جعفر میان‌آبی (جی‌جی): ماه‌بی‌بی

ماه‌بی‌بی آلبوم را آرام ورق می‌زد. نگاهش روی بعضی از عکس‌ها از حرکت می‌ایستاد. آن گاه پس از مکثی کوتاه، آهی می‌کشید و به نقطه‌ای خیره می‌شد. می‌دانستم که باز هم در گذشته‌اش غرق شده است. نگاهم را از پنجره می‌گیرم و به سراغش می‌روم. می‌روم که همراهش باشم تا خود نیز در جست‌وجوی خود در لابه‌لای عکس‌ها از دالان کودکی عبور کنم.
هوا ابری، اما پر از لطافت است. باران بغض اش ترکیده و آرام خود را به پنجره ء اطاق ماه بی بی می کوبد. صدای قطره های بارانی که روی برگ های یاس رازقی می خورند، نه فقط گوش نواز است، بلکه بوی عطر دل انگیز گلها یش نیز از لای درز پنجره داخل می شود و آدم را از خود بی خود می کند.
می روم و در کنارش روی تخت می نشینم. دستی به سرم می کشد و با آهی در نگاهم غرق می شود. دخترم دوان دوان می آید. مثل یک پرنده پرواز می کند و خودش را در بغلم جای می دهد. او را با عشق در آغوش می فشارم. نگاهم در چشمان مانا فرو می رود. بر می گردم و نگاهم روی صورت پیر و چروکیده اما به غایت زیبای مامان بزرگ جا خوش می کند. نگاهم روی چهره ی آن دو مهربان پرسه می زند و اشکهایم در گل بته های پیراهنم گم می شوند. پیشانی ماه بی بی را می بوسم و آلبوم را از روی دامنش بر می دارم. حالا این منم که غرق در آلبوم در جستجوی بودن و نبودن ها دفترتاریخی عمر را ورق می زنم.
ماه بی بی عکسی را که از لای آلبوم لغزیده و در دامنم می افتد بر می دارد و به آن خیره می شود. حس می کنم که دستان پیرش می لرزند. چشمان او و من در اعماق آن عکس فرو می روند.
مامان رفته پیش خاله ء مریض ام و ماه بی بی را به من سپرده است. دایی ها و خاله ها. همسران و شوهران. مامان و مامان بزرگ و بابا بزرگ. و در وسط همه ما خانم بزرگ با چادری سفید با گلهای ریز بنفش نشسته است. ما بچه ها در کنار هم و در پایین عکس خنده ء شادمانه ای بر لب داریم.
***
صدای دیگ و قابلمه فضای آشپز خانه را پر کرده بود. مامان بزرگ مشغول پخت و پز بود. توی سالن پذیرایی، صدای جارو برقی، عین سوهان به جانم افتاده بود. مامان اطاق ها را تمام کرده و حالا سراغ هال و پذبرایی آمده بود.
گاه گداری برای جا به جا کردن میز و یا صندلیها، لحظه ای جارو را خاموش می کرد. ومن ذوق زده به دنبال کارتون مورد علاقه ام، چشم به تلویز یون می دوختم.
این آرامش و سکوت چند لحظه ای بیشتر دوام نداشت. دوباره صدای جارو برقی با فضای تق و توق توی آشپزخانه قاطی میشد و عین تیری از کمان رها شده ملاجم رانشانه می رفت. نا خواسته دندان هایم را روی هم فشار می دادم و گوشم را به تلویزیون نزدیک تر می کردم. اما باز صدای نعره ء جارو برقی روی اعصابم راه می رفت. ناچارا صدای آنرا بالا تر می بردم.
در یک لحظه صدای جارو برقی قطع شد و مامان را دیدم که با عصبانیت آمد و دگمه ء تلویز یون را فشار داد و آنرا خاموش کرد. سکوتی مطلق فضای خانه را گرفت. آمرانه گفت:
« پا شو. پاشو برو تو اطاقت و در رو هم ببند. زود باش. برو با عروسکات بازی کن.»
آنگاه دستم را گرفت و بطرف اطاق کشید. من هم از ترسم، گریه کنان به آنجا پناه بردم.
***
صدای ماه بی بی را می شنیدم که به مامان می گفت:
« چرا بچه رو اذیت می کنی؟ آخه اون سرش به تلویزیون گرمه وآزارش به کسی نمی رسه. یادت رفته وقتی خودت بچه بودی، چه سرتق بازیهایی در می اوردی؟ »
جواب مامان را می شنیدم که می گفت:
« از کتف و کول افتادم. همه جا رو خاک و خل گرفته. صدای جارو برقی و صدای ظرف و ظروف یه طرف و صدای به آسمان رفته ء تلویزیون طرف دیگه. اگه چیزی بهش نگم، صبح تا شب از پای این وامونده تکون نمی خوره. دلم عین سیر و سرکه می جوشه که نکنه مهمونا برسن و کارام تموم نشده باشن.»
« سرو وضعم رو نگاه کن. انگار تو خاکا خرغلت زده م. اونوقت این الف بچه، هم رو اعصابم راه میره.
ماه بی بی در حال آمدن بطرف اطاقم، ایستاد و به مامانی گفت:
« آخه مادر جان، دخترم، اون بچه س. ما که مشغول کارمونیم.. باباش که هنوز نیومده. خب بچه حوصله ش سررفته و داره با این کارتونا سرش رو گرم می کنه. برم ببینم چیکار می کنه! مواظب خورش باش. بپا ته نگیره. »
« مامان تو رو خدا لوسش نکنین. ازاینجا که برین ، دیگه تره هم برام خورد نمی کنه.»
« چیکار کنم! نوه مه و طا قت گریه شو ندارم. خاطرت جمع لوسش نمی کنم. »
صدای پای ماه بی بی می آمد که به اطاقم نزدیک می شد. من در گوشه ء اطاق کز کرده و اهسته گریه می کردم.
مامان بزرگ در باز کرد و پرسید:
« کجایی عزیز دلم؟ چرا رفتی اونجا نشستی دخترم. بیا. بیا پیشم گلم. گریه نکن جون دلم. بیا تو بغل مامان بزرگ. بیا پیش خودم. از دس مامانی ناراحت نشو، جونم. بهش حق بده .می بینی که از صبح دستش بنده و داره خونه رو تمیز می کنه. می دونی که امروز کلی مهمون داریم. هم دایی ها و هم خاله جون ها، میان پیشمون. توهم می تونی با بچه های اونا حسابی بازی کنی. تازه یه خبر خوب دیگه برات دارم. امروز خانم بزرگ، یعنی مامان منم با خاله ها میاد اینجا. اون هنوزتو رو ندیده. میدونم که خیلی خوشحال می شه که بچه ء نوه اش رو ببینه.»
ماه بی بی، اشک هایم را پاک کرد و پرسید:
« میدونی که خانم بزرگ کیه شما می شه؟»
« آره مامان بزرگ. اون مامان بزرگ مامانیه.»
« آفرین دختر گلم. حالا بریم تا دست وصورت تورو بشورم و لباست رو هم عوض کنم.»
***
وقتی از اطاق بیرون رفتم، صدای جارو برقی قطع شده بود. انگار آرامش به تنم باز گشته بود. رفتم و بی اراده دربغل مامانم جای گرفتم. مادر دستی بموهایم کشید. حالا هم روحیه او بهتر شده بود و هم من مثل یک جوجه در زیر بال و پر او احساس گرمی می کردم.
کم کم بی حالی توی تنم جا خوش کرد و خواب ذره ذره در چشمانم نشست. صدای مامان و مامان بزرگ را می شنیدم که انگار از راه دور با هم حرف می زنند و دیگرهیچ. خواب مرا ربوده بود.
***
صدای قیل وقال بچه ها در اطرافم، خواب را از چشمانم می گیرد. وقتی آنها را باز می کنم، چند چشم را می بینم که روی چشمان خواب آلودم سایه انداخته اند. با لبخند بر می خیزم و میروم در آغوش یکایک آنها جای می گیرم. خانم بزرگ دست های نا توانش را بطرفم دراز می کند و مرا درآغوشش جای می دهد. پس از آن بوسه بارانم می کند. آنگاه در گوشم رمزمه می کند که از اونی که پشت سرش روی میزه خوب نگهداری کنم. و من در امتداد نگاهم، سماور قدیمی مامان را می بینم که ماه بی بی به مادرم داده است.
***
عکس را به چشمانم نزدیک تر می کنم. اولین نگاه عمیق ام به خانم بزرگ نی افتد، و صدای حرف های در گوشی اش را می شنوم. لبخندی از لبانم می گذرد. صدای همه آنهایی که در عکس هستند در گوشم طنین انداز می شود. چهره به چهره به دنبال گم گشته ها می گردم. حالا اشک مهلت را ازم می گیرد. ماه بی بی لب هایش را با اشک هایم شور می کند. عکس را از دستم می گیرد و از هر کدام از آنها خاطره ء شیرینی تعریف می کند. با چشمانی که دوباره مژه هایش خیس شده اند در جستجوی یکایک آنها سرتاسرعکس را طی می کنم تا به خودم می رسم.
*
چهار سال بیشتر نداشتم؛ دختری که مهتاب نام گرفتم. مهتابی که قراربود در آینده، ادامه ی نگهداری امانتی نسل مادرها بگردنش بیفتد.
در پشت همه ی ما در آن عکس سماوری دیده می شود که مرا بیاد جمله ای می اندازد که خانم بزرگ در گوشم زمزمه کرده بود. سماوری که نسل به نسل آمده تا بمن رسیده و حالا من بعنوان وارث آن آماده می شوم تا آنرا در آینده به دخترم مانا بدهم که حالا سرش را روی پایم گذاشته و بخواب شیرینی فرو رفته است.
خاطره ها یکی یکی در پس ذهنم جا خوش می کنند. برمی خیزم و پنجره را باز می کنم تا نور زندگی وارد سلول های تنم شود. نم نم باران بوی خوش زندگی را بدرون اطاق روانه می کند و دردلم می نشاند. آن روز را من ومانا ساعت ها با ماه بی بی گذراندیم. و با خاطرات تلخ و شیرین مان بخواب رفتیم.
***
حالا بعد از سال ها روی بالکن نشسته ام و چشمم در انتظار دیدار مانا است که هرآن ممکن است صدای زنگ خانه را بصدا در بیاورد. پرنده ها از شاخه ای به شاخه دیگر پرواز می کنند. صدای فواره ء وسط حوض مرا بیاد جویباری می اندازد که لابلای سنگلاخ ها به سوی پایین در حرکت است. کبوتری می آید و روی تیغه ء پشت بام می نشیند. تشنه است. اما انگار ازمن می ترسد. صندلی را می چرخانم و به او پشت می کنم. تا با خیال راحت نوک قرمز خود را در آب فرو کند و سیراب شود. ماهی ها از پرش آب فواره، بدور حوض می چرخند. گاهی سر بالا می آورند و دهان خود را مثل غریقی برای نجات خود بازوبسته می کنند. دلم برای ماهی ها می سوزد که لال به دنیا می آیند و لال از دنیا می روند.
صدای مانا را می شنوم که با بچه هایش حرف می زند. وقت آن رسیده است امانتی را که با جان و دل نگهداری کرده ام، به دستش بسپارم. صدای زنگ خانه به صدا در می آید
کاغذ های سفید بی جانی را که زمانی سبز بودند و جانی درتن داشتند روی میزمی گذارم و آنهایی را که سیاه قلم کرده ام لای دفترچه خاطراتم قرار می دهم. برمی خیزم و بطرف در می روم تا عزیزانم را به جان بپذیرم……….دالاس ژوِئیه 2017

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید