جعفر میان‌آبی (جی‌جی): آرزو و اردکش

آرزو همراه با مادرش رفته بود پنجشنبه بازار تا مادرش سیمین خانم مثل هر هفته  مايحتاج روزانه را خريدارى کند. سيمين خانم دست آرزو راگرفته بود و قدم زنان به اجناس كنار پياده رو نگاه مى كردند، كه چشم آرزو به سبدى افتاد كه چند تا جوجه اردك توى آن از سر و كول هم بالا و پايين مى رفتند. آرزو دست مادرش را كشيد و گفت:

– مامان،مامان، نگا كن، چه جوجه اردكاى قشنگى، هنوز بال و پر در نيووردن.

وهمانطور كه دست مادرش را گرفته بود، نشست و به تماشاى  جوجه اردکها مشغول شد و بعد  سرش را بلند كرد و به مادرش گفت:

– اين يكى رو نگاه بكن، مامان، يه خال سفيد رو كله شه. خيلى شيطونه، هى مى پره بالا و مى خواد از سبد بياد بيرون. مامان نگاه كن، داره منو نگاه مى كنه. انگار مى خواد من اونو بغل بكنم. مامان مى شه اونو برام بخرى؟

مامان آرزو دست دخترش رو كشيد و از زمين بلند كرد و گفت:

– دخترم، ايكاش مى تونستم اونو برات بخرم. آرزو گفت:

– چرا اونو نمى تونى بخرى مامانى؟

مادرش گفت:

– آخه دختر جون نگهدارى يه بچه اردك كار آسونى نيس، تو كه صبحها مى رى مهد كودك. منو بابات هم كه مى ريم سر كارمون. آنوقت جوجه اردكو مى خواى پيش كى بذارى؟ كى بايد آب و غذا بهش بده؟ آرزو گفت:

– مى برم تو اطاقم و آب و غذا هم براش مى ذارم تا از مهد كودك بيام خونه.

سيمين خانم گفت:

– مى خواى تا وقتى از مهد كودك برگردى، اطاقتو پر از اخى بكنه؟ او دخترش را از زمين بلند كرد و براه افتادند. اما هنوز چند قدم نرفته بودند كه آرزو سر خود را بر گرداند، تصور كرد كه جوجه اردك نگاهش مى كند. لبه ی آستين مادرش را كشيد و گفت:

– مامان، نگاه كن اونى كه خال داره ، داره  منونگاه مى كنه، تورو خدا مامان، اونو برام بخر. قول مى دم از او خوب نگهدارى بكنم.

مادرش مكثى كرد. دلش براى التماس هاى او سوخت، ولى غرولند كنان گفت:

– از دست اين بچه ها كه هر چى رو ببينن، فورى مى گن، اونو مى خوايم. برگشت و رو به دخترش كرد و گفت:

– اولا، اين دفعه آخرت باشه كه هر چى رو مى بينى، مى گى اونو مى خوام. دوما، به يك شرط جوجه رو برات مى خرم  كه اونو توى گلخونه ى ته حياط نگهدارى بكنى.

آرزو با لبخندى رضايت بخش گفت:

– چشم مامان قول مى دم. آنها بر گشتند تا جوجه اردك رو بخرند. آرزو احساس كرد كه چشمان بچه اردك پر از اشك شوق شده است. وقتى جوجه اردك را بغل كرد و لبهايش را به او نزديك كرد تا او را ببوسد، جوجه اردك با نوك خود لبهاى او رانوازش داد. جوجه اردك كار خودش را كرده بود. او چنان در دل آرزو جاى گرفته بود كه آرزو از خوشحالی در پوست خود نمى گنجيد. وقتى بخانه رسيدند، مادر آرزو مقدارى نان تكه كرد و توي كاسه اى گذاشت و روى آن كمى آب ريخت تانرم شود. جوجه اردك شروع به خوردن كرد ودر عرض چند دقيقه تمام نان هاى خيس شده راخورد و بالهاى بى پر خود را تكانى داد و چند بار وك وك كرد و براه افتاد. آرزو هم او را دنبال كرد. او تمام اطاق ها را يكى يكى سرك كشيد و بعد آمد و جلوى در شيشه اى رو به حياط ايستاد و بيرون رانگاه مى كرد. آرزو از مادرش اجازه خواست تا جوجه اردك را توى حياط ببرد. مادرش گفت:

– ببر، ولى مواظب او باش كه به چنگ گربه ى همسايه نيفته. آرزو ناراحت شد و گفت:

– مگه گربه ها جوجه ها رو مى خورن؟ مادرش گفت:

– آره جونم، گربه عادتش اينه كه دنبال موشها و جوجه پرنده ها بگرده و اونارو شكار بكنه و بخوره تا شكمشو سير بكنه.

