کلید که توی در چرخید، گوشهای اِکُو تیز شدند. برخاست و هیکل سنگین خود را لنگانلنگان به پشت در رساند. آنگاه صدای پیر هفهفویش را بلند کرد. در که باز شد، مینا صدای نالهی گریه مانند او را شنید. اِکو پیش رفت و خود را به او چسباند. مینا سر و گردن او را نوازش داد گفت: «ها… اِکو چی شده. چرا ناله میکنی. جاییت درد میکنه؟»
حیوان زبانبسته با زبان بیزبانی سعی میکرد شرایط بدی را که آنروز تحمل کرده بود، نشان دهد. مینا در حالی که با یک دست کفشهای خود را بیرون میآورد، خم شد و با دست دیگرش دوباره سر او را نوازش کرد و گفت: «حتما بیمعرفتا بازم یادشون رفته برات آب و غذا بذارن. بیا. بیا بریم ببینم چی شده؟»
سگ دوباره نالهای سر داد و با دو سه تا هاپهاپ نصف و نیمه به همراه او راه افتاد. او اولین کاری که کرد، این بود که خود را به دری که رو به حیاط باز میشد رساند و آن را چنگ زد. مینا فهمید که حیوان بیچاره نیاز به بیرون رفتن دارد. در را برایش باز کرد. اِکو با شتاب به سوی حیاط دوید و به گوشهای پناه برد.
مینا کیفش را روی مبل پرت کرد و نگاه خود را به اطراف انداخت و با خود شروع به حرف زدن کرد.
«نگرون نباشین. کلفتتون اومده خونه. الان شروع میکنم و همه ریختوپاشها رو صافوصوف میکنم. بعد هم یه غذا براتون درست میکنم. برا ظرف و ظروف هم اصلا فکرشو نکنین. خیالتون تخت، همهرو میشورم. دیگه امری نیس؟»
صدای اکو میآمد که به در چنگ میزد. در را برایش باز کرد. او هنوز ناله میکرد. مریم نگاهی به ظرف غذای او انداخت خالی بود.
– «خدا بگم چکارتون بکنه.»
در حال غُر زدن، آب و غذای سگ را گذاشت. اِکو، با ولع غذا را خورد. انگار که سیر نشده باشد، نگاه التماسآلودی به مینا انداخت و سرش را به طرف بشقابش برد و دوباره و دوباره به مینا نگاه کرد. مینا آنقدر دلش برای اکو سوخت که برای فرزندان بیمعرفتش نسوخته بود. دوباره قدری برایش غذا ریخت. اکو با ولعی باورنکردنی، در یکی دو دقیقه غذا را بلعید و سراغ کاسهی آبش رفت.
مینا لحظهای ایستاد و نگاهش را به او دوخت. بعد آهی از ته دل کشید و به طرف ظرفشویی رفت. با خودش حرف میزد و گاهی هم نیمنگاهی به اکو میکرد و میگفت: «مگه نه اِکو خانم؟ صُب که میشه، کارم شده اول چایی رو دم بذارم. بعدش هم صبحونه رو روی میز بچینم و برم سر کارم. اونوقت، بعد از هشت ساعت کلنجار رفتن با مُشتی بچههای قد و نیم قد جیغجیغوی مهد کودک، خسته و کوفته برگردم خونه و دوباره مشغول پخت و پز و جمع و جور کردن بشم.»
– «نگام میکنی اُکو. دروغ میگم؟ البته که نه. معلومه که دروغ نمیگم. خودت شاهدی و میبینی که هر روزِ خدا، کارم همینه.»
سگ گوشهایش را بالا آورد و صدایی از ته گلویش بیرون داد.
– «خودت دیدی، حتی به تو هم رحم نکردن.»
اُکو سیر شده بود و دیگر تشنه هم نبود. بیرون هم که رفته بود. رفت و روی تشکچهی خود لمید و گاهی از صدای تقوتوق ظروف، سری بلند میکرد و به تنها مونس واقعی خود، نگاهی میانداخت. آنها به نوعی وابسته به هم و مونس یکدیگر بودند. بعضی وقتها اگر فرصتی میشد، اکو کنارش مینشست و به حرفهای او گوش میکرد. در اصل این مینا بود که با سگ دردودل میکرد و اکُو هم گوش شنوای او بود.
– «اُکو خانم. خانم خانوما. میدونی چند سالته؟ نه که نمیدونی. تو از کجا باید بدونی! راستش، نه شب و روز رو میفهمی و نه ماه و سال رو میدونی. برا تو نه سیاه و سفید فرقی داره و نه تاریکی و روشنایی. یعنی میخوام بگم، یه فرقهایی برات داره. اما نمیدونی چرا. شب که میشه، میگیری یه گوشهای میخوابی. روز که میشه، بدون این که بدونی چرا، پا میشی. سیاهی شب رو میبینی، اما نمیدونی چرا. اصلا نمیدونی چطور و چرا به دنیا اومدی. اما… اما ما آدما که بلانسبت اشرف مخلوقاتیم، چطور؟ تازه هرچه هم که میدونیم، یه صناری نمیارزن. پس همون بهتر که همینطوری شبت رو روز کنی، روزت رو شب.»
مینا تازه از شستن ظروف رها شده بود و آماده میشد که غذایی را بار بگذارد. دوباره رو به اکُو که هنوز روی تشکچه لمیده و به او نگاه میکرد، برگشت و گفت: «بچه که بودی، تو رو از پدر و مادرت جدا کردن. خودت بودی و چند تا خواهر و برادر. اونوقتا دخترم کمسن و سال بود. مثل تو بچه بود. همینی رو که الان میبینی؛ که حالا بزرگ شده و میخواد بره کالج. تو رو که دید، هر دو تا پاش رو تو یه کفش کرد که من این رو میخوام. اشارهاش به تو بود. پدرش اصلا مخالف آوردن سگ توی خونه بود. اما، امان از دست مردم و چشم و همچشمی. آدم کلافه میشه. باباش به شرطی قبول کرد که توی حیاط و توی یه اتاقک نگهداری بشی. اما تو اونقدر شیرینکاری کردی که حتی دل اونو هم به دست آوردی.»
– «یادت میاد وقتی تو یه کمی بزرگ شده بودی، از دست بچهها عصبانی شد و تو رو گذاشت تو ماشین و چهار تا خیابون پایینتر ولات کرد و برگشت. اون شب توی خونهمون انگار که عزا بود.»
– «دنیا که اومد خونه، نمیدونی چیکار کرد!؟ خونه رو، گذاشت روی سرش. باباش که اومد خونه همه جا رو سوت و کور دید. همه رفته بودن تو اتاقاشون و در اتاقاشون رو بسته بودن. فهمید که اوضاع از چه قراره. دیروقت بود. خودش هم از کاری که کرده بود ناراحت بود. فردا صبح زود از خواب پا شد و اومد دنبال تو گشت و از مردم اون محل پرسوجو کرد. دیگه داشت ناامید میشد، که تو را زیر یک ماشین پیدا کرد. خوابیده بودی. وقتی صدات کرد، انگار که دنیا رو بهت داده باشن، هراسان خودت را به او رسوندی و خودت رو توی بغلش جا دادی. از اون روز او هم یکی از طرفدارای تو شد.»
مینا سرش را به طرف اُکو گرفت و پرسید: «اصلا فهمیدی که من چی گفتم؟»
اِکو گوشهایش را تیز کرد و دوباره پایین آورد و صدایی از لای دندانهایش بیرون داد که انگار حرفهای مینا را فهمیده است. سر را بالا آورد و زوزهای نازک و کوتاه از دهانش بیرون آمد.
