سالهای اول اهمیت نمیداد. اصلا از جاش تکون نخورد. انگار که مرحمت قابله تو همون خیابون بیست و پنجم لس آنجلس از مادر گرفته بودتش. هرچی گفتیم آخه مامانبزرگ اینجا تنها میمونی که چیبشه؟ بیا بریم هیوستون، اونجا وضع مالیمون بهتر میشه، میتونیم خونه ویلایی بخریم و شما تو حیاطش سبزی بکاری، گفت نه که نه، حالا که از شهر و دیار خودم جاکنم کردین، فقط لیس آنجلس.
سه ماه اصرارکردیم اما نیومد. بابا از اول گفت “اصرار نکنین، مادرمو میشناسم از جاش تکون نمی-خوره”.
عمه گفت ” همینکه از ایران اومد، منت گذاشته سرتون. اگر مادرخدابیامرزتون بود که اصلا نمیاومد، من بیست سال اینجا غریبی کشیدم، خودمو هلاک کردم اما یه بار نیومد ببینه زندهام یا نه؟”
بردیا میگفت “بذارید بمونه یه پایگاه تو لیس آنجلس داشته باشیم”.
سالهای اول اصلا اهمیت نمیداد که کریسمس شده و همه جشن گرفتن. میگفت ربطی به ما نداره. نه کاج میخرید و نه کادو و نه حتی یه تبریک خشک و خالی به همسایههاش که سالشون نوشده بود. کارش بود هر سال کریسمس به ما زنگ بزنه و بگه، اینا به شما ربطی نداره، عید ما نوروزه، اصلتون رو فراموش نکنین. هیچوقت کریسمس با ما مسافرت نیومد و لج کرد و نشست تو خونه. بابا همیشه میگه “مادر من به لج زندهاست”.
سالهای اول دلتنگ میشدیم. خیلی دلتنگ. مادر که نبود و عمه هم سیصد و بیست کیلومتر دورتر از ما با خانوادهاش سرگرم بود و ما سه تا بودیم و کریسمسهای دلتنگ و نوروزهای خیلی دلگیرتر و غمگینتر از کریسمس. دو سه سال اول شلوغی شهر و تزئین کاجها برامون جالب بود، اما فقط همین. هنوز با احتیاط پولی رو که از ایران آورده بودیم، خرج میکردیم، پس حراجیها هم برای ما بیمعنی بودند. حالا دقیقا دوازده سال از اومدنمون به آمریکا گذشته و ده ساله که هیوستون هستیم. مادربزرگ هنوز تو لووس آنجلسی زندگی میکنه که دیگه لیس نیست و لووس شده. عمه هم شوهرش مرد و دخترش رفت کانادا و پسرش برگشت ایران و خودش هم رفت فرانسه و به آرزوی زندگی تو فرانسه رسید.
ما کم کم با کریسمس رابطه برقرارکردیم. سنگ هم اگه بودیم تو این همه هیاهو و رنگ و شادی، آب میشدیم. مخصوصا که وضعمون هم خوب شده و سرمایهگذاری بابا، خوب جواب داده و کار من و بردیا هم خیلی خوبه. حالا سالهاست با لذت از حراجیها خرید میکنیم و درخت کریسمسون هر سال بزرگتر میشه با تزئینهای خیلی قشنگ. عید نوروزهامون هم خیلی خوب شده. با خانوادههای ایرانی زیادی دوست شدیم و لااقل سالی یکبار، عیدها رفت و آمد داریم و سفره هفتسینهای زیبا و رنگی و پولهایی که از لای قرآن، حافظ و شاهنامه عیدی میدیم و میگیریم.
اما از عید نوروز امسال، همه چیز عوضشد. خیلی ذوقزده شده بودیم و خوشحال. اتاق مهمون رو تمیزکردیم و مامانبزرگ سه روز قبل از عید اومد پیش ما.
ساکش رو که بازکرد اول از همه یک درخت کریسمس پلاستیکی پنجاه سانتی کشید بیرون و چشمهای متعجب ما رو که دید گفت “این وقت سال که نمیشه کاج واقعی خرید”.
عید خیلی خوبی بود. همه دور هم بودیم و اولین بار در عمر ما و تمام ایرانیهای هیوستون بود که سر سفره هفتسین، درخت کاج تزئین شده میدیدند. مامانبزرگ به شدت معتقدشده که “باید به فرهنگ فرنگیها احترام بذاریم، هرچی باشه چند ساله داریم نون و نمکشونو میخوریم”. به قول بردیا “مامان-بزرگ زده تو کارِ گفتگوی فرهنگها”
عید خیلی خیلی خوبی بود. بعضیها دوبار آمدند عید دیدنی تا بیشتر مامانبزرگ و سفره هفتسین و درخت کاجش را ببینند. کلّی گفتیم و خندیدیم. مادربزرگ از لای قرآنِ زیرِ درخت کاج، به همه عیدی داد و همه کنار سفرهی کاجدارِ ما، عکس گرفتند.
حالا چند روز دیگه کریسمسه. امسال قراره بریم لووس آنجلس مهمون مامانبزرگ باشیم. عکس درخت کریسمسش رو برامون فرستاده. با سیب و سیر و یه بسته سماق و ساعت تزئینش کرده و زیرش هم یه سینی قلمزن خسرو و شیرین گذاشته.
امسال با همسایههای مسیحی مامانبزرگ و دوستهای ایرانیش، حتما کریسمس خوبی خواهیم داشت
تهران آذر ماه 2016