزمان .میگوید از خوشحالیست …
فرصت میكنم و اشكهایم را پاك میكنم، مامور درشت هیكل و از نژاد اصیل آفریقایی امریكایی روی صندلی كه دومتری از سطح زمینی كه من و اونشسته ایم بالاتر است وكنترل محیط را در دست دارد . چقدر حرف دارد برای گفتن . میگوید و گاه میگرید ، سرگذشت تلخش را از دختر عمویش كه همكلاس دبیرستانم بود شنیده ام . و دوباره خودش برایم از شور بختی اش میگوید . دختر یكی یكدانه از خانواده ای اصیل . كجاست آن پدر كه خندان و راضی وباافتخار دخترش را بدرقه کرد …راهی خانه بخت کرد؟كجاست كه ببیند بخت یاری نکرد دخترش، ناز دردانه اش را ودست زمانه او را در بین خیل جمعیتی غریب پشت میله های اهنی انداخته .
میپرسم:چه میكنی روزها ؟
میگوید :نه قصه ام كه گفته شوم نه نغمه ام كه خوانده شوم!