«هیس! هیس! مواظب باش! اونا همه جا هستن! نباید کسى بدونه!»
دستش را کشید و در همان حال که همچنان با انگشت اشاره او را دعوت به سکوت مىکرد، با خود بردش به گوشهی دیگر اتاق.
قد بلندش، از شانه کمى به سوى جلو خمیده شده بود. پوست سفیدش، پر از لکههاى ریز و درشت قهوهاى رنگ بود. مردمکهاى آبى و زیبایش، مثل دو قطعه یخ شناور، میان اقیانوس سرد و بىقرار و به زردى نشستهی چشمها سرگردان بودند. بینى خوشترکیباش، پوست انداخته و قرمز بود. موهاى پلاتینى و بلندش را صاف پشت سرش بسته بود. سیگارى خاموش را در میان انگشتهاى استخوانىاش نگه داشته بود.
هلش داد به فضاى خالى میان کمد و پنجره و ایستاد روبهرویش؛ و سیل کلمات -مثل سرب مذاب- به همراه بوى تند سیگار، از میان لبهاى درشتاش فضا را انباشت: «نباید هیچکس بفهمه! حواست هست؟ خوبه! من مامور مخفى هستم! توى ماموریت بودم، اما شناسایى شدم. حالا یه مدتى اینجا هستم تا آبها از آسیاب بیافته.»
تند و پشت سر هم، آبشار کلمات را مىریخت روى سرش؛ و همزمان از پنجره -با نگاههایى سریع و پُرهراس- هرچند لحظه بیرون را مىپایید.
دختر که به خاطر حرکت اولیهی ناگهانى و بىمقدمهی او -و البته بیگانگى خودش با محیط- کمى جا خورده بود، نفس حبس شدهاش را رها کرد. سرى به نشانهی فهمیدن و تایید تکان داد و انگار که خواسته باشد از توى یک تله خودش را بیرون بکشد، دور و برش را پایید. اما قد زن خیلى بلندتر بود و جورى او را سه کنج اتاق گیر انداخته بود که جایى براى رفتن نبود.
خندهاش گرفت! احمقانه بود، اما وقتى به خودش آمد دید مغزش ناخودآگاه شروع کرده به تجزیه و تحلیل رفتار و حرفهاى زن! هر حرکت و کلمه را دارد بررسى مىکند. حالتهایش را آنالیز کرده و با دادههاى قبلى خودش مقایسه کرده است. حتى تا پاى تشخیص و تجویز دارو هم رفته این مغز بازیگوش نافرمان!
هنوز فکرهایش را مزهمزه مىکرد که زن، با یک حرکت ناگهانى دیگر چرخید و در حالى که با صداى یکنواخت و زمزمهوارش زیر لب حرفهایش را ادامه مىداد، به سرعت به سمت در گام برداشت. به آستانهی در که رسید یک لحظه برگشت، دستى که سیگار را لاى دو انگشت اشاره و میانىاش نگه داشته بود بلند کرد و گفت: «الان من باید برم که سیگارم رو بکشم. با کسى حرف نزن. به کسى اعتماد نکن. هیس! هیس!» و توى راهرو گم شد.
زن که بالاخره رفت، دختر آمد نشست روى تخت. سفت بود. بالشى هم رویش به چشم نمىخورد. بلند شد. دور اتاق قدم زد. اتاق نه چندان بزرگى بود، که یکى از دیوارهایش را پنجرههایى بزرگ -تا زیر سقف- پوشانده بود. پنجرهها رو به کوچهاى ناآشنا داشت، که مىرسید به یک خیابان غریبه. دو تخت کوچک پاى دیوار دیگر، به زمین محکم شده بودند. به دیوار روبهرویى دو کمد کوتاه و توسرى خورده و بدون در را، با پیچهایى زمخت که هیچ تلاشى براى مخفى کردنشان نشده بود صاف و محکم سرپا نگه داشته بودند؛ تصویرى از صف محکومان ایستاده مقابل جوخهی اعدام، نگران لحظهی صدور فرمان «آتش».
سرویس بهداشتى اتاق، توى راهرو کنار در ورودى بود. بدون در، فقط با یک پرده از فضاى اتاق جدا مىشد. با آینهاى که آینه نبود، ورقهاى فلزى -فکر کرد استیل شاید- که با شلختگى به دیوار بالاى روشویى نصب شده بود و به جاى سطل زباله، یک پاکت کاغذى بزرگ کنار دستشویى روى زمین گذاشته بودند.
دوباره برگشت و نشست روى تخت. نصف شب که آمده بود، روى تخت اولى زنى خوابیده بود و با صداى گوشخراشى نفس مىکشید. تخت کنار پنجره را به او نشان داده بودند و او تا صبح در زیر نور کمرنگ چراغهاى کوچه، زل زده بود به بیرون؛ و زمین خیس و یخزده را کرده بود سفرهی چشمهاش.
پاهایش را جمع کرد توى شکمش. سردش بود. نمىفهمید هماتاقىاش چهطور تمام شب را بدون هیچ رواندازى خوابیده بود، در حالى که صداى به هم خوردن دندانهاى خودش تا صبح توى گوشش بود!
دوباره سرش انگار که ناخودآگاه چرخید سمت پنجره و خیره شد به بیرون. هیچ فکرى توى کلهاش نبود. مثل اینکه یک نفر با حوصلهی تمام، نشسته باشد و دانه به دانه همه چیز را از آن جا کشیده باشد بیرون؛ خالى خالى.
با صداى زن هماتاقاش -که همه جا قبل از خودش اعلام حضور مىکرد- چشمهایش را گرداند به سمت در اتاق. زن که حالا بوى سیگارِ بدنش بیشتر شده بود، اینبار ایستاد جلوى صورتش کنار تخت. براى این که بتواند به صورتش نگاه کند، مجبور شد به حدى سرش را بالا بگیرد که گردنش به سمت عقب قوس برداشت.
دوباره گفت: «حواست که هست؟ من مامور مخفىام! باید حسابى همه چیز رو کنترل کنم تا وقتى اومدن دنبالم یک گزارش کامل براشون داشته باشم.»
بعد تخت را دور زد و رفت ایستاد مقابل پنجره. چند بار کوچه را با نگاه جستجوگر و مضطربش کاوید و در حالى که سیگار خاموش تازهاى میان انگشتها -در انتظار- گرفته بود ادامه داد: «قراره یک نفر با ماشین بیاد اینجا، پاى این پنجره. نمىدونم کیه، نمىشناسم. اون هم من رو نمىشناسه. هیچکس بقیه رو نمىشناسه. همه مامور مخفى هستیم. هیس! هیس!» و با انگشت اشاره چند بار روى لبهایش زد.
دختر داشت دنبال کلمات مناسبى مىگشت تا جوابى به او بدهد، که حالا با نگاه منتظر و پرسشگر ایستاده بود جلوى صورتش و قصد کوتاه آمدن هم نداشت. شروع کرد به حرف زدن که کسى در اتاق را باز کرد و گفت که وقت غذا خوردن شده و باید بروند به سالن غذاخورى.
برخلاف زن که بدون استراحت مشغول پرحرفى با این و آن و خودش بود، دختر تمام مسیر را در سکوت طى کرد. گرسنه نبود. کمى سالاد و سبزیجات بخارپز گرفت. به تنهایى روى نیمکتى در انتهایىترین گوشهی سالن، کنار پنجرههاى قدى نشست. در سکوت شامش را خورد؛ و در حال تماشاى بیرون، منتظر شد تا براى برگشتن به اتاق جمعشان کنند.
وقتى زن رفت تا سیگار بعد از شاماش را آتش بزند، به سرعت خزید زیر پتو و تا وقتى صداى گوشخراش نفسهاى مریضش توى اتاق نپیچید، از جایش تکان نخورد و خودش را به خواب زد. خوب که از بىحال و هوش شدن هماتاقىاش مطمئن شد، آرام پتو را کنار زد و کمى لبهی تخت نشست. بعد از تخت آمد پایین و به دستشویى رفت. هوس کرد دوش بگیرد. اما ترسید زن را بیدار کند. هنوز نمىدانست چقدر خوابش عمیق و سنگین است؛ البته با حجم صدایى که تولید مىکرد، حدس چندان دشوارى هم نبود. اما خب، ترجیح داد ریسک نکند.
بدون اینکه کفش بپوشد، آرام از لاى در نیمه باز اتاق رد شد. طول راهرو را با قدمهاى سبک طى کرد، و از آبسردکن کنار ایستگاه پرستارها آب خورد. صداى نفسهاى زن، تا وسط راهرو مىآمد! چهطور از او انتظار داشتند وسط این سمفونى گوشخراش در آرامش بخوابد!؟
دوباره برگشت توى اتاق. نشست روى تخت. پاهایش را توى شکم جمع کرد، و دستهایش را حلقه کرد دور زانوهایش. و خیره شد به آسمان کبود و بارانى. سوز زمستانى از پنجرههاى بزرگ و یخزده مىآمد توى اتاق و پتوهایى که داشت اصلا گرمش نمىکرد. تمام بدنش شروع کرده بود به لرزیدن و هرچه تلاش مىکرد نمىتوانست جلوى این لرزش پیچیده در استخوانهایش را بگیرد. انگار تکتک سلولهایش یخ زده بود.
تازه پلکهایش سنگین شده بود که دوباره براى رفتن به سالن غذاخورى صدایشان کردند. چقدر اینها همیشه مشغول خوردن بودند! صبحانه، میانوعده، ناهار، میانوعده، شام، باز هم میانوعده! نمىدانست همیشه همینطور بودند، یا این که چون اینجا هیچ کار دیگرى نداشتند این هم راهى بود براى پر کردن وقت.
یکى از طبقههاى کمد زن، تقریبا پر شده بود با غنیمتهایى که از هر بار رفتن به سالن غذاخورى با خودش مىآورد؛ آبمیوههاى نیمه خورده، تکههاى نان، بیسکویت و از این چیزها. هر بار هم که یک نفر مىآمد و با کلى غرغر کمدش را خالى مىکرد، یک دعواى حسابى راه مىافتاد بر سر اینکه این آخرین بار است که تذکر مىدهند و بار دیگر چنین و چنان. و مىرفت تا چند روز بعد. هنوز هم چنین و چنان نشده بود، گمان هم نمىکرد هیچوقت بشود.
بعد از صبحانه، همه را جمع کردند توى یک اتاق و یک نفر آمد تا برایشان حرف بزند. حرفهایش را که زد، خواست یکى یکى خودشان را معرفى کنند و دربارهی خودشان بگویند. نوبت به زن که رسید، دختر نزدیک بود از تعجب جیغ بزند! زن با لبخند، اسمش را گفت. بعد هم کمى از خودش و پسرش و خواهرى که در یک شهر دیگر دارد تعریف کرد. آخر سر هم دوباره تاکید کرد که اسمش با دو تا «ن» نوشته مىشود!
توى راهرو، زن دوباره او را کشید کنار. خواست که آرام بروند توى اتاق خودشان. دختر به دنبالش رفت. زن در را بست و طبق عادت همیشگىاش، درست مقابل صورت دختر ایستاد. اینبار، برخلاف همیشه با لحنى آرام و شمرده شروع کرد به حرف زدن: «من رو وقتى خیلى کوچیک بودم از خانوادهم دزدیدن و بردن به یک آزمایشگاه زیرزمینى مخفى! مىخواستن بفهمن که من از چى درست شدم. هزار جور آزمایش و نمونهبردارى و از این مزخرفات! توى چشمهام سوزنهاى بلند فرو کردن تا ببینن پشتش چى قایم کردم. پوستم رو تیکهتیکه کندن و هر تیکه رو با یک مادهی مخصوص آزمایش کردن. و کلى تست و آزمایش و شکنجهی دیگه! مىدونى چرا؟»
دختر در حالى که سعى مىکرد بىتفاوتى توى صدایش را مخفى کند، پرسید: «نه؟ چرا؟»
زن مشتاقانه ادامه داد: «چون من فرق داشتم، من از اولش هم ماموریت داشتم. من یک آدم ویژه بودم. خواهرم نه، فقط من! اونا هم شک کرده بودن. براى همین تلاش مىکردن تا بتونن سر دربیارن. اما نمىتونستن، نمىشد. اما خیلى زجر کشیدم.» و ناگهان چشمهایش لبریز شد.
دختر گفت: «دیگه تموم شده، اونا که دیگه نیستن. رابط تو هم داره میاد دنبالت و از اینجا مىرى.»
زن با عجله و کمى هراس پرید توى حرفش: «آره، آره. ولى نباید با کسى حرف بزنى. هیس! هیس!» و رفت تا سیگار پیش از ظهرش را آتش بزند.
عصر، دختر در سکوت بعد از ناهار، دراز کشیده بود روى تخت که زن پر سروصدا وارد اتاق شد و شروع کرد به جمع کردن وسایل و لباسهایش. همانطورى هم مثل همیشه با خودش حرف مىزد: «بالاخره تموم شد، دارم میرم، میرم پیش خواهرم.»
تا دختر بخواهد بلند شود و چیزى بپرسد، دوباره در اتاق باز شد و یک نفر آمد داخل و شروع کرد به جمع کردن ملافهها و پتو از روى تخت زن. پشت سرش، مرد بلندقدى با کت و شلوار وارد اتاق شد و رو به زن کرد و پرسید: «خب! آمادهی رفتن شدى؟»
زن جواب داد: «الان تموم میشه. فقط باید لباسم رو عوض کنم و از هماتاقىام خداحافظى کنم؛ و دیگه همین.»
مرد ابروهایش را به حالت تعجب بالا کشید و پرسشگرانه گفت: «هماتاقى؟ شوخى نکن ‘میس پِنى’ با دو تا دونه ‘ن’! تو که هیچوقت هماتاقى نداشتى! همین امروز صبح اجازهی مرخصشدنات رو امضا کردم. حداقل صبر کن از اینجا برى بیرون، بعد دوباره شروع کن. حالا هم زودتر آماده شو که پسرت منتظره؛ آهان! قبل از رفتن داروهات رو هم از پرستار بگیر. موفق باشى. بیرون مىبینمت.» و رفت.
«میس پِنى» با دو تا دونه «ن» توى اسمش، یک ثانیه دست از کار کشید. به در، که پشت سر مرد باز مانده بود نگاه کرد. بعد دوباره به همان سرعت مشغول عوض کردن لباسهایش شد. کارش که تمام شد، کیسهی وسایلش را زد زیر بغلش و رفت به سمت در. توى راهرو سرش را برگرداند تا براى آخرینبار نگاهى به اتاق بیاندازد.
دختر، که ایستاده بود دم در اتاق، آرام -انگار که بخواهد چشمک بزند- گوشهی پلک راستش را خواباند؛ و به حالت بوسه، لبهایش را توى هوا غنچه کرد.
دالاس، مارچ ۲۰۱۶