هوا امروز چقدر گرفته، غمانگیز و ملالآوره. زمستون باشه، باران یخی هم بباره و سرماش هم تا مغز استخون آدم رو بسوزونه. دیگه چی برا آدم میمونه؟ فقط مونده که یه گوشه دنجی پیدا کنم و به اندازهی تمام سختیهای زندگیام، زارزار گریه کنم. خدا نصیب هیچ بنیبشری نکنه. نمیدونم چرا وقتی آدم تنها میشه، هر چی فکر و خیاله به سراغش میاد. انگار اینا پشت در وایسادن تا تو رو تنها گیر بیارن و قلفتی برن توی جسم و جونت، توی تکتک سلولهای وجودت لونه کنن.
برا یه لحظه رفتم بیرون تا نامهها رو از صندوق پست بردارم. لباسم روی تنم چوب شد. اونوقت مریم جون تلفن میکنه که: «مامان جون، میخوام بیام دنبالتون تا این دو روز تعطیلی رو پیش ما باشین.»
خوب شد مِنمِن کردم و گفتم، بذار یه وقت دیگه. آخه چه کسی توی همچین روزی، با این سرمای کشندهش از خونهش بیرون میره، که من دوّمیاش باشم؟ میگفت: «داشتم لوبیاپلو درست میکردم. میدونستم که لوبیاپلو دوست داری. برا همین، هر لحظه جلوی چشمم بودی.»
بهش گفتم: «نوش جونتون.»
فهمید که حوصله خودم رو هم ندارم. زیاد سخت نگرفت و خداحافظی کرد.
واقعا چقدر سرده. تندی اومدم تو و یه راست رفتم سراغ گاز خوراکپزی، اونو روشنش کردم و دستام رو روش گرفتم تا گرماش رو از نوک انگشتام برسونم به دلِ لرزونم.
من که روز خوشش آدم سرمایی بودم؛ که حتی در اردیبهشتماه که هوا لطیف و دلپذیره هم وقتی میخواستم توی حیاط بنشینم، پتو رو دور خودم میپیچوندم؛ چه برسه حالا و این چلهی زمستونِ اخمو. راستش، همیشهی خدا، از زمستون و سرما فراریام. نه زمستون رو دوست دارم و نه شبای تاریک رو و نه سرمای اکبیری رو. امّا تا دلت بخواد عاشق بهار نازنینم. مگه میشه عاشق بهار نبود؟ اون نسیم سبک و خنکاش که صورت رو نوازش میده با اون رودخونهها و جویبارها. آدم اگه همهی روز رو در کنار رودخونه بنشینه خسته نمیشه. وقتی بهار میاد، حتی دریا هم صاف و آبی دیده میشه. سبزهزارها سبز و مخملین میشن. درختا هم برگهای تازهای به تنشون میکنن. شکوفهها رو بگو، بهبه! به آدم لبخند میزنن. اینه بهار دلنشین که دل هر آدمی رو شاد میکنه. حتی نگاه مردم رو هم مهربون میبینی. در عوض توی زمستون تا دلت بخواد، قیافهها همه عبوس و گرفته و سگرمهها رو تو هم رفته میبینی. من که اینطورم و اینطوری هم میبینم. حتی وقتی تو آینه نگاه میکنم، انگار به خودم اخم کردهام.
گاز رو خاموش کردم و رفتم به طرف سینک و آب گرم رو باز کردم تا چند تا کاسه و بشقاب نشسته رو بشورم. برای چند لحظه دستام رو زیر آب گرم گرفتم و گرماش رو توی دلم حس کردم. اونوقت مثل همیشه نگاهم رو از قاب پنجرهی آشپزخونه به حیاط دوختم. بارون یخی بند اومده بود. حالا نوبت وزیدن باد بود که درختان یخزده رو بدجوری به رقصِ ناخواسته واداشته بود. بعضی از برگهای زرد و خیسِ روی زمین، در اثر وزش باد از جا کنده شده بودن و اینطرف و آنطرف حیاط سرگردون میگشتن. بعضیهاشون هم روی سطح آب یخزدهی استخر چسبیده و جا خوش کرده بودن. شاخههای درختان سرو و کاج، به خاطر سنگینی بارون یخی، سرشون رو خم و به زمین پر از برف چشم دوخته بودن.
با نگاه کردن به حیاط، سرما رو بیشتر توی دلم حس کردم. رفتم و درجهی گرما رو بیشتر کردم تا شاید گرما توی دلم خیمه بزنه. برگشتم و دوباره مشغول شستن شدم. و البته هرازگاهی از قاب پنجره، نیمنگاهی به حیاط یخزده و پر از برف میدوختم. گاهی هم نگاهی میانداختم به شاخهی درختان منجمد از بارون یخی و به بوتههای رُز کوتاه شده که نوک ساقههاشون از دل برف به بیرون سرک کشیده بودن. بعد نگاهم به میز و صندلیهایی که قندیل بسته بودن میافتاد. امّا… امّا تو این میون، یه صندلی حصیری قهوهای رنگ که پر از برف بود، بدجوری نگاهم رو میقاپید. به اون خیره میشدم و با حسرت و افسوس خالی بودنش رو با تمام وجودم حس میکردم.
خدایا، چرا امروز اینقدر احساس دلتنگی میکنم؟ وقتی میگم از زمستون بدم میاد، واقعا بدم میاد. وقتی به حیاط نگاه میکنم، غمها بیشتر توی دلم تلمبار میشن. دلم نمیاد صندلی رو از اونجا بردارم. اگه این کار رو بکنم، یعنی فکر اونو از سرم دور انداختهام. نه این کار رو نمیکنم. دلم میخواد هر روز اونو از قاب پنجرهی آشپزخونه ببینم.
***
یادم میاد روزی رو که تازه همکار شده بودیم. آن روز برای کاری به اتاق مجاور رفتم. او سرش را از روی کاغذهای پهن شده روی میزش بلند کرد و با اشاره سر سلام کرد. هنوز اسمش رو نمیدانستم. آشنایی ما از همون جا شروع شد و دوستی ما به عنوان دو همکار ادامه داشت بدون این که هیچکدوم از ما نظری نسبت به هم داشته باشیم.
دو سه سالی گذشته بود که یک روز منو غافلگیر کرد و گفت: “نسبت به تو احساس دیگری به جز همکار بودن دارم.”
در نگاهش خوندم که انگار بار سنگینی رو از دوشش برداشتهاند. منظورش را به درستی فهمیده بودم. به او گفتم: «غافلگیرم کردی»، و ازش خواستم که به من فرصت بده تا دربارهش فکر کنم.
دیری نپائید که ازدواج کردیم و بچهدار شدیم. بچهها را بزرگ کردیم و به سامون رسوندیم. غافل از این که خودمون سربالایی زندگی را طی کرده بودیم و حالا داریم چهار نعل در سراشیبی آن گام برمیداریم.
بهار گذشته بود که مثل همهی سالهای با هم بودن، مشغول آماده کردن باغچهی خونه بود. معمولا زمین رو بیل و بیلچه میزد. بعد با سلیقه اون رو صاف و اونوقت، با گلهای مختلف فرش میکرد. گلدونها رو از گلخونه بیرون میآورد و در جاهای مخصوص خودشون میگذاشت. اینطور بود که بهار با زیباترین شکل خود، حیاط ما رو دیدنی میکرد. و من هم از قاب پنجره، نگاهم رو به حیاط میانداختم. انگار مشغول تماشای یکی از زیباترین تابلوهای نقاشی بودم. بهار رو میدیدم و میدونستم که دوران برف و سرما و تاریکیِ شبهای زمستون به سر اومده. اونوقت زیبایی لذتبخش بهار رو در بندبند وجودم حس میکردم.
سرسبزی خونه، لطافت گلهای جورواجور، رنگوبوی خوش رُزهای اطراف خونه و بوی گلهای یاس رازقی، همه و همه ارمغانی از بهار بود که روح و روان من رو پر از شادی و نشاط میکرد و او تن خستهاش رو، روی همین صندلی حصیری مینشوند و چاییِ داغی رو که برایش آورده بودم، مینوشید.
با نگاهم از پنجره، روزهایی رو به یاد میآورم که او غرق تماشای قطرات ملایم بارونی بود که بر روی سطح آب میافتادن و هر کدومشون موجی تشکیل میدادن و دایرهوار به طرف ساحل استخر میرفتن و بعد محو میشدن. بعضی اوقات من هم همراه با او غرق تماشای قطرههای بارون میشدم و بعد برمیگشت و با افسوس میگفت: «زندگی ما هم مثل این موجهاس که کمکم دور میشن و بعد محو میشن.»
و من با دلی گریان از کنارش دور میشدم. مثل حالا که او از کنارم دور شد و من از کنار او. امّا او باز هم میایستاد و بارونی که حالا تندتر شده و رگبار خود را شلاقی بر سطح آب میکوبید نگاه میکرد. نگاه میکرد که قطرههای بارون، هزاران حباب به وجود میآوردند و منظرهای بسیار دیدنی رو به نمایش میگذاشت. او به هیجان میآمد و میگفت: «این حبابها هم هر کدومشون مثل زندگی ما آدماست که میان و چند لحظهای هستن و بعد به ابدیت میپیوندن.»
او حتی با صدای جیکجیک گنجشکها هم دلش خوش بود.
هر دو عاشق بهار و هر دو شیفتهی طبیعت و گل و گیاه بودیم و او عاشق بارون هم بود. من هرگز روزی رو که او با پیراهن خیس و چسبیده به تن زیر بارون ایستاده و دستها را به طرف آسمون گرفته بود، فراموش نمیکنم. او با همهی وجودش در بارون غرق شده بود. او و من نیز عاشق و دلباختهی انواع رُزهای خونهمون بودیم. راستش، نمیدونم که آیا عاشق من هم بود یا نه؟ هیچوقت هم از او نپرسیدم و او نیز هیچوقت کلمهای بر زبون نیاورد. فقط میدونستم که او دوستم داره و این برام کافی بود.
بیشتر روزها، کتابش رو زیر بغل میگرفت و با یه فنجون چای میرفت و روی صندلی همیشگی خودش جا میگرفت. اونوقت، نگاهش رو به اطراف میدوخت و از تماشای دستپروردههای خود لذت میبرد. گاهی اوقات میرفت و هرچه برگ روی سطح آب استخر پهن شده بود جمع میکرد یا برای گنجشکها آب و دونه میگذاشت. از این که چند پرندهی زبونبسته رو با شکم سیر روونهی لونه و کاشونهشون کنه، خوشحال میشد.
بعضی اوقات هم سرش رو از کتاب میگرفت و به نقطهی نامعلومی خیره میشد. و من میفهمیدم که توی فکر و خیال خودش غوطهور شده. غربتنشینی و دوری از خونه و کاشونه، عذابش میداد. میگفت: “جایی که حتی همسایهی دیوار به دیوارت رو نمیشناسی، مردن در آن هیچ ارزشی ندارد.” اونوقت سر رو تکون میداد و افسوس میخورد.
وقتی میدیدم که بدجوری توی خودش فرو رفته، دو تا چایی داغ میریختم و میرفتم تا لحظههایی در کنارش باشم. به خودم میگفتم، شاید چند لحظهای در کنار او و گپی ردوبدل کردن، باعث تسلای خاطرش باشه. چایی رو از دستم میگرفت و میگفت: “وقتی تنهام، سکوت و تنهایی من رو چنان به گذشتهام میبره که ضربان قلبم را تند میکنه. حس میکنم که صدای قلبم رو توی گوشام، توی چشام، توی مُخم میشنوم. اونوقت از نامردیها و نامرادیها و اجحافی که بعضی از خواهرا و برادرا در حقش روا داشته بودن، میگفت. من هم گوش شنوای او بودم. او هرگز بعضی از اونا را نبخشید.
از وقتی که بازنشسته شد، تنهایی رو بیشتر احساس میکرد. میدیدم که روزبهروز گرد پیری بیشتر و بیشتر بر چهرهاش مینشینه. اواخر تابستون بود که غافلگیرم کرد و مریض شد و در بستر بیماری افتاد. دیری نگذشت که با من و زندگی وداع کرد و دیگر هیچ!
او رفت و من و گنجشکها رو تنها گذاشت. حالا من در این سرمای سگی و بداخلاق، مقابل چهارچوب پنجرهی آشپزخونه ایستادهام و نگاهم رو به صندلی خالی و پر از برف او دوختهام.
او دیگه نیست. امّا حضورش در قاب خیالم برای همیشه زنده میمونه. و من با کولهباری از خاطرات تلخ و شیرینی که با او داشتم، از کنار پنجره دور میشوم.
دالاس، فوریه 2014