مینا آنقدر سرش گرم صحبت کردن بود، که نفهمید کی بادمجانها را پوست کند و نمک زد و سرخ کرد. خسته از این همه کار، دست و بالش را شست و رفت تا کمی استراحت کند. اِکو هم رفت و در مقابلش لمید. اما به یک باره گوشهایش را تیز و هاپهاپ کوتاهی کرد. مینا خندید و گفت: «چی شده اکو. ناقالا صدای ماشین بابات رو شنیدی؟ حق داری دیگه. با اون قلادهای که تو گردن داری، تو هم دختر او به حساب میای.»
صدای در، اکُو را از جایش کند. مرد، بدون سلام و احوالپرسی، دستی به سر و گردن اکو کشید و هنوز نه کفشی درآورده و نه دست و بالی شسته، پرسید: «نهار چی داریم خانم جان؟»
مینا با نگاهی که از صد تا فحش بدتر بود، گفت: «خیلی ممنون! حالم خوبه. میگم مرد، آخه این سلام و خداحافظی رو برا قشنگی روی زبونمون گذاشتن؟ آخه نه سلامی، نه حال و احوالی کردی، و نه دست و بالی شستی، مستقیم داری میری آشپزخونه، یعنی چی؟»
– «یعنی خیلی گشنمه. عصبانی هم نشو. آدم گشنه، دین و ایمون نداره. گشنگی که به آدم دست میده، پدر و مادر که هیچ، آدم زن و بچه هم نمیشناسه. حالا میگی چی، نهار داریم یا نه؟»
– «یعنی میگی من از بابا و ننهت هم کمترم؟»
– «خب بله دیگه! اگه بابا و ننهام نبودن که منو بسازن، الان تو هم اینجا نبودی. اصلا بذار راحتت کنم، آدم گشنه خدارو بنده نیس، چه برسه به تو. حالا بالاخره میگی چی داریم، یا سرِ خرم رو کج کنم و برم بیرون و یه کوفت و زهرماری بخورم؟»
– «تنبل خدا. برو در یخچال رو باز کن. بادمجون سرخ شده تو یخچاله. بردار و دوتا تخممرغ روش بشکن. سبزی خوردن و بقیه مخلفات هم تا دلت بخواد هست. امروز رو یه جوری بگذرون. هم خستهام و هم حالم گرفتهاس.»
– «نونا کجان؟»
– «تو اون یکی یخچالن. تو گاراژ.»
– «اووو، برم تا گاراژ؟»
بادمجان را دوباره گذاشت توی یخچال و پرسید: «غیر اینا دیگه چیزی نیس بخوریم؟»
دوری زد توی آشپزخانه و دو سه ورق نان تُست پیدا کرد. کالباس را از توی یخچال بیرون آورد و چند برگ آن را لای نان گذاشت. گازی به آن زد. آنگاه درب ظرف خیارشور را باز کرد و با همان دستهای نشسته خیاری بیرون کشید و شروع به گاز زدن کرد. یک گاز به لقمه و یک گاز به خیارشور میزد. آب خیارشور از لای انگشتانش روی کف تمیز شدهی آشپزخانه میچکید.
مینا با نگاهی که انگار از قرنیههای چشمش آتش میبارد به سوی او خیره شده بود و حرص و جوش میخورد. بیش از این طاقت نیاورد. به زبان آمد و گفت: «مرد. آخه این چه جور غذا خوردنه؟ پس این میز و صندلی رو برا قبر بابام خریدی؟ بیا بنشین مثل بچه آدم غذاتو بخور.»
مرد جواب داد: «این بچه آدم به قول تو، دوس داره همیطوری راه بره و لقمه بزنه. حتما هم باید از دستش آب خیارشور چکه بکنه تا به دلش بچسبه. مثل اون آدمایی که قبلنا تو غارا زندگی میکردن. بعدش هم یه لیوان چایی داغ لبسوز، با یه پاکت سیگار جگرسوز را برداره و بره تو حیاط و لم بده رو صندلی. اونوقت کفشاشو هم دربیاره، پاشو دراز کنه روی اون یکی صندلی. اگه هم شد یه چرتکی بزنه. تو دلش هم الکی بگه، اوخیش، خدا رو شکرت. ای زندگی چقدر شیرینی.»
این را گفت و در را باز کرد و وارد حیاط شد. زن نگاهی به اکو کرد و گفت: «چارهای ندارم. یه عمره که با این اخلاقش زندگی میکنم. هیچوقت هم نتونستم حتی به اندازهی یه سر سوزن عوضش کنم. خودت میبینی، چهارتا بچه ازش دارم. اینم زندگی نکبتی منه که میبینی. راستش تو خودت سالهاست که شاهدی. مگه نه اُکو؟ یه حرفی بزن دیگه. ای خدااا. ای کاش تو یکی اقلا زبون آدمو میفهمیدی! لااقل حالا که بلانسبت مونس هم هسیم، گاهی وقتها با هم درددلی میکردیم و بار غممون رو با هم تقسیم میکردیم.»
دستمالی از روی میز برداشت و اشک گوشهی چشمش را پاک کرد.
اِکو، انگار که حرفهای مینا را شنیده باشد، سرش را بین دو دستش فرو برد و نالهای سر داد. پس از آن سر را بلند کرد و به چشمان مینا خیره شد. مینا از این رفتار سگ هیجانزده شد و دستی به سر او کشید و پرسید: «چی میخوای بگی اِکو. میخوای بگی حرفامو میفهمی؟»
سگ دستش را به طرف او دراز کرد و صدایی از ته حنجرهی خود بیرون داد. مینا، خطاب به سگ گفت: «پاشو. پاشو بیا نزدیکتر.»
سگ برخاست و نزدیکتر شد و سرش را روی دامن او گذاشت. مریم سر و گردن او را نوازش داد. اکو دستهای خود را بلند کرد و روی زانوان مینا گذاشت و صورت او را نوازش کرد. مینا در حال برخاستن گفت: «ممنون از این همه معرفت تو. بریم. بریم بیرون. هم تو یه دوری تو حیاط بزن و هوایی تازه کن و هم من یه حرفایی دارم که باید برم و به بابای بچهها بزنم.»
هر دو راه حیاط را پیش گرفتند. سگ دوید و گوشهای از حیاط ایستاد. مینا نیز به نزدیک شوهرش که رسید، روی یکی از صندلیها نشست و بدون مقدمه گفت: «میخوام دو کلمه باهات حرف بزنم.»
مرد سرش را به چپ و راست جنباند و گفت: «زن، والله، بالله، خستهام. بذار بعد از این ده ساعت کار سخت، یه کمی استراحت کنم.»
مینا بدون مقدمه ادامه داد: «امروز با سوپروایزرم حرفم شد.»
– «شد که شد. مبارکه. کُشتیش یا نه؟»
بعد یهویی با حالت جدی پرسید: «چرا؟»
– «چه میدونم. انگاری من ژوکر لای ورقاش هستم. هر کی تلفن میکنه و میگه نمیتونم بیام سر کار، میاد سراغ من. دیواری از من کوتاهتر ندیده. امروز هم اومد و گفت فلانی زنگ زده که فردا نمیتونه بیاد. منم اسم تو رو رد کردم. خودت میدونی که به خاطر رودربایستی که با صاحبکار دارم، چند باری قبول کردم و هیچ اعتراضی نکردم. اما امروز دیدم باز هم تکرارش کرد. با خودم گفتم، این چندمین باره که شنبههای من رو کوفتم میکنه.»
– «خب، حالا چی بهش گفتی؟»
– «راستش بهش گفتم ببخشید، من فردا برای خودم برنامه چیدم و نمیتونم بیام. زنکه با تغیّر و اوقات تلخی گفت پس تکلیف مهد کودک چی میشه؟ نمیشه که درشو تخته کنیم. هر دفعه یا یکی مریضه و نمیتونه بیاد یا کار داره و نمیتونه بیاد. راستش، حس کردم که خون تو کاسهی چشام جمع شده. از این حرفش واقعا حالم گرفته شد. جوابش دادم؛ والا، من همیشه سر کارم حاضر بودم و هیچوقت غیبت نداشتم. دوما، فردا روز تعطیلی منه و توی لیست نیستم که بخوام غیبت کنم. سوما، قرار نیست که هر که غیبت کنه، من جای او بیام. خلاصه، بگو مگوی ما به درازا کشید. وقتی کارم تموم شد و خواستم راه بیافتم، صدام کرد و گفت مجبورم که یکی دیگه رو استخدام کنم تا این خلاء رو پر کنم. خواستم بهتون بگم، با این حساب ساعات کاری شما و بقیه کم میشه. جوابش دادم؛ هر طور صلاح کارتونه، همون کار رو بکنید. شما مدیر اینجا هستین. اما من هم این حق رو دارم که از فردا به فکر یه کار دیگه باشم. اون وقت پشتم رو به اون کردم و از اونجا بیرون اومدم و با عصبانیت گازوندم به طرف خونه.»
– «اومدم خونه، چشمت بد نبینه. اونقدر ریخت و پاش بود که حدی نداشت. اِکو، نه غذایی داشت و نه حتی یه قطره آبی. بیرون هم نرفته بود، انگار داشت میترکید. کیفم رو پرت کردم روی مبل، دروغ چرا، هرچه فحش و نفرین بود، نثار تو و بچههات کردم.»
– «خیلی ممنون!»
– «تازه نشسته بودم که رسیدی. بقیهاش رو هم که خودت بودی. آخه مرد، منم آدمم. منم روزی هشت ساعت کار میکنم. بابا انصافتون کجا رفته؟ کلفت هم توی خونهی مردم اینقدر کار نمیکنه که من میکنم.»
مینا احساس کرد که دهانش خشک شده، سرش را پایین آورد و یواشکی اشکهایش را پاک کرد. شوهرش که متوجه دگرگونی و برافروختگی او شده بود، پاهای خود را از روی صندلی پایین آورد و گفت: «میدونم که خیلی زحمت میکشی. میدونم که بچهها اذیتت میکنن. همه چی رو میدونم. همه اینارو میفهمم. اما راستش، بروز نمیدم. میگی چه کنم؟ اخلاقم مثل مردای قدیمه. نمیتونم مثل مردای امروزی نازت را بکشم و قربون صدقهات برم. به خدا دست خودم نیس. این طوری بار اومدم. رفتار بابام رو با ننهام دیدم. رفتارش با ما هنوز توی مغزم زنگ میزنه. بالاخره، آدم رفتارش رو از کی به ارث میبره. خب معلومه. از بابا و ننهاش. برم آسمون. بیام زمین والله مثل امروزیا نمیتونم رفتار کنم. حالا میخوای بگی اُمـلام، عقب افتادهام، سنتیام، هرچه که میخوای اسمش رو بذار. اما این رو بدون، تو دلم از زحمتایی که میکشی ممنون هسم. نمیخوای بری سر کار، نرو. گور باباشون. خودت میدونی. ریش و قیچی دست خودته. بشین خونه و به کار و زندگیت برس. به شرطی که بعد از چند روز، دوباره نگی حوصلهم توی خونه سر میره. کارم شده بشور و بپز.»
حرفهای شوهرش که تمام شد، از جایش برخاست و سگ را صدا کرد و با هم وارد خانه شدند. رو به اِکو کرد و گفت: «بیا بریم توی خونه. میبینی. چه بخوام و چه نخوام، آش همون آشه و کاسه همون کاسه! بریم. بریم اِکو خانم، که هیشکی توی این خونه به جز من و تو هوای همو نداریم. بریم که هنوز کلی حرف برات دارم!»
دالاس، دسامبر ۲۰۱۷