سرش گیج میرفت. اتاق دور سرش میچرخید. گاهی چشمهایش سیاهی میرفت و انگار همه چیز و همه کس را در آینههای مورب میدید. قیافهها همه مثل شخصیتهای فیلمهای ترسناک بود. آدمها کشوقوس میآمدند بدنهایشان پهن و باریک و کوتاه و بلند میشد.
فخری خانم را از گوشه ی چشمش می دید که بطرف او می آید. به روی خودش نیاورد. برخاست و از اتاق بیرون رفت. دلش می خواست که دو پای دیگر قرض کند و به جایی نامعلوم بگریزد. جایی خلوت و خاموش و دور افتاده که نه کسی او را بشناسد و نه کسی او را به سوال و جواب مجبور کند. یادش آمد که یکبار در زمان دانشجویی، در جوانی ها، که مشکلات دنیا در نمره هایش خلاصه میشد یکبار با خاله محبوبه دل را به دریا زده بودند و بدون برنامه ی قبلی سوار ماشین شده بودند و رفته بودند شمال. دلش می خواست که امروز هم این آزادی را داشته باشد که دل به دریا بزند و بدون اینکه به هیچکس بگوید بی خبر شهر را ترک کند.اما با شمال هزاران فرسنگ فاصله داشت. حالا دیگر برای رفتن به شمال احتیاج به پاسپورت و کارت ملی داشت. کارت ملی اش را به مادرش داده بود که بعد از درگذشت آقا جون بتواند کارهای حصر وراثت را راست و ریس کند. آقای محمودی هم در اداره ی گذرنامه گفته بود که برای تمدید پاسپورتش ارائه ی کارت ملی ضروری است. پس باید فکر رفتن به شمال را از سرش بیرون میکرد. به سرش زد که سوار ماشین شود و تا آنجا که بنزین ماشینش میکشد براند. خوب بعد چی؟ گیرم که زدی به چاک چه چیزی عوض خواهد شد؟ هیچ چیز. هر لحظه که برگردی و یا حتی اگر بر نگردی باید با همین واقعیت تلخ روبرو شوی. آنچه نباید می شد شده و آب از سر گذشته. فکر کرد همه چیز را به فرزانه بسپارد و برای نیمساعت هم که شده بیرون بزند. روی نیمکت پارک نزدیک خانه بنشیند و در سکوت، لحظاتی را با خودش تنها باشد و به خودش دلداری دهد شاید آرامش پیدا کند. اما حوصله ی سئوال و جواب نداشت. می دانست که فرزانه با مردم داری خود میتواند مساله را از چشم همه مخفی کند. فرزانه تنها کسی بود که از دل او خبر داشت. فرزانه محرم راز او بود و با اینکه ده سالی از او کوچکتر بود اما هوش و درایتش این فاصله ی سنی را پر میکرد. به انتهای راهرو رسیده بود. بدون اینکه حتی لحظه ای درنگ کند در اتاق خوابش را باز کرد و بدرون خزید. چراغ را روشن نکرد، روی تختخوابش که زیر آواری از کت و پالتوهای مدعوین مدفون شده بود نشست و پس از لحظه ای آرام دراز کشید. پاهایش از زمین کنده شد. کشیدگی عضلات شکمش را حس می کرد. چشمهایش در تاریکی به سقف خیره شده بود. دستهایش را روی شکمش قفل کرد و چشمهایش را بست. نوری از راهرو به درون سرکشید و با خیرگی به او زل زد و بهمراه آن فرزانه به درون اتاق آمد و گفت:
ـ مینو جان خسته شدی؟ حالت خوب نیست؟ این چند روزه خیلی زحمت کشیدی. حسابی خودتو از پا در آوردی. یک هفته است که خواب و آروم نداشتی. میخوای برات یک لیوان آب یا چایی بیارم؟
ـ نه مرسی فرزانه جان. یک کمی سرم درد می کنه..
ـ خوب پس برات یک تایلانول یا ادویل بیارم. من تو کیفم ادویل دارم، برات بیارم؟
ـ نه مرسی به احتمال زیادی این سردرد از کمبود آبه. باید بیام یک کمی آب بخورم.
ـ آره پاشو، پاشو بیا. مهمونها سراغتو می گیرن. داره براشون سئوال پیش میاد که تو کجا رفتی.
ـ خوب سوال پیش بیاد. حوصله شونو ندارم. حوصله ی نگاههای حسرت بارشون رو ندارم.
ـ خوب به این همه موفقیت و سعادت پسرت حسودیشون میشه. به اینکه عروسی به این زیبایی گیرت اومده حسادت میکنن. باید خوشحال و سرفراز باشی. سالها برای این لحظه کار کردی و زحمت کشیدی هم خودت و برزو، و هم کاوه. فرزانه جلو آمد. کت و پالتو ها را کنار زد و پهلوی مینو نشست. دست مینو را گرفت و گفت: حالا پاشو دیگه برای کاوه خوشحال باش. با مهربانی خم شد و گونه مینو را بوسید. دستش را گرفت و گفت:
ـ بعد از این همه زحمتهای این یک هفته باید یک شب من و تو و برزو و جهانگیر بریم بیرون و یک شراب حسابی بخوریم.
ـ حالا نیست که من خیلی هم شراب خورم
ـ خوب ما بخوریم و تو نگاه کن
و خنده ی ملیحش را سر داد. اخمهای مینو باز شد و لبخندش دندانهای سپیدش را هویدا کرد
ـ آی لاو یو فرزانه جان اگه تو نبودی نمیدونم چیکار می کردم
ـ من هم همینطور. تو هم برای من مثل خواهری. ما اینجا توی این غربت غیر از همدیگه کسی رو نداریم. ولی خیلی جالب بود که کاوه اینطوری یک مرتبه همه رو غافلگیر کرد و نامزدی خودش رو با هالی اعلام کرد. تو میدونستی که میخواد اینکارو بکنه
ـ نه. به من گفته بود که داره بهش فکر میکنه. اما نمیدونستم که اینقدر نزدیکه
ـ تو چی فکر می کنی؟ خوشحال نیستی؟
ـ راستش رو بخوای نمیدونم. احساسات سردرگمی دارم. نمیدونم که باید خوشحال باشم یا نه. از یک طرف خوشحالم که کاوه یک نفر رو داره تو زندگیش و میدونم که روال زندگی همینه. باید بره دنبال کار و زندگیش و برای خودش خانواده تشکیل بده. از یک طرف هم ……
ـ بابا کجایی مینو جان؟ بیا این موزیکت رو را بنداز دیگه باید بزنیم و برقصیم امشب. صدای سیمین از راهرو شنیده شد
ـ حالا پاشو بریم. بعدا مفصل راجع بهش صحبت می کنیم. مینو برخاست و گفت:
ـ تو برو تا من یک دستی به موهام بکشم. الان میام
و به طرف دستشویی رفت. چراغ را روشن کرد. نور چشمهایش را غافلگیر کرد. اخمی کرد تا چشمهایش به نور عادت کنند. کشو را باز کرد و برس دسته قرمزش را بیرون آورد و موهایش را برس کشید و مرتب کرد. بعد ماتیکش را از روی قفسه ای که همه ی ماتیک هایش را بصورتی خیلی منظم در آن چیده بود برداشت و با دقت بر لبش کشید. دهانش را باز کرد و دندانهای سپیدش را که تازه تمیز کرده بود نگاه کرد و گوشه چشمهایش را با سر انگشت پاک کرد. ابرو هایش را بالا انداخت و پشت پلکهایش را نازک کرد و با چشمانی نیمه باز بدقت نگاه کرد که سایه چشمش پاک نشده باشد. ماتیک را دوباره روی قفسه در جای خود قرار داد و برس را داخل کشو گذاشت و کشو را بست. چراغ را خاموش کرد و به آهستگی از اتاق بیرون آمد. صدای موزیک، دست زدن و خنده با هم می آمیخت و به سقف بلند اتاق می خورد و باز می گشت. و در گوش مینو همهمه را میماند
نوشین داد زد
ـ مینو بیا، بیا وسط. دیگه دامادی پسرته. باید برقصی.
مینو از راهرو به هال پیچید و مبل های چرمی کرمی را دور زد. صدای اصابت پاشنه ی کفشهایش با کف مرمرین هال سعی داشت که با غرور ورود او را اعلام کند اما در همهمه ی موزیک و خنده ها گم شد. چشمش به تابلو پرسلین زیبایی که در قابی نازک و سیاه در کمال دقت وسط دیوار نخودی رنگ نصب شده بود افتاد. از کنار آن بی تفاوت گذشت. امشب از دیدن آن تابلوی زیبا به اندازه ی همیشه لذت نمی برد. هنوز فرصت نکرده بود که از کلاهش بپرسد که چرا خوشحال نیست. همیشه شنیده بود که این لحظه از شادترین و زیبا ترین لحظات زندگی یک مادر است. اما واقعیت، امروز گوشه ای دیگر از احساسات و عواطف درونی اش را برایش هویدا کرد. از مزه ی این تجربه ی زندگی خوشش نیامد. مثل خرمالو بود که در عین شیرینی طعم گس نامطبوعی داشت. یک لیوان برداشت و از پارچ آبی که ورقه های نازک خیار و پرتقال در آن شناور بودند آب گرفت. حتی به خوردن آب تملیل نداشت. اما میدانست که باید آب بخورد تا سردردش تخفیف پیدا کند. از آشپزخانه به اتاق پذیرایی آمد و به جمع دوستانش پیوست. میدانست که باید لبخند بزند. اما انگار عضلات صورتش با احساساتش سر جنگ داشتند و نمیتوانستند با هم کنار بیایند.
فخری خانم کنار خودش برای مینو جا باز کرد. اصلا حوصله ی کنجکاوی ها و سئوال و جواب های فخری خانم را نداشت. روی میز انواع و اقسام میوه ها و شیرینی هادر ظروف چینی نفیس و آنتیک چیده شده بود. برای اینکه از نشستن در کنار فخری خانم طفره رود به تعارف شیرینی و میوه پرداخت. سپس رو کرد به طرف آشپزخانه و با صدای بلند گفت:
ـ مرضیه خانم لطفا یک دور برای همه چایی تازه دم بیار
نزدیک بود که به مهشید تنه بزند. مهشید و نازی و ناهید وسط اتاق مشغول رقص با آهنگ همه چی آرومه بودند. اما هیچکدام از آنچه در درون مینو می گذشت خبر نداشتند مگر فرزانه که با نگرانی تمام به صورت مینو مینگریست. مینو سعی می کرد که با مشغول کردن خودش از ترکیدن بغضش جلو گیری کند. مهشید دستش را کشید و گفت:
ـ این ظرف میوه رو بذار رو میز همه بلدند که برای خودشون میوه بردارن. بیا این وسط یک کمی به ما حال بده
مینو به اصرار مهشید ظرف میوه را روی میز گذاشت
ـ خدا حافظ خاله ها
کاوه دستش را بلند کرد و در حالیکه دست هالی را گرفته بود گفت:
ـ ما می ریم سینما. ساعت هفت شروع میشه. ده دقیقه دیگه مونده که شروع بشه
همه گفتند: خداحافظ کاوه جان. بای هالی!
مهشید گفت:
ـ خوش بگذره کاوه جان. هو ا گود تایم هالی!
کاوه و هالی از در بیرون رفتند و دل مینو بدنبال کاوه خانه را ترک کرد. انگار هالی پسرش را به افق هایی دور میبرد. او پر کشیدن کاوه را بدنبال هالی و به دوردست ها میدید. فخری خانم مینو را صدا زد و گفت:
تبریک خانم. تا حالا این عروس خانم خوشگل رو قایم کرده بودی ها. بیا تعریف کن ببینیم این عروس خانم کیه؟ چند سالشه؟ چیکار میکنه؟
فرزانه که میدانست مینو اصلا حال و حوصله ی این پرس و جو ها را ندارد بلند شد و گفت:
ـ حالا فقط وقت رقصیدنه. آخ من عاشق این آهنگم! ثریا جون لطفا صدای ای آهنگ رو بلند کن
و دست مینو را گرفت و برد وسط اتاق. دستهایش را باز کرد و لبهایش را غنچه و شروع کرد به رقصیدن.گردن می آمد و ابرو می انداخت. دستهای مینو را گرفت و گفت:
ـ آها! آها. جان من دیگه امشب بذار بهت خوش بگذره. حالا بعدا راجع بهش مفصل صحبت میکنیم با یک بطر شراب. قول میدم. جان فرزانه حالا بهش فکر نکن زیاد.الان برای همه سئوال پیش می آد
ـ باشه. فقط برای گل روی تو
مینو نفس عمیقی کشید. دستهای آویزانش را بلند کرد. صورتش را چرخاند و حرکات بدنش را با اکراه تمام و آهسته آهسته با نوای ویولن زن هماهنگ کرد.