آرزو با ناراحتى گفت:

– مامانى، اگه ديدم داره بطرف جوجه مى ياد، با چوب مى زنم تو سرش. بعد جوجه اردك را بغل كرد و رفت بطرف حياط. آنوقت آنرا لب حوض گذاشت. جوجه اردك، پريد توى حوض و شروع كرد به شنا كردن. سرش را زير آب مى كرد و بيرون مى آورد . با هر حركت او ماهيهاى توى حوض به اين طرف و آن طرف فرار مى كردند. صداى وك وك جوجه اردك باعث شد تا گربه ى همسايه روى ديوار پيدايش بشود و رو بروى آنها چمبا تمه بزند. از نگاهش معلوم بود كه خرد شدن استخوان هاى جوجه اردك را زير دندانهايش مزمزه  مى كند. آرزو تكه چوبى را برداشت و بطرف گربه پرتاب كرد تا فرارش  بدهد.

آن روز بالاخره شب شد و آرزو ماند و قولى كه بمادرش داده بود. او فردا صبح مى بايستى به مهد كودك مى رفت . آرزو از حالا نگران حال جوجه اردك بود، كه بايد تمام روز را به تنهايي توى گلخانه بگذراند. مادرش اجازه داده بود كه شبها او را توى اطاق خود نگهدارى بكند. آن شب وقتى آرزو آماده ى خوابيدن مى شد، پارچه اى را توى سبدى كه مادرش به او داده بود، گذاشت و بعد جوجه اردك را توى آن گذاشت و با پارچه اى ديگر روى آنرا پوشاند. آنوقت سبد را روى ميزكوچكى كه كنارتختخوابش  بود گذاشت و گفت:

– خب حالا موقع خوابه. تو توى سبدت بخواب، من هم توى رختخوابم. دارم بهت مى گم، يه وقتى، اخى نكنى ها، وگرنه اگه اخى كردى فردا شب تورو پوشك مى بندم. كه اطاقمو كثيف نكنى. بعد رو به سبد جوجه اردك كرد و گفت:

– ايكاش زبونمو مى فهميدى، كه وقتى باهات حرف مى زنم جوابمو بدى. شب بخير جوجه جون. خودش نيز توى رختخوابش دراز كشيد و با خوشحالى بخواب رفت.

***

صبح زود با صداى جوجه اردك از خواب بيدار شد. جوجه از سبد بيرون آمده و خود را بروى متكاى آرزو رسانيده بود و بيخ گوش او زمزمه مى كرد. وقتى آرزو چشمهايش را باز كرد، جوجه اردك را ديد كه با نوك خود مشغول بازى با موهاى اوست. بغلش کرد و بالهایش را بوسید. همان موقع مادر آمد تا آرزو را بيدار كند، ديد كه او بيدار شده و مشغول بازى با جوجه اردك است. با خنده پرسيد:

– خب دختر نازم ديشب با مهمان جديدت، خوش گذشت . راحت خوابيديد؟

آرزو گفت:

– بله مامان، اومده بود رو متكام و داشت با موهام بازى مى كرد كه من بيدار شدم. مادرش گفت:

– خب دخترم،حالا پاشو حاضر شو تا ديرمون نشه. جوجه اردك رو هم بذار تو سبد و  باخودت بيار تو آشپزخونه.

وقتى آماده رفتن شدند، آرزو بمادرش كمك كرد تا آب و غذاى جوجه رو آماده كردند بعد  سبدش  را به گلخانه بردند و روى ميز کنارگلدانها گذاشتند. آرزو کله ی جوجه را بوسید و گفت:

– بچه ى خوبى باش، همين جا برا خودت بازى بكن تا ما به خونه برگرديم.

جوجه اردك با نگاه خود آنها را دنبال كرد تا از نظرش ناپديد شدند. سپس آهسته آهسته رفت و با صدايي كه انگار ناله مى كند درگوشه اى كز كرد.

اولين روز براى جوجه اردك و آرزو بسختى گذشت. وقتى عصر بخانه باز گشتند، آرزو كيف خود را بگوشه اى انداخت و دوان دوان بطرف گلخانه رفت. جوجه اردك را ديد كه درگوشه اى از ميز نشسته و به بيرون نگاه مى كند. جوجه تا آرزو را ديد بالهاى بدون پرش را  به حركت در آورد و بطرف در راه افتاد. آرزو جوجه اردک  را بغل كرد و سر و كله اش را بوسيد، جوجه اردك هم با نوك خود لب ها و صورت آرزو را نوازش داد. با هم بطرف حوض رفتند تا جوجه اردك مثل روز قبل كمى آب بازى بكند. گربه همسايه دوباره پيدايش شد  و روى ديوار نشست و با چشمان خود آنها را زير نظر داشت و منتظر فرصتى بود تا با پنجه هاى تيز خود جوجه اردك را شكار بكند و بخورد.

جوجه اردك  آنقدر کوچک بود كه هنوز دوست و دشمن را تشخيص نمى داد و براى خودش مشغول آب بازى بود. اما مادرآرزو  به او گفته بود كه مواظب بچه اردك باشد و آرزو  که داستان گربه ها را مى دانست دو باره با قطعه چوبى گربه را فرارى داد.

***

چند روزى سپرى شد و جوجه اردك كمى بزرگتر شده بود. نوك پربالهايش پيدا شده بود. حالا وابستگى جوجه اردك و آرزو خيلى بيشتر شده بود. هر كجا كه آرزو مى رفت، جوجه اردك عين سايه همراه با وك وك خود او را دنبال مى كرد. هر شب نيز وقتى آرزو به خواب مى رفت، جوجه از سبد بيرون مى آمد و مى رفت و روى متكاى آرزو در كنار سر او مى خوابيد.

***

يك شب كه آرزو به خواب شيرين و عميقى فرو رفته بود  جوجه اردك را در خواب دید که بزرگ شده است و در كنار پنجره نشسته و او را صدا مى كند. از رختخواب اش  بيرون آمد و به كنار پنجره رفت. جوجه اردك كه بالهايش كامل شده بود، به حرف آمد و گفت:

– آرزو جون، صبح زوده  وهوا خيلى خوبه  بيا و پشت من بنشين تا تو را به گردش ببرم. آرزو گفت:

– اولا من بدون اجازه مادرم نمى تونم جايي برم. دوما، من مى ترسم . اگه از پشت تو افتادم، چى؟ سوما تازه من يه ساعت ديگه بايد به مهد كودك برم.

جوجه اردك گفت:

– قول مى دم تو رو خيلى زود به خونه برگردونم .آرزو خانم، مگه تو نمى گفتى كه اى كاش بال داشتم تا بتونم عين پرنده ها، پروازبكنم و برم همه دنيا رو ببينم. برم تو آسمونا پرواز بكنم و برم بالاى درياها و از اون بالا ماهيها رو ببينم؟ مگه، نمى گفتى، آرزو دارى، بالاى جنگلها و دشتها پرواز بكنى و حيووناى اونجارو ببينى؟ خب بيا بريم تا تورو به آرزوهايت برسونم.

آرزو تحت تأثير حرفهاى جوجه اردک قرار گرفت و قبول كرد، رفت و پشت او نشست و اردك هم به پرواز در آمد. از روى درختان جنگل عبور كردند و به بالاى كوه رسيدند. آن بالا عقابى را ديدند كه مشغول غذا دادن به جوجه هايش بود. اردك دور زد و از روى رودخانه اى كه از دامنه ى كوه سرازير شده و به دل جنگل مى رفت، گذشت.  آنها روى دريا نيز گشتى زدند و از آن بالا مرغان ماهى÷خوار را ديدند كه چگونه ماهيها را شكار مى كردند. جوجه اردك، چرخى بالاى دريا زد و بطرف خانه برگشت. هر دو از پنجره وارد اطاق شدند و آرزو دوباره به رختخواب خود رفت كه به يكباره صداى مادرش راشنيد كه دارد بيدارش مى كند.

آرزو كه هنوز شيرينى خوابى كه ديده بود از ذهنش بيرون نرفته بود، چشمهاى خود را ماليد و رو به مادر كرد و گفت:

– مامانى، چه خواب قشنگى ديدم. خواب ديدم، من و جوجه اردك پرواز كرديم و ازهمه جا ديدن كرديم.

مامان آرزو پرسيد، خب، بگو ببينم،چطورى پرواز كرديد و رفتيد رو آسمون؟ آرزو آنچه را كه خواب ديده بود، براى مادرش تعريف كرد. مامان آرزو گفت:

– عجب خواب قشنگى ديدى دخترم. خب ديگه كجا رفتيد؟ آرزو گفت:

– مامانى، از بالاى خونه ى جوجه اردك هم گذشتيم  خونه شونو به من نشون داد. سقفش مثل آسمون، آبى رنگ بود. مى گفت، بابا و مامانم هر چه بچه دار مى شن،اون پيره زنه، اونارو مى بره بازار و مى فروشه. تو همون بازاركه شما منو خريديد. از اون ببعد ديگه هيچ وقت خواهر و برادرامو نديدم. مى گفت، چقدر دلم براشون تنگ شده. مى گفت، اى كاش يك بار ديگه مى تونستم اونارو ببينم. مامانى خيلى دلم برا جوجه اردك سوخت.

بغض گلوى سيمين خانم را گرفته بود . سعى كرد بر خود مسلط شود. رفت و در كنار دخترش نشست. او را نوازش كرد و گفت:

– دخترم، مى دونى اين هايي كه گفتى، فقط يه خواب بود، يه خواب شيرين. مى بينى كه جوجه اردك بغلت خوابيده و هنوز بال و پر در نيوورده . آرزو گفت:

– ولى مامان جوجه اردك هر شب از سبد خودش مى ياد بيرون و بعد مى ياد رو بالشم مى خوابه، اونوقت سرشو مى ذاره بغل گوشم و تو گوشم حرف مى زنه.

مامان آرزو با مهربانى، دوتا دست دخترش را گرفت و گفت:

– دختر ناز من، پرنده ها نمى تونن حرف بزنن. فقط هر پرنده اى يه جور صدا داره كه انگار با هم صحبت مى كنن. ما آدما نمى دونيم اونا چى مى گن. اونا هم نمى فهمن ما چه مى گيم. آرزو گفت:

– ولى من حرفاشو مى فهمم. اون وقتى سرشو كنار گوشم مى ذاره و پچ پچ مى كنه، من مى فهمم كه دلش برا مامانش تنك شده. مامان آرزو، دستى به موهاى دخترش كشيد و گفت:

– حالا پا شو برو دست و صورتت رو بشور، لباستو هم آماده كردم كه به پوشى، بيا صبحونه بخوريم، تا ديرمون نشده. اين جوجه رو هم بيار تا صبحونه شو بخوره. آرزو از جايش بلند شد و همينطور كه بطرف دستشويي مى رفت، گفت:

– مامان، مى شه امروز بريم كنار دريا تا جوجه اردك كمى تو دريا آب بازى بكنه؟ مادر آرزو گفت:

– امروز كه نه عزيزم، ولى قول مى دم كه روز جمعه كه بابات هم خونه ست، اونو راضى بكنم كه با هم بريم كنار دريا قدم بزنيم. اونوقت تو هم مى تونى با ماسه ها بازى بكنى و جوجه اردك هم برا خودش آب بازى بكنه.

***

آن روز پس از اينكه، آرزو را به مهد كودك رسانيدند. سيمين رو به فرهاد كرد و گفت:

– فرهاد،بايد يه فكرى برا آرزو بكنيم. فرهاد با تعجب پرسيد:

– ديگه چى شده؟ سيمين با ناراحتى، داستان آرزو را براى او تعريف كرد.

فرهاد گفت:

– خب، چه اشكالى داره. بچه خواب ديده. تمام بچه ها با آرزوهاشون زندگى مى كنن. نگران نباش، بذار از دنياى شيرين بچگى خودش لذت ببره. سيمين گفت:

– يادته هفته پيش گفت،ايكاش من هم بال و پر داشتم، تا بتونم پرواز بكنم؟

فرهاد باز هم گفت، خب اينم مسأله اى نيس، نه فقط بچه ها بلكه آدم بزرگا هم بعضى وقتا آرزو مى كنن، ايكاش بال داشتن تا بتونن پرواز بكنن. بعد ادامه داد.

خودت، وقتى بچه بودى كه از دخترت بد تر بودى. سيمين با تعجب گفت:

– ديگه چى، مگه تو از بچگى من خبر دارى ؟ فرهاد گفت:

– مگه تو دختر دايي من نيستى؟ خب مادرم، يعنى عمه جون شما از بچگى هاى شما برام تعريف كرد. مى گفت، يه روز كه همه دور هم جمع بوديم و با هم گپ مى زديم، تو خيلى بچه بودى، رو به مامانت كردى و گفتى، مامانى، من ديشب خواب ديدم كه من و فرهاد، دو تايي روى بالهايه يه فرشته سوار شده بوديم و داشتيم رو آسمونا پرواز مى كرديم. سيمين گفت:

– دروغ نگو، فرهاد.

فرهاد گفت: نه جون تو، از مادرم بپرس. وقتى تو اين حرف رو زدى. مامان خنديد و به دايي گفت:

– داداشى، خدا بداد فرهاد برسه، سيمين، از حالا داره تورشو پهن مى كنه. سيمين خنديد و گفت:

– خب، بابام، به عمه خانم چى جواب داد؟ فرهاد با خنده گفت:

– دايي هم جواب داد. دخترمون آينده نگره، از حالا بفكر اينه كه آينده خود شو بسازه. سيمين، حسابى خنده اش گرفته بود. فرهاد، رو به او كرد و گفت:

اتفاقا، حتما يادته، وقتى ازدواج كرديم، برا ماه عسل رفتيم كيش. يادمه مامان گفت بالاخره سيمين جون با فرهاد سوار بالهاى فرشته شد. منتها، فرشته اى با بالهاى آهنى. مى بينى ، تو از روز اول برا من نقشه كشيده بودى. سيمين در جوابش گفت:

– برو بابا، اين تو بودى كه به هر بهانه اى هر روز در خونه مون سبز مى شدى تا منو ببينى. فرهاد، با تبسم معنى دارى گفت:

– نه كه تو اصلا دوست نداشتى من بيام خونه تون! سيمين دست فرهاد رو گرفت و گفت:

– پس، نگران آرزو نباشم؟

فرهاد گفت، خيالت تخت تخت، بچه ها با روياهاشون زندگى مى كنن. سيمين نفس راحتى كشيد و گفت:

– خدا خيرت بده، آرومم كردى. همه اش دل شوره داشتم كه چكار بايد بكنم.

به اداره فرهاد رسيدند. سیمین فرهاد را بوسید و پیاده شد وبطرف اداره خودش براه افتاد.

***

وقتى فردا صبح سيمين خانم رفت تا آرزو را بيدار بكند، از پشت در صداى آرزو مى آمد كه با خودش حرف مى زند. مثل كسى كه در خواب باشد، حرف هايش در هم و بر هم شنيده مى شد. او بخيال اينكه آرزو خواب است و دارد خواب مى بيند، در را آهسته باز كرد. اما آرزو را ديد كه اشكهايش از چشمان خواب آلودش سرازير شده است و دارد با جوجه اردكش حرف مى زند. سيمين توى دلش شروع به لرزيدن كرد. احساس كرد كه بغض گلويش را گرفته است. جلو رفت و آرزو را بغل كرد و ناز كرد و از او پرسيد:

– چى شده دخترم؟ باز هم خواب ديدى؟ چرا نيومدى منو بيدار بكنى، دختركم؟ آرزو با پشت دست چشمان خود را پاك كرد و رفت تو بغل مادرش و گفت:

مامان جون بخدا راست مى گم. صبح كه بيدار شدم، ديدم، جوجه اردك اومده رو  بالشم و داره حرف مى زنه و ناله مى كنه. سيمين خانم آرزو را بخود چسبانيد وگفت:

ناز گلم، دخترم، حتما دوباره خواب ديدى كه او داره حرف مى زنه و ناله مى كنه. آرزو دست مادرش را گرفت و گفت:

– من خودم شنيدم كه گفت، مامانم رو مى خوام. منو ببر پيش مامانم.

حال سيمين خانم دوباره گرفته شد. آرزو را بيشتر تو بغلش فشار داد و گفت:

– باشه دختر گلم، روز پنجشنبه، كه مى ريم پنجشنبه بازار، مى گرديم تا اون پيره زنه رو پيدا بكنيم و از او بخواهيم تا ما را پيش مادر جوجه اردك ببره. خب حالا به جوجه اردكت بگو ديگه گريه نكنه تا مامانشو پيدا بكنيم. آرزو كه از حرف هاى مادرش خيلى خوشحال شده بود، بلند شد و دست دور گردن مادرش انداخت و چند بار لپ او را بوسيد. جوجه اردك هم از همه جا بى خبر فقط آنها را نگاه مى كرد و وك وك مى كرد.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید