عزی لطفی: شتاب

پالتوی سیاه بلندش تقریباً تا  روی کفش هایش را پوشانده بود. با عجله داخل اتوموبیل شد.  دستکشهای  سیاه چرمی اش  را  از صندلی عقب  برداشت و روی صندلی جلو گذاشت.  آدرس را در کامپیوتر زد. و با شتاب  به راه افتاد.

کامپیوتر دستی تخمین زد که بیست دقیقه تا محل مورد نظر فاصله دارد.  دستکش ها را به  دست کرد.

با سرعت  خیابان های  فرعی را پشت سر گذاشت.   نزدیک  به خیابان  اصلی ماشین پلیس،  گشت میزد.  ترس و وحشت بر تمام وجودش مستولی شد. از سرعت کاست،  راه گریزی  نبود جز اینکه با موقعیت خود را روبرو کند.  ثانیه هائی را با  ترس و وحشت  گذراند.   پلیس بدون اینکه  متوجهش بشود از چراغ سبز گذشت.

اولین بار بود که از این مسیر میگذشت.  به سرعت   اتومبیل افزود. بی نهایت  دلهره داشت.   در اولین  چهار راه،  چراغ راهنما قرمز شد.  خاطرش ارام گرفت که پلیس فاصله ها از او دور شده. هوای ماشین  اشباع شده  بود از گرمای خفه کننده.  دگمه های پالتویش را باز و بخاری ماشین را کم کرد.

به مجرد  اینکه چراغ سبز شد،  پا را روی پدال گاز فشار داد. چرخهای اتومبیل  بر روی جاده بارانی  لیز خورد  و به چپ و راست کشیده شدند.  به سختی اتومبیل را هدایت و  کنترل کرد.  شتاب زده و نگران این طرف و آن طرف نگاه میکرد.  شدت باران مانع دید او بود. بازگشت امکان پذیر نبود. در  شاهراه بزرگ  اتومبیل ها   به سرعت از کنارش میگذشتند.

امشب باید  به آن محل میرفت. شب مهمی بود. همه قرار ها از قبل به ترتیب گذاشته و ردیف  شده بودند. از مدتی پیش برای امشب برنامه ریزی کامل کرده بود.

تلفن دستیش زنگ زد. از جواب دادن خود داری کرد. چشمش به جاده دوخته شده بود.

از  چهار چراغ  راهنمای دیگر هم گذشت. مرتب در آینه نگاه میکرد. چراغهای  اتومبیل ها مانند نور افکن قوی از روبرو،  چشمانش را می آزرد.

عجله داشت که هر چه  زود تر به مقصد برسد.  باران به سرعت و بی نهایت شدید میبارید و برف پاکن توان ستیز با باران را نداشت.

هر از چند گاه راهیاب کامپیوتر آدرس را گوشزد میکرد.

به نیمه راه نرسیده، چند قدم  جلو تر تصادف شده بود. دلهره  راحتش نمیگذاشت.  باید سر موقع  به مقصد  میرسید. صدای ماشین آتش نشانی و آمبولانس تمام افکارش را در هم میریخت. راه بندان بود، هوای درون ماشین به او حالت خفگی میداد.  شدت باران اجازه نمیداد که شیشه ها را پائین بیاورد.  فرصت پیدا کرد تلفن را چک کند. اما  موفق نشد  با او تماس بگیرد.   با تلفن در کشاکش بود. عجله داشت، در بین زمین و زمان حبس شده بود.  زمان بر شانه هایش سنگینی میکرد. عقربه های ساعت در بین فضای مه الود و باران گیر کرده بودند و به کندی حرکت میکردند.  صدای آژیر آمبولانس گوشهایش را می آزرد.  خیابان از پشت شیشه مه الود جلو به سختی دیده میشد.

سر انجام راه باز  و حرکت از نو آغاز شد. با شتاب و با احتیاط  اتومبیل را هدایت میکرد. به مقصد نزدیک شد.

راهنمای کامپیوتر  به او فرمان داد  بطرف راست بپیچد،  آنجا  مقصد نهائی او بود.

با شتاب  از ماشین پیاده شد. دگمه های پالتویش  را بست، کلاهش را  از روی صندلی بغل  برداشت و تا روی  صورتش کشید، با  سرعت  به سمت  بانگ پیش  رفت، موفق نشد که  در  را باز کند.   عصبانی و ناراحت در ورودی بانگ را  با شدت تکان میداد و صداهای ناهنجاری را  در هوا میپیچاند و باز با شدت هر چه بیشتر  فشار و تکان میداد.

هوا از سردی بیداد میکرد. از سرما به خود میپیچید. باران همچنان میبارید. سیاهی شب تیره تر  از هر شب فضا را پوشانده بود.

ترس و وحشت وجودش را در هم میفشرد.

دست راستش  را از دستکش بیرون آورد و با عجله  شماره ای را گرفت.

صدا از پشت تلفن جواب داد:

– مامان پس کجائی؟ یکساعته منتظرت هستیم.  این بچه منتظر کیک تولدشه که تو بیاری؟! ما که از نگرانی مُردیم. کجائی؟ چرا به  تلفنت جواب نمیدی؟ چرا زنگ نمیزنی؟

– من تازه رسیدم ولی در بسته است زود باشید درو باز کنید. کیک تو ماشینه.

– مامان کدوم در؟ در که بازه،  کجائی؟

– همین جا دیگه، همین آدرس که کامپیوتر  داد،  یخ زدم زود باشید. با هزار ماجرا رسیدم.

– مامان بخون ببینم  روی  در چی نوشته؟

– ای وای اینجا که بانکه، شما ها کجائید؟

– ما ساختمون پشتی هستیم، دو قدم بیشتر نیست. فقط زود از دورو ور بانگ دور بشو تا کاری دستمون ندادی!

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید