نادر (نصرالله) قضاوتی: اشباح

پا درد طاقتم را طاق كرده بود. از گرگ و ميش هوا تا خروسخونِ سحر، خواب از چشمانم پريده بود. گيج و منگ بودم. صداي دائي اكبردر گوشم زنگ ميزد كه:
دوا درمون ات حمومه و رفتن توي خزينه ي آب داغ. كورمال كورمال بقچه ي حموم را پيچيدم و راهي شدم. خنكاي هواي سحرگاهي پاييز را روي پوست صورت و دستام احساس ميكردم.
ستارگان از ته آسمان انگار چراغهاي بي نفتي بودند كه مي سوختند، سوسو مي زدندو نور چنداني نداشتند.
ماه، هلال باريكي بود كه چون وسمه بر ابروي كور جلوه و جذابيتي نداشت. خاموشي وهم انگيز بود.انگار كوچه هاي منتهي به حمام، قُـرُق بود و جنبنده اي جم نميخورد. در برزخي بين خيال و واقعيت دست و پا ميزدم. اشباحي به نظرم ميرسيدند كه پچ پچ صداهايشان برايم گنگ و نامفهوم بود. صداي تق تق گام هايي را مي شنيدم كه هر لحظه به من نزديك و نزديك تر مي شدند. تصور مرد غول پيكري را در پيش چشم داشتم، كه چكمه لاستيكي سياهي به پا، چوب گرز مانندی در يك دست و چراغي خاموش در دست ديگرش بود. به نظرم مي رسيد اشباح حركات مرا تكرار مي كنند.
كلافي سردرگم بودم. احساس ميكردم كه هر لحظه يكي از اشباح گلوي مرا با پنجه هاي قوي خود فشار می دهد.
در همين حال و هوا بودم كه عوعوی سگي مرا از اين كابوس بیرون آورد. سگ با نشان دادن چنگ و دندان به طرف من حمله ور شد. لحظه اي بعد همان پايم را که درد می کرد در دهان سگ ديدم. نقش بر زمين شدم. يكي از اشباح رسيد وضربه اي به دهان سگ كوبيد. سگ پاي مرا رها كرد و به گوشه اي خزيد.
لنگان لنگان به راه خود ادامه دادم تا به جلوي حمام رسيدم. درِ حمام بسته بود. قفل آهني لوله اي شكلي به در آويزان بود.
روي يكي از سكوهاي سنگي نشستم. سکوسرد و يخ كرده بود. بقچه ي حمام را زير پايم گذاشتم و به سه كنج ديوار تكيه زدم.
ناگهان صداي دعوا و جست و گريز دو گربه اي را شنيدم كه از پشت بام حمام به گوش مي رسيد. یکی از گربه ها با صدايی وحشتناك به پايين پرتاب شد. موهاي گربه ها در هوا چرخ مي خورد. دم گربه از نيمه كنده شده بود.
زخم هايي بر صورت و بدن داشت. سپيدي چشمانش از شدت خشم سرخ شده بود. گربه مصدرم ناله كنان و لنگان لنگان راهي پشت بام حمام شد. من نيز حيرت زده به دنبال گربه راهي شدم.
گربه ناله كنان به سمت اطاقك تونتاب در حركت بود.مرد تونتاب با شنيدن ناله جانسوز گربه از اطاقك خود بيرون آمد.
انگار صداي گربه برايش آشنا بود. چوب گرز مانندي در يك دست و در دست ديگرش چراغي بود كه چملي دود زده اش روشنايي زيادي نداشت.
گربه بوكشان در جلو و مرد به دنبالش در حركت بود. گربه ي مهاجم که در سوراخ ديواري پنهان شده بود. باشنيدن صداي پا، از سوراخ دیوار بيرون پريد ،خواست فرار كند كه با ضربات مرد نقش بر زمين شد.
مرد تون تاب كه خشمگين از اين ماجرا بود، از دور مرا ديد.فرياد زد: ” كي هسي ، اين جو چي چي مي خوي؟”. كمي مكث كرد و ادامه داد:” راه گم كردي يا خو نمو شده اي؟”.جواب دادم خو نمو شده ام اما مشتري حمام هستم.
زير لب نجوايي كرد، بعد دلش سوخت و كليد حمام را كه با بند به گردنش آويخته بود به من داد وگفت :مي ري تو صن مي شيني تا مشتري بياد.
وارد صحن حمام شدم. همه جا تاريك بود. صداي ريزش ملايم آبي را مي شنيدم كه به حوضچه مي ريخت. كبريتي را كه در جيب داشتم روشن كردم و به دنبال چراغي گشتم. آن را در طاقچه كفش كن حمام پيدا كردم. روشنش كردم ، پت پتی كرد و خاموش شد. در ورودي گرمخانه را باز كردم. در آهني و زنگ زده بود. باز که شد ده ها سوسك قهوه اي حمام از سر و كولم بالا رفتند.انگار سوسك ها منتظر بودند. با ترس آنها را پراكنده كردم.
وارد گرمخانه شدم. خاموشي بود و سكوت. بخار آب چشمانم را به سوزش انداخته بود. پلكهايم را با دست ماليدم ، چشم باز كردم به نظرم رسيد اشباحي از اين سو به آن سو در حركت هستند. وحشت وجودم را فرا گرفته بود .صداي گورمپ گورمپ قلبم را مي شنيدم كه به كندي مي زد و نفسم به شمارش افتاده بود.
با ترس به طرف پله هاي خزينه پا كشيدم. روي يكي از سكوهاي ورودي خزينه نشستم. پاي ناسورم را در آب داغ خزينه فرو بردم.
احساس كردم مردي كه گاهي مرئي و زماني نا مرئي بود، يك مرتبه به زير آب رفت و بالا آمد.مرتبه دوم بالا نيامد.كف هاي حبابي شكل كوچك كه بر سطح آب پديدار شده بود ناپديد شدند.وحشتم دوچندان شده بود.
مات و مبهوت از پله هاي خزينه پايين آمدم. نشستم وبه ستون سنگي حمام چمباتمه وار تكيه زدم. لحظاتي گذشت، پيرمردي خنزرپنزري كه كيسه حمامي در دست ، و سيگار اشنوي پردودي زير لب داشت وارد شد. مرا صدا كرد،جوابي نشنيد. مرتبه دوم صدايم كرد، باز هم سكوت بود. زيرلب گفت لابد كره!. با كيسه حمام به پشتم زد و گفت: كيسه مي كشي؟ باسر جواب مثبت دادم. رفت يك دلوچه لاستيكي ضخیم را از آب خزينه پر كرد، و به روي سر و پكالم ريخت.
پيرمرد لاغر و استخواني بود. به راحتي مي شد دنده هايش را از زير پوست بدنش شمارش كرد. خواست مرا مشت و مال بدهد. پايش را روی شانه هايم گذاشت. صداي جيرينگ جيرينگ استخوان هايش را ميشنيدم. خواست چرخي بزند كه ليز خورد و با سر به زمين افتاد.از ترس حمام نكرده لباس پوشيدم و يواشكي از در حمام خارج شدم.
در بين راه فكر كردم كه به خانه رمال بروم و ماجرا را برايش تعريف كنم. بعد پشيمان شدم. پيش خود گفتم به خانه ي “دايي اكبر” بروم كه مرا تشويق به رفتن حمام و خزينه ي آب داغ كرده بود. ماجراها را برايش از ريز و درشت تعريف كردم. خنديد و با خوشرويي از من استقبال كرد و گفت: امروز روز نويني در زندگي تو هسىت .بر توهمات و ترس هاي خودساخته خويش پيروز شدي. “تابوي ” ترس آلودي را كه از كودكي در ذهن تو نقش بسته بود شكستي و… .

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید