م. ص. آزاده: ته‌نیا

سایه‌ی لرزان سگ ولگردی که دوان‌دوان به دنبال خودرو در پس تپه پنهان می‌شد، در چشمان پر از اشک دخترک لرزش بیش‌تری داشت. گریه‌ی ضجه‌آلودش سخن از درد نهانش می‌گفت.
چند قدمی می دوید و باز می ایستاد و خم میشد و از ته گلو شیون می کرد و کسی را صدا می زد. کسی که نامش نامفهوم بود و در میان ناله های دخترک گم میشد. موهای کوتاه و مجعدش دور صورتش چون تاریکی شب بدور ماه حلقه زده بود و سیل اشکهایش روی صورت خاک آلودش شیارهایی شکل داده بود. گاه انگشت اشاره اش را بدندان می گزید و با بهت به جاده خیره می شد و باز بغضش می ترکید و دوباره گریه می کرد. انگشتان کوچکش از نوک صندل های کهنه و رنگ و رو رفته اش بیرون زده بودند. پیراهن صورتی خاک گرفته اش خاکستری می نمود. شلواری زیر پیراهنش پوشیده بود که تا مچ پاهای لاغرش را می پوشاند. صندل سیاهی را با دست چپ به سینه چسبانده بود. قلب کوچک و هراسانش چون کبوتری بی پناه در سینه اش می تپید
ژیوان بدون اینکه او را بترساند شانه های کوچکش را با دو دست گرفت و خم شد و از بالا به صورتش نگاه کرد و پرسید:
اسمت چیه؟
ته نیا-
اهل کجایی؟-
کوبانی-
چرا گریه می کنی؟-
برای برادرم گریه میکنم-
ژیوان دخترک را دور زد و روبرویش نشست. دستمالی از جیبش در آورد و اشکهای دخترک را پاک کرد. دختر با آستینش را به بینی اش کشید زو زبانش را دور لبش چرخاند. آب دهانش را قورت داد و به چشمان مرد نگاه کرد.انگار داشت می سنجید و او را برانداز می کرد که آیا باید به او اعتماد کند یا نه. مرد با لحن دلسوزانه ای پرسید
برادرت چی شده؟ –
برادرم خوابیده و از دهنش خون میاد. هرچی صداش می کنم بیدار نمیشه.-
پدرو مادرت کجان؟-
رفتن، نیستن.-
کی بر میگردن؟-
نمیدنم، نگفتن.-
فامیل دیگه نداری؟-
همه رفتن.-
فقط تو اینجایی؟-
نه، برادرم هم هست، اما خوابه. بیدار نمیشه. بیدارش کن.-
بیا بریم پیش برادرت.-
ژیوان دست دخترک را گرفت و دخترک اورا بسوی خرابه ای برد که پشت دیوار فرو ریخته اش پسرکی ده دوازده ساله آرام خفته بود و خون خشک شد ه از گوشه دهانش روی خاک ریخته بود.
ژیوان روبه دخترک کرد و پرسید
اسم برادرت چیه؟
– آسو
برای آرامش خاطر دخترک ژیوان چندین با آسو را تکان داد و آنگاه با نرمش رو به دخترک کرد و گفت:
خوابش خیلی سنگین شده. من اینجا روی این کاغذ می نویسم که ما کجا رفتیم تا آسو بیاد ما رو پیدا کنه.
آنگاه خودکار و تکه کاغذی از جیبش بیرون آورد و روی آن چیزی نوشت و آنرا کنارآسو
گذاشت و دست دختر را گرفت وبراه افتادند.
دخترک رمق نداشت. خسته بود و تشنه و گرسنه. دست در دست ژیوان به آهستگی قدم بر می داشت و در هر دوگام یکبار بر می گشت و به جسد برادرش نگاه می کرد تا از پیچ جاده ی خاکی گذشتند و دیگر خرابه دیده نمی شد. گویا منتظر بود که برادر ش برخیزد و صدایش کند و بگوید: ته نیا جان وایسا من بهتون برسم!
بدرخت گردوی کهنسال کنار راه خاکی که رسیدند ژیوان نگاهی به دخترک انداخت و اندیشناک گفت:
چیزی نمونده، زود میرسیم.-
با خود می اندیشید که ایکاش تا شب نرسیده به آبادی بعدی برسند. این آبادی که با خاک یکسان شده بود!
مهرماه 1393

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید