مهمترین ماجراهای یک باغچه زیبا طی سه هفته اتفاق افتاد و پس از آن همهچیز بهطور ناگهانی آرام گرفت. صبح اولین روز هفته، هوا گرفته و ابری بود. سپیده صبح نرمنرمک بر روی ابرها میغلتید و روشناییاش را بر روی باغچه زیبا پهنمی کرد. نسیم خنکی میوزید.
گل رز سفید اولین گیاه باغچه بود که چشم گشود. کشوقوسی به شاخههایش داد. شبنمها را با تکانی از روی برگهایش به پایین لغزاند و با صدای بلند گفت: «صبحبهخیر، چه صبح دلانگیزی!»
کاکتوس تنبل بدون چشم گشودن گفت: «هنوز که صبح نشده، صبر کن خورشید طلوع کنه! بعد سروصدا راه بنداز.»
افرای قرمز برگهایش را به دست نسیم سپرد و با حرکت آن اجازه داد تا باغچه خنکتر شود و با شادی به رز پاسخ داد: «صبحبهخیر عزیزم، خدا کنه امروز هوا خیلی گرم نشه.»
بنفشه پشت چشمی نازک کرد و با صدای ریز و جیغگونهاش شروع به غر زدن کرد که: «ای وااای! از دست شما آسایش ندارم. صبحها که نمیذارین بخوابم، شبها که از صدای جیرجیرکها خواب ندارم، ظهر هم که این کاکتوس گندهی تیغتیغی نمیذاره آفتاب بخورم، از بوی این نعناعها هم که دارم خفه میشم.»
پونهها دستهجمعی بانگ برآوردند: «نعناع نه، پونه! ما پونه هستیم، چند بار بگیم تا بفهمی!»
افرا خندید و گفت: «در عوض من برگهامو برات تکون میدم تا خنک بشی.»
بنفشه نالید: «جنابعالی زحمت نکش! باد که میاد خنک میشم، منت برگهاتم سر من نذار.»
در همین حین گربهی سیاه پرید وسط باغچه و شروع به کندن زمین کرد.
بنفشه باز نالید: «بفرما اینم از این آقا که این جا را با توالت عمومی اشتباه گرفته و حال همه رو به هم میزنه!»
گربه در حال زور زدن گفت: «بهبه، بنفشه خانم، سلام خانم با کلاس، باز چی شده؟»
– یعنی خودت نمیدونی چی شده! همش میای اینجا حال همه رو بد میکنی، ببینم تو جای دیگهای سراغ نداری؟
- کجا برم؟ خونهام اینجاس، توقع داری برم خونه همسایهها، گربههای اونجا بزنن لتوپارم کنن؟
– کاش منم می تونستم بزنمت دلم خنک شه.
خورشید در حال سر برآوردن از لابهلای ابرها بود و شعاعهای طلایی رنگش را بر روی باغچه میپاشید که چکاوک شروع به خواندن کرد.
همنوا با آواز او، حرکت برگهای افرا تندتر و گلها و سبزیها شروع به حرکت به چپ و راست کردند، گویی در حال رقصند.
بنفشه جیغجیغ کرد: «چه خبرتونه؟ دارید دسته جمعی ورزش صبحگاهی میکنین؟»
ولی بقیه او را نادیده گرفتند و در حال خوش خود باقی ماندند حتی کاکتوس هم با آنها همراهی میکرد.
بنفشه نالید: «وااای! از سه روز پیش که باغبون منو اینجا کاشته، همنشین یه مشت دیوانه شدم، این چه عاقبتی بود آخه؟!»
هر روز عصر که باغبان برای آبیاری باغچه از راه میرسید، با گلها و سبزیها حرف میزد و برایشان آواز میخواند. ولی آنروز، چندین برگ پونه چید که از صدای ترک خوردن دل پونهها همه غمگین و بیقرار شدند.
رز سفید گفت: «یه روز خانم صاحب خانه داشت به مهمونش میگفت گوشت نمیخوره چون دلش برای حیوونها میسوزه؛ پس چرا دلش برای ما وقتی برگ یا گلهامون رو میچینه، نمیسوزه؟»
افرا پاسخ داد: «چون صدای ما رو نمیشنوه و نمیدونه ما هم دردمون میاد.»
بنفشه گفت: «کاش یه گوشتخوار پیدا میشد این گربه بوگندو رو میخورد!»
گربه که زیر سایه افرا چرت میزد گفت: «اتفاقا من توی همین خونه دیدم برگهای بنفشه را برای کنار غذا یا دمنوش میچیدند.»
بنفشه جاخورد. رنگ از رویش پرید. گفت: «لال بشی ایشالله!»
همه خندیدند.
افرا فکر کرد: “چقدر خوبه که شما رو دارم!”
در یک عصر غمانگیز، اوضاع بههمریخت.
آنروز خانم صاحبخانه با باغبان مشغول صحبت بود که گفت: «این کاکتوس خیلی بزرگ شده. زیبایی چندانی هم نداره. بهتره اینو در بیاری جاش یه چیزی بکاری که گل بده!»
باغچه در سکوت عمیقی فرو رفت. کاکتوس به خودش لرزید. اشکی از گوشه چشم رز سفید پایین چکید، برگهای افرا از جنبش باز ایستاد. حتی بنفشه هم برگهایش را جمع کرد.
باغبان که رنگ و رویش پریده بود، گفت: «خانم این کاکتوس گلهای قشنگی میده. یک هفته صبر کنین. خودتون میبینین.»
خانم گفت: «الان حدود هفت ماهی میشه این خونه رو خریدم و هیچ تغییری نکرده. گمان نکنم کاکتوس به این بزرگی گل بده!»
- نه خانم، این گل میده. یک هفته فرصت بدین میبینین.
«ببینیم و تعریف کنیم!» گفت و دور شد.
باغبان نگاهی زیر چشمی به کاکتوس انداخت و زیر لب گفت: بجنب بچه!
تا شب همه گیج بودند.
گربه با تعجب میپرسید: «مگه کاکتوس گل میده؟»
رز سفید گفت: «باغبان هیچوقت الکی حرف نمیزنه.»
کاکتوس پرسید: «یعنی من میتونم گل بدم؟»
افرا جواب داد: «حتما میتونی. بچه ها بیاین ظرف این چند روز خیلی کم غذا بخوریم تا کاکتوس حسابی تقویت بشه و بتونه گل بده، کاکتوس جان، خودت هم تلاش کن، حتما دسته جمعی موفق میشیم.»
بنفشه برای اولین بار بدون ناله و محکم گفت: «رو منم حساب کنین.»
گربه گفت: «منم شکارهامو میارم پای کاکتوس چال میکنم.»
ظرف چند روز آینده سر گلها خم شده بود. تعداد زیادی از برگهای افرا ریخته بود. برگ پونهها و بنفشه آویزان شده بود. گربه حسابی وزن از دست داده بود. حتی رز سفید یکی از گلهایش را از دست داد. ولی خبری از گل دادن کاکتوس نشد. تا این که چکاوک از حیاط کناری خبر آورد که یک کاکتوس در حیاط کناری خیلی گل دادهاست. ولولهای در باغچه افتاد. همه جانی دوباره گرفتند و امیدوار ادامه دادند.
خرداد ۱۴۰۲