آقای کیانی وارد پیچ خیابان شد. بچهها را دید که پشت نردهها، در جلوی درِ مدرسه، جمع شدهاند و شعار میدهند. از میان حفاظ مشبک پنجرههای طبقهی دوم، دستهایی تکه پارههای کاغذ را بیرون میریختند. باد پاییز آنها را در رقصی هماهنگ با برگهای زرد و نارنجیِ چنارهای کنار خیابان، در هوا پخش و فرش زمین میکرد. کیانی تکهکاغذی را در هوا چنگ زد. گوشهای از یک عکس سیاه و سفید بود. عین همان تکه کاغذ پارههایی که کف خیابان پراکندهبودند. صاحب عکس را شناخت. از آنچه در جلوی چشمانش میگذشت، هیجان زده شده بود. قدمهایش را تندتر کرد. صدای آقای یحیایی، معاون مدرسه، را شنید که با بلندگو در داخل حیاط، بچهها را تهدید میکرد.
«با زبون خوش بیاین برین سر کلاسهاتون. نذارین به زور متوسل بشم.»
تهدیدهای معاون با هوکردن بچهها بلعیده شد. کیانی به جمع بچهها که رسید، دورهاش کردند.
«آقا سرکلاس نرینها، ما از این تهدیدا نمیترسیم.»
«آقا اینا همش خالیبندیه، مثلا چیکار میخواد بکنه؟»
تعجبزده نگاهشان میکرد: «این بچهها تا دیروز سرِ صف، سرود سلام فرمانده میخوندن و حالا ضد حکومت شعار میدن!»
خورشید کاهلانه ابرها را پس میزد و شَلالههای نور را بر حیاط مدرسه میپاشید. درحیاط، بینظمی کاملی حکمفرما بود. برخی از