م. ص. آزاده: غروب خاکستری

کلاهش را کمی پایین کشید تا گوشهایش را از گزند سرمای سوزاننده ی آخر پاییز محفوظ نگهدارد. لبه ی یقه ی پالتوی لندن فاگش را بالا برد و شالگردنش را تا نوک دماغش بالا کشید. اما هنوز موج بخار نفس هایش را در هوای خاکستری آن جمعه ی سرد پاییزی، پیش چشمهایش در هوا سرگردان می دید. گویی دل هوا هم مثل دل او از غصه پر بود و میل به گریستن داشت. اما طوفانِ مشکلات زندگی چنان ذهنش را بخود مشغول کرده بود که ابر عقده های دلش مجال باریدن پیدا نمی کرد.
با سرعت و زیر چشمی پشت سرش را نگاه کرد. مردکلاه شاپویی بارانی پوش هم با او از قطار پیاده شده بود و به آرامی در پی او گام برمیداشت. نگاه های کنجکاوانه ی مرد حتی کلاه و شال گردن و پالتویش سوراخ می کرد و پوستش را می گزید. او را در سوپر مارکت دیده بود که در بخش میوه ها در سکوت به او لبخند زده بود. در صف پرداخت سلف سرویس پشت سرش نوبت گرفته بود و بعدهم در قطار با خیرگی به او زل زده بود. حالا دیگر حسابی به اینکه چرا مرد همچنان بدنبالش می آمد مشکوک شده بود و هراس دلش را پر کرده بود و گلویش را می فشرد. از ترس دهانش خشک شده بود و قلبش مثل پرنده ای اسیر به تندی به در و دیوار سینه اش میکوفت.
مرد همچنان آرام آرام بدنبالش گام بر میداشت. لبه ی کلاه شاپوی خاکستریش تا نیمه ی صورتش پایین آمده بود و حالت مرموزی به چهره اش می داد. یقه ی بارانی سیاه لندن فاگش که با کمربندی محکم بدور بدنش پیچیده شده بود تا نزدیک گوشهایش را می پوشاند. شال گردنش را تا نزدیک بینی باریکش بالا کشیده بود و سر در جبین فرو برده بود. کیسه ی مواد غذایی را دور مچ دست راستش انداخته بود و دستهایش را در جیبهایش مخفی کرده بود و با سماجت تمام در تعقیب او بود.
نگاه سر گردانش را این سو و آن سو چرخاند و ایستاد تاچراغ عابر پیاده سبز شود. مرد هم با فاصله ای نه چندان زیاد ایستاد. صدای دو ماشین که در خیابان از کنار هم رد شدند افکار آشفته اش را در هم ریخت و دو ماشین دیگر در فاصله ای نه چندان دور از او ایستادند و چراغ عابر پیاده سبز شد. با سرعت از خیابان گذشت و تصمیم گرفت برای گم کردن مرد با سرعت خیابان بعدی را که اکنون چراغ عابر پیاده اش سبز شده بود بپیماید و بجای راه همیشگی از خیابان بعدی به منزلش برود. مرد او را دنبال نکرد و مستقیم به راهش ادامه داد. آه که چقدر ترسیده بود. قلبش با چه سرعتی می زد. حتی فکر کرده بود که اگر مرد همچنان تعقیبش کند بایستد و از او بپرسد که کیست و چرا در تعقیب اوست و یا حتی به مامور نگهبان دم در آپارتمانش ماجرای تعقیب را گزارش دهد. اما خوشحال بود که مرد بی ایجاد هیچ مزاحمتی رفته است و مجبور نیست که مواجهه ای با او داشته باشد.
خیابانها در آن غروب جمعه ی خاکستری سرد و خلوت بودند و گهگاه ماشین هایی طول خیابان ها را به آرامی وجب می کردند. آنقدر هوا ابری و گرفته بود که حتی رنگ ماشین ها را نمی شد تشخیص داد. مغازه ی ساندیچ فروشی سر نبش باز بود و دو دختر جوان از آن بیرون آمدند و با شکایت از سردی هوا به سرعت از وسط خیابان دو خطه رد شدند که خود را به ماشینشان برسانند. صدای خنده هایشان در زوزه ی باد گم شد. با گذشت زمان سرما حتی شدید تر شده بود و سرعت باد افزایش یافته بود. بوی همبرگر و سیب زمینی سرخ کرده مخاط بینی اش را قلقلک داد و دلش از گرسنگی ضعف رفت. زانو هایش سست شد. برای لحظه ای فکر کرد که به ساندویچ فروشی برود و یک ساندویچ داغ سفارش دهد. شاید هم سوپ خوبی داشته باشند. یک سوپ داغ در این غروب سرد چقدر می چسبید. در مغازه با ستگی بسیار پشت سرش به آهستگی بسته شد. به درون آمد. گرما ی دلپذیر گونه های از سرما سرخ شده اش را بوسه می زد. به پیشخوان نزدیک شد و به تابلوی لیست غذا ها نظری انداخت که نام غذاها با گچ و دستخطی عجولانه روی آن نوشته شده بود. آها! سوپ روز. چه خوب سوپ جو! ذوق در چشمانش موج زد. اول فکر کرد که یک سوپ جو دستور دهد ودر ظرف یکبارمصرف به خانه ببرد تا در خلوت پاهایش را دراز کند و جلوی تلویزیون با آرامش بخورد و برنامه ی مورد علاقه ی از پیش ضبط شده اش را ببیند. اما فکر کرد که با این همه مواد غذایی که خریده نگهداشتن ظرف سوپ جو برایش سخت خواهد بود و تصمیم گرفت که سوپش را در مغازه بخورد با نان فرانسوی داغ و یک فنجان چای سبز. مغازه دار پولش را گرفت و با لبخندی گفت:
بفرمایید بنشینید. میارم سر میزتون.
چرخید و نگاهی کرد. داخل مغازه گرم بود و شیشه ها عرق کرده بودند. دکمه های پالتویش را باز کرد. کلاهش را از سر برداشت و شال گردنش را پایین کشید. نفس عمیقی کشید. در ابتدای مغازه در ردیف میزهای دو نفره که کنار دیوار چیده شده بودند یک میز خالی پیدا کرد. سرو صدا زیاد بود و صدای موزیک در همهمه ی مشتریان گم می شد و هیچ معلوم نبود که چه بود و که می خواند. فقط گهگاه صدای گیتار و ماندولین شنیده می شد.سر میز نشست. نایلون خریدش را زیر پایش بر زمین گذاشت که مزاحم مشتریان نباشد. دستهایش را از آستین های پالتویش بیرون آورد و پالتو را از روی شانه هایش برداشت روی دسته ی صندلی لهستانی انداخت و انگار که از سنگینی آن راحت شده باشد شانه هایش را تکان داد و گردنش را به عقب کش داد. تلفن همراهش را از جیب پالتویش بیرون آورد و پس از گذاشتن رمزـ واژه در آن پیام هایش را خواند. از مدیرش پیام رسیده بود که ساعت ۸ صبح سه شنبه ی آینده نشست مهمی با شرکت مدیر کل در واحد مرکزی برگزار خواهد شد. از او خواسته بود که با فهرست مسایلی که در نشست امروز بعد از ظهر مطرح شده بود خود را برای شرکت در نشست صبح سه شنبه آماده کند. بعد هم چشمش به پیام مادرش افتاد که بخاطر تلفن نزدنش او را سرزنش کرده بود. در همین لحظه چشمش به یک جفت کفش ورزشی نایک سیاه و خاکستری افتاد و یک سینی با یک کاسه سوپ جو که با چند پر جعفری خورد شده تزیین شده بود.
قاشق سوپ خوری گرد و سفیدی که کنار کاسه ی سوپ گذاشته شده بود روشنایی مهتابی سقف مغازه را منعکس می کرد، یک سبد کوچک نان فرانسوی با ظرافت در سینی جای داده شده بود و یک فنجان چای سبز روی میزو در برابرش بود. سرش را بلند کرد به پسرک گارسون نگاهی کرد و با لخندی گفت:
متشکرم.
اما با دیدن مرد کلاه شاپویی بارانی پوش که چند میز آنطرفتر روبروی او روی یک صندلی نشسته بود و با همان نگاههای کنجکاوانه او را ورانداز می کرد، لبخند بر صورتش خشک شد. با دستپاچگیِ تمام نگاهش را دزدید و برای یک لحظه فکر کرد که بلند شود و غذا نخورده از مغازه بیرون بزند. اما پول غذایش را داده و تازه بوی سوپ جو و نان فرانسوی حسابی مشامش را قلقلک می داد و دلش از گرسنگی ضعف می رفت. هنوز غذای مرد را نیاورده بودند و او فقط سوپ جو دستور داده بود. فکر کرد که اگر غذایش را بسرعت بخورد، می تواند پیش از تمام شدن غذای مرد از مغازه بیرون بزند و زود خود را در پیچ کوچه ای که آپارتمانش در آن قرار داشت گم کند. پس سعی کرد که خود را پشت زن و مردی که سر میز جلوی او نشسته بودند مخفی کند وهر چه سریعتر سوپش را بخورد. تلفنش را خاموش کرد و روی میز گذاشت. پس از لحظه ای تلفنش روی میز لرزید و سر خورد. تلفن را برداشت و به صفحه ی آن نگاهی کرد و خواند:
به مامان یه زنگی بزن. نگرانته و منو کلافه کرده. لطفا!:-)
بهتره که زودتر سوپم رو بخورم که بتونم از این جا برم. بعدا به مامان زنگ می زنم. واین بار تلفن را در جیبش گذاشت. دستمال سفید را باز کرد و یک برش از نان فرانسوی را که با دقت تمام در نهایت ظرافت بریده شده بود برداشت و یک قاشق سوپ جو به دهان برد و آن را هورت کشید. آه که چقدر این سوپ می چسبید و چقدر بهتر بود که اگر میتوانست نگران مرد کلاه شاپویی بارانی پوش نباشد. به راستی او که بود و چرا تعقیبش می کرد. شاید پلیس مخفی بود. یا شاید از مامور شرکت بیمه ای که ازآن برای تصادف ماشینش درخواست پرداخت خسارت کرده بود. دلیل دیگری پیدا نمی کرد که کسی او را تعقیب کند. آنهم به این شکل. یعنی آیا آن مرد واقعا بطوری کاملا تصادفی نزدیک محل کار او کار میکرد ودر نزدیکی محل زندگیش خانه داشت؟ بعید به نظرمی رسید که چنین باشد.
یک جرعه از چایش را نوشید. بوی ملایم گل یاس از چای به مشامش رسید. عجب چای خوشمزه ای. کاش بپرسم که نوع چایی شون چیه. اما وقت ندارم باید زودتر از اینجا بزنم بیرون. نگاههای سنگین مرد را روی صورت و شانه هایش حس می کرد. واقعا اون دنبال چیه؟ چرا منو تعقیب می کنه؟ از من چی میخواد؟ نکنه میخواد منو تنها گیر بیاره و جیبم رو بزنه. نکنه میخواد ببینه من کجا زندگی می کنم و بعدا بیاد سراغم؟ اما برای چی؟ من که کاره ای نیستم. با کسان زیادی هم که تماس ندارم و سرم تو کار خودمه. نکنه به همکارم مشکوکن و میخوان ببینن او با چه جور آدمهایی کار میکنه؟ همیشه بهش مشکوک بودم و هیچوقت به دلم ننشست. باید همین باشه. از این به بعد بیشتر میرم تو کوکش و به مکالمات تلفنیش با دقت بیشتری گوش میدم. سر کار خیلی بهش تلفن میشه. شاید از من بخوان که زاغ سیاشو چوب بزنم. باید پیدا کنم که این مرد کیه و چرا منو تقیب میکنه. اما چه جوری. یه شروع خوب اینه که از این مغازه داره بپرسم که اونو میشناسه و آیا تو این محله زندگی میکنه؟ معمولا مغازه دارا یک کمی کنجکاون واکثرا مردم محل رو میشناسن. بهتره به مغازه دار لبخند بزنم و روی خوش نشون بدم که جواب سوالم رو بده. به مرد جوان پشت پیشخوان نگاهی کرد و لبخندی زد. مرد گفت: هوا یه هویی خیلی سرد شد. قرار نبود به این زودی سرد بشه. امیدوارم که امشب برف نیاد که ما اینجا گیر کنیم. من نیم ساعت تا خونه ام راه دارم و کلی هم باید پیاده برم تا به ایستگاه قطار برسم.
سوپش تقریبا تمام شده بود. با تکه نان آخر ته کاسه اش را پاک د و سوپ را تمام کرد. آخرین جرعه ی چای سبز را هم نوشید و بعد ازروی صندلی برخاست. شال گردنش را محکم کرد و کلاهش را بر سر گذاشت و تا روی گوشهایش پایین کشید. پالتویش را از روی دسته ی صندلی برداشت و بر تن کرد دکمه هایش را بست و مواد غذایی اش را برداشت و در کنار پیشخوان ایستاد و در حالی که سعی می کرد شهامت داشته باشد در عین شرمساری از مرد جوانی که در پشت پیشخوان ایستاده بود پرسید اون آقایی رو که سر میز چهارم نشسته و کلاه شاپوی خاکستری پوشیده و بارونی به تن داره می شناسین؟ او مشتری همیشگی شماست یا اینکه این دفعه ی اولشه؟ و قبل از اینکه مرد جوان فرصت پاسخگویی پیدا کند ادامه داد. این بار اولیه که من توی این محله می بینمش. کنجکاوم بدونم که آیا شما قبلا اینجا دیدینش؟
مرد جوان پشت پیشخوان با سرعت سرش را به اطراف چرخاند و با نگاهی بهت زده دهانش را نزدیک آورد و به آهستگی گفت: امشب اینجاخیلی خلوت بود. غیر از شما فقط دو تا خانم جوون اینجا بودن.
بهت زده و با ناباوری به مرد جوان نگاه کرد و اندیشید که همه با هم همدست هستند. چگونه می شود مرد کلاه شاپویی بارانی پوش را با آن قد و هیکل ندید؟ مرد کلاه شاپویی بارانی پوش درحالیکه آخرین لقمه ی ساندویچش را قورت می داد با کنجکاوی نگاهی به او که از در مغازه بیرون می رفت انداخت و از جایش برخاست. قلبش بشدت می زد و دلش می خواست که می توانست مثل مرد نامرئی از دیده ها مخفی شود.
مرد جوانِ پشتِ پیشخوان از پشت سرش با صدای بلند پرسید:
عینکتون رو گم کردین؟

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید