سمانه بهادری: حلزون

هنگام که با یک دم عمیق، حجم ریه را پر از هوای رهایی کرد، بیگانه‌ی کابوس‌هایش سنگین‌تر از همیشه- خودش را میان بی‌خوابی‌های شبانه‌اش پرتاب کرد. جایی در میانه‌ی راه خواب و بیداری، چشم‌ها را گشود. به پشت دراز کشید و به سقف سفید خالی خیره شد.
از جا بلند شد. تشنه بود. درِ سنگین را با فشار تمامِ تنه‌اش هل داد. در، با صدای جیغ بلندِ آهن زنگ زده ‌ قدمی به عقب برداشت. پاهای برهنه‌اش را روی نیزه‌ی نوک‌تیز چمن تازه کوتاه شده، فشار داد.
برگهای درخت انجیر پیر، توی گوشش خشخش کردند. دانهء تمشک را از دست کوتاه
بوتهء کنار پرچین گرفت و به دهان برد.زبان را روی لب لغزاند و قرمزی خون را از دور آن لیسید.
از میان ردیف درختهای کاج گذشت. کنار جویبار زانو زد. دستها را ستون تن کرد و
از کمر خم شد. صورتش را نزدیک آب برد و بی‌توجه به فریاد مرغ مقلد، برای مدتی نه چندان کوتاه، یک نفس نوشید. با پشت دست، خیسی دور دهان را گرفت و قدم به سوی دیگر جویبار گذاشت. ازتپه‌ای که پیراهنی از گل‌های بنفش آویشن به تن داشت به پایین سرازیر شد.
روی یک تخته سنگ بزرگ، وسط تنه‌های تنومند درختانی ناشناس که در چنبره‌ی عشقه‌های زهرآلود بودند نشست. دوباره فریادهای مصرانهء مرغ مقلد توی گوش‌هایش فرو رفتند
قدم که به کوره‌راه گذاشت، نرمی چیزی زیر کف پاهای برهنه‌اش رفت. یک قدم به عقب برداشت. لهء بزرگ یک گوش سفید زیر پایش بود. نگاهش روی زمین کوره راه سُر خورد. تمام مسیر با گوش فرش بود. کوچک و بزرگ. گوشهای تازه و نرم و تمیز. نه انگار که قبلا مال کسی بوده‌اند، یا از جمجمه‌ای بریده شده باشند. همینجور انگار که برگ درخت ریخته باشد روی زمین.
خیالش راحت بود که گوشهای خودش سر جایشان هستند. صدای برگها را شنیده بود.
و جیغ و فریاد مرغ مقلد هنوز توی سرش بود.
کوره‌راه که تمام شد، رسید به یک محوطه‌ی وسیع و باز. چندین زن و مرد، دور خودشان می‌چرخیدند و راه می‌رفتند. زنی به سمتش آمد و با حرکات شدید دست، تند تند لبهایش را باز و بسته کرد. مثل اینکه بخواهد چیزی بگوید. اما صدایی از گلویش خارج نمیشد. فقط لبهایش به هم میخورد و از میانشان گوش به زمین میریخت. رودی از گوش!
روی پاشنه‌ی پا چرخی زد تا همه جا را نگاه کند. همه داشتند تند تند لبهایشان را به هم میزدند و چیزهایی میگفتند. یا سعی می‌کردند که بگویند. اما تنها چیزیکه از دهانشان بیرون میآمد گوش بود؛ و روی خاک، لایه‌ا‌ی از گوش پخش میشد
برای لحظه ای ترسید که گوشهای خودش نریخته باشند. اما همان موقع کلاغی فریاد زد و خیالش راحت شد. دوباره به سمت جنگل برگشت. در میان بوته‌های زرشک، توده‌های از گوش‌های لهیده و متعفن را لگد کرد. جلوتر، دستی تا بازو از نوک تپه‌های بلند از گوش‌های گندیده بیرون آمده بود.
از تپه بالارفت. مچ و ساعد دست را محکم گرفت و با همهء توان کشید. به دنبال دست، هیکل درشت مردی از میان تودهء بویناک نمایان شد.
مرد سری کم‌مو داشت. شنل بلندی روی شکم بزرگش افتاده بود و یقهء سفید کشیشها
از زیر غبغب بادکنکی‌اش بیرون زده بود.
مرد همین‌که پایش به زمین رسید، به سرعت و بدون وقفه شروع کرد به باز و بسته کردن
لبها؛ و او همانطور که پشت به مرد، راهِ رفته را برمیگشت، یقین داشت که به زودی تپهء بلند دیگری از گوش‌های لهیده زیر پاهایش خواهد رویید
چند قدم آنطرفتر، دروازه‌ای عظیم و شیشه‌ای بود. راهش را به آن سمت کج کرد. مقابل دروازه که رسید، صورت را چسباند به شیشه.
سردب ودو ُهرم داغ نفسش، مقابل چشمها میشد پرده ی مه. همهی انرژی را هل داد توی بازوهایش. در را هل داد و برخلا ف تصورش، دروازهء عظیم به نرمی پر کنار رفت.
سفیدی شدیدی مجبورش کرد پلک چشمها را محکم روی هم بفشارد. پاهایش تا مچ،
توی یک تودهء متخلخل و سرد فرو رفت. مردمک‍هایش که با آن نور سفید ساختند، به آرامی مژه‌های درهم فرو رفته‌اش را از هم جدا کرد.
همه چیز سفید بود؛ و خیلی سرد. زمین زیر تن سبکش، با صدایی که در میان آن سکوت بی انتها تا ابد تکرار میشد فرو میرفت.
سردش بود. پاهای برهنه اش بیحس شده بودند. خودش را سفت بغل کرد و به دنبال دروازه چشم گرداند. ولی در انتهای هر شعاع نگاه، فقط سفیدی مطلق بود.
در جهتی که فکر میکرد او را به دروازه میرساند، شروع به دویدن کرد. تا ابد دویده بود
که در آهنی کج و کوله‌ای مقابل صورتش از هیچ کجا بیرون زد. بدون اینکه لحظها ی توقف کند، همهء وزنش را به در کوبید؛ و رطوبت مناطق گرمسیری به پوستش چسبید.
صورتش را زیر جریان داغ آب که از دوش میریخت بالا آورد. لباسهای خیسش به تنش چسبیده بودند و طرح اندامش آشکارا از زیر نازکی آنها خودنمایی میکرد
صدای خندهء دو بچهء کوچک، حواسش را به خود گرفت. بچه‌ها توی حمام با سر و تن کف‌آلود، بازی میکردند. با دست به هم آب میپاشیدند و کف صابون به هم فوت میکردند
حمام کوچک بود. خیلی کوچک. به اندازهء یک سلول انفرادی. با صدای غرغر آب توی لوله‌ها، سرش را بالا برد و به سقف نگاه کرد. آن بالا در میان چند لولهء درهم گره خورده، مخزن بزرگ آهنی نشسته بود که از سرش بخار به هوا میرفت. پر صدا غرغر می کرد و مثل آدمی که سرپا چرت میزند، به یک طرف لنگر میانداخت.
صدای خندهء بچهء کوچکتر، نگاهش را از سقف گرفت. به او نگاه کرد و لبخند زد. جیغ گوشخراش کشیده شدن دو فلز روی هم، خندهشان را برید و هر تکه را به گوشه ای
پرت کرد. پلک که زد، به جای صورت بچه، هیکل سنگین مخزن غرغرو را جلوی در دید.
بچه ها میان آب داغ بالا و پایین میپریدند و جیغ میزدند. پاره های لباسهای کهنه، با
جریان آب خودشان را رساندند به راه آب. فضای سلول تنگ، بخار گرفته بود و صداهای چند بار منعکس شده از دیوارهای سیمانی، میخورد به رطوبت پوست و میافتاد روی سطح دریاچهء جوشان زیر پا.
بچهء بزرگتر، اندام ظریف دیگری را روی دست بلند کرد و گذاشت روی چهارپایهء
کوچک کنار دیوار.بعد قدمی به سمت در برداشت. اما چیزی زیر پایش لغزید و با صورت افتاد وسط داغی بخارآلود روی زمین.
هیچکس آن بیرون نبود انگار. دهانش را باز کرد و فریاد زد. اما در عمق ناباوریهایش، گوشهایی را دید که یکی یکی از میان لبهایش میریختند بیرون؛ و توی حبابهای غلتان آب جوش، بوی گوشت پخته شده را به رطوبت هوا تحمیل میکردند.
از ترس و برای اینکه مطمین شود دهانش را باز نخواهد کرد، دست چپ را روی لبها
گذاشت و محکم فشار داد.
بعد قلبش را در میان انگشتهای لرزان دست راست، فشرد.
چشمها را بست. تا جاییکه فضای سلول اجازه میداد، دورخیز کرد و با شانه خودش
را کوبید به دیوار.دوباره توی جنگل بود. صدای فریاد گوشخراش مرغ مقلد، اعصابش را کش میآورد.
از مسیر کنار رود راه افتاد. صفی طولانی از زن و مرد، به جایی که معلوم نبود کجاست میرفتند.همه دست چپ را روی لبها فشار میدادند؛ و دست راست را روی قلب، میفشردند.
تصمیم گرفت مقصدشان را بیابد. در کنار صف به راه افتاد. راه جنگلی را تمام کرد و به
دشت رسید.
یک حلزون بزرگ، شاید بزرگتر از یک فیل، وسط دشت خودش را پهن کرده بود. انتهای صف، میرسید به حلزون. عرض دشت را بی توجه به خارهای گلهایی که زیر پایش میشکستند پیمود. به حلزون که رسید، دید که همه به نوبت از پشت آن با میروند. در با ترین نقطهءصدفش مینشینند و با پاهایی کشیده، به پایین سُر میخورند.
آدمها توی پیچهای صدف حلزون میچرخیدند و میچرخیدند و در انتهای نامعلوم آن گم میشدند.
صدای وز وز نامفهومی تمام این مدت توی هوا پخش بود. گوشش را چسباند به دیوارهء صدف غول ‌آسای حلزون. از آنجا، از داخل صدف صدای همهمهء کر کنندهء میلیونها انسان، خودش را مثل نیش زنبور قرمز فرو کرد وسط سلولهای خاکستری مغزش.
بهت زده خود را عقب کشید. بدون اینکه لبها یا قلبش را رها کند، به سرعت چرخید و در
جهت مخالف حلزون شروع به دویدن کرد.
با ضربهء محکم روی پا، مرغ مقلد را به سمت تنهء عشقه پیچ درخت تنومندی پرت کرد.
دستهای بوتهء تمشک را زیر پا له کرد و پاهایش را محکم روی نوکِ تیز چمنهای تازه کوتاه شده کوبید.
از لای در نیمه باز زنگزده، خودش را هل داد توی اتاق. پاهایش را چند بار روی کف چوبی کشید. دست راست را از روی سینه برداشت. جسم سرخ رنگ خونآلود را میان پنجه فشرد.
مشت بستهاش را برد توی قوری قهوه و خالی برگرداند. لبها را به آرامی از فشار انگشتان دست چپ رها کرد و به شعلهء آبی رنگ گاز خیره شد.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید