از میان پنجرهی بدون شیشهی کاروان، چهرهی درهم کوفتهی تام پیدا بود؛ قوز کرده، سرگرم آماده کردن شام. فضای تنگ کاروان تحمل قد بلند و شانههای فراخش را نداشت، همانگونه که آسمانِ بالای سرش تاب دیدن روزگار خوش را بر او. آن شب من را برای شام، به قول خودش، به کلبهی ساحلی مجللش دعوت کرده بود.
اولين بار، او را در ساحل وایکیکی دیدم. فارغ از هیاهوی توریستها و موجسواران محلی، روی نیمکتی زیر سایهی درخت بِنیان نشسته بود و با ریش بلند، چهرهی آفتابسوخته و بالاتنهی لُخت، متفکرانه پیپ میکشید. کیسهی چرک خاکستریرنگِ مملو از قوطیهای فلزیِ خالی از نوشابه جلوی پاهایش، تمایز بین او و افراد متشخصی بود که از آن سوی اقیانوس برای گذران تعطیلات به این ساحل زیبا آمده بودند. کنارش برروی نیمکت نشستم و گفتم: جایی برای نشستن پیدا نکردم. امیدوارم که آرامش شما رو به هم نزده باشم. نگاهش را از آبی اقیانوس گرفت و به چشمهای من دوخت. پیپ را از لبهایش جدا کرد و گفت: نه، راحت باش. و دوباره به همان سمت خیره شد. انتظار لحن چنین دوستانهای را از او نداشتم. از او خوشم آمد. وقاری در او بود که در کمتر کسی دیده بودم. پیشنهاد کردم که آبمیوهای با هم بخوریم و او پذیرفت. به این ترتیب دوستی ما آغاز شد.
بیش از دو ماه بود که برای راهاندازی خط تولید یک کارخانهی آبِ بطری به هونولولو آمده بودم. قوانین سختگیرانهی زیستمحیطیِ جزیره، با تراشیدن بهانههای مختلف از طرف شهرداری، سختی کارم را مضاعف کرده بود. در روزهای یکشنبه فارغ از دغدغه، به ساحل وایکیکی که فاصلهی کمی تا آپارتمان محل اقامتم داشت میرفتم. در هیاهوی موجهایی که پله پله موجسواران را به ساحل پرتاب میکرد گم میشدم و استرس شش روز کار را در زیر شنهای سفید ساحل دفن میکردم. آنچه در این جزیرهی پرتشده در وسط اقیانوس برایم پرسشبرانگیز بود، تعداد بیشمار بیخانمانهای آن بود. نشستن زن و مردی آواره با سرووضعی آشفته، در کنار توریستی در حال خوردن یک نوشیدنی سیوپنج دلاری از داخل پوست آناناس، امری کاملا عادی بود. دوستی من با تام، شاید به نوعی در ارتباط با حس کنجکاویام بود.
تام معمولا بعدازظهرها، برای پر کردن کیسهی همراهش از محتویات زبالهدانیها به وایکیکی میآمد. دیدنش در حالی که بر روی نیمکت همیشگی نشسته و پیپ میکشد، برایم عادت شده بود. دو لیوان آبمیوه میخریدم، درکنارش مینشستم و با هم میخوردیم. زیاد اهل حرفزدن نبود. ولی آن روز خیلی غیرمنتظره از من پرسید برای چه آمدی اینجا! فرصت خوبی بود. میتوانستم صحبت را به چراییِ بودن خود او در این جزیره بکشانم. گفتم:
– زندگی توی آمریکا یک قانون نانوشته داره. هرجا کار میکِشَتت، باید دنبالش بری.
برایش از کارم و از مشکلاتی که شهرداری جزیره پیش رویم گذاشته بود گفتم. او که با جدیت به حرفهایم گوش میداد پرسید:
– مگر شرکتت وکیل نداره. کارهای حقوقی رو به اونا محول کن.
– قبل از اینکه بیام اینجا، تمام قوانین مربوط به کارمو مطالعه کرده بودم.
– اشتباهت همینه که فکر میکنی همهی قوانین روی کاعذ نوشته شده. به نانوشتههاش فکر نمیکنی.
و در حالي که بازتاب خورشيد غروب در آبی چشمانش آتشی برپاکرده بود، نگاهم کرد و گفت:
– رسماٌ به ویلای مجلل خودم دعوتت میکنم. حدودأ چهار مایلی اینجاست. بیا تا از اون قانونهای نانوشته یک کمی بیشتر صحبت کنیم. یک قلم به من بده تا نقشهی راه ویلامو برات بکشم.
نسیم ملایم از سمت اقیانوس، دانههای کمجان باران را بر پیکرم مینشاند. بطری آب میوه را در سبد جلوی دوچرخهی کرایهای شهرداری گذاشته بودم و در جادهی باریک دوچرخهرو، در امتداد اقیانوس، رکاب میزدم. چشمهایم از نوازش طبیعت مست بود و گهگاه به نقشهای که تام برایم کشیده بود، نگاهی میانداختم. این همان مسیری بود که تام هر روز پیاده میپیمود تا خود را به ساحل توریستی برساند. محل ویلای به قول او، مجللش را با علامت ضربدر مشخص کرده بود. در میان کانکسها و کاروانهای فرسوده، سوّمین کانکس اقامتگاه او بود. همینکه مشغول آشپزی دیدمش، صدایش کردم و بطری آب میوه را روی دست بردم و نشانش دادم. به نشانهی تایید، انگشت شست را بالا آورد. بیرون آمد و دوچرخه را از من گرفت و به فضای تنگ داخل کاروان برد و گفت: «اون تو جاش بهتره. کسی هوس گردش کردن کنار ساحل به سرش نمیزنه.» و من برای اولین بار خندهی او را دیدم؛ نشانِ رضایتی از وجود من در کلبهی مجللش.
خورشید زیر هالهای از ابر، آرام و موقر در اقیانوس فرو میرفت. تام در حال خوردن ماهی که خودش گرفته بود، با اشتیاق حرف میزد.
– برای گرفتن ماهی باید هرچی میتونی از شهر دور بشی چون ممکنه یه وقت قلابت به یه تشک دو نفره، یه موتور سیکلت اسقاطی، یا هر چیز به درد نخوری که مردم برای خلاصی ازشون توی رودخونه میندازن، گیرکنه و تو باید قید ماهی گرفتنو بزنی.
سپس نگاهش را از ظرف غذا، به جایی خیلی دور دوخت. دست برد و پیپش را از روی پیشخوان برداشت و بر لبهایش گذاشت و با صدایی که از خشم میلرزید، ادامه داد:
– درست مثل زندگی آدم وقتی که قلابت توی دهن یه حرومزاده میافته و اون میخواد درسته قورتت بده و مجبورت میکنه همه چیزو بذاری بری.
من با سکوت و او با سخنانش، افسار خشم فروخفتهای که شاید سالها آزارش میداد را رها کرده بودیم. آن غروب، تا نیمهشب برایم حرف زد. از شراکت در سرمایهگذاری پرسود، زندگیاش با زنی زیبا و ناکامی در بچهدار شدن.
– وقتی توی اوجی و باز میخوای به اون بالابالاها برسی، أصلا به فکرت نمیرسه که یک روز آخرِ کارت به اینجا بکشه. اون سال ورقِ بازی برای من بدجوربرگشت. سرمایهگذاریهای سنگینی که کرده بودم، همهشون شکست خورد. قسط بازپرداخت وامها عقب افتاد و بانکها همهی مال و اموالمو مصادره کردن.
صدای تام که آهسته شده بود ناگهان اوج گرفت. دستش را به پیشخوان کوبید و فریاد زد:
-اون حرومزاده، مشاور مالی که استخدامش کرده بودم، اون، این بلا رو سَرَم آورد. زنمو ازم گرفت، پولامو بالا کشید. با همدستی دوستاش توی بانک، سرمایههای منو صاحب شد. قسم خوردم که با دستهای خودم میکُشَمش. یه شب رفتم در خونهَش. در زدم و ازش خواستم برم تو و باهاش حرف بزنم. میدونست که من اسلحه ندارم. راهَم داد تو. تا پا گذاشتم توی خونه، نتونستم خودمو کنترل کنم. با دوتا دستام گَلوشو گرفتمو فشار دادم. چیزی از پشت محکم کوبیده شد به سرم. نفهمیدم کی منو زد. شاید زنم بود. اون زنده موند و من افتادم زندان. شش سال در شرایط بسیار بد روحی زندونی کشیدم. و وقتی آزاد شدم، هیچی نبودم؛ هیچی.
سرش را پایین انداخت. دانههای اشک از گوشهی چشمها بر صورتش سر میخورد و لابهلای ریش انبوهش گم ميشد. نفس بلندی کشید و گفت:
– چیزی که بیشتر از همه آزارم میده، دور شدن از شهريه که توش بزرگ شده بودم و زندگی میکردم. آمدن به اینجا خواست من نبود. شهردار نیویورک برای صرفهجویی در هزینهها، بیخانمانهایی مثل من رو راهی این جزیره کرد. با دادن یک بلیط و کمک هزینهای مختصر، شهرمو برای همیشه از من گرفت.
گدازههای آتشین خشم یک مردِ شکسته، خاکستری از اندوه در من برجا گذاشته بود. با خود عهدی بستم. پابندیام بر آن عهد، دو سال پس از ترک آن جزیره، زندگی تام را آنگونه که شایستهاش بود رقم زد. راضیاش کردم که به زادگاهش -نیویورک- بازگردد و در شرکتی که اکنون خودم مالکش بودم، مشاور مالی من شود. یکشنبهشبها، با یک بطر آبمیوه به دیدن من میآید و از خاطرات روزهای بیخانمانیاش میگوید.
بهار ۲۰۲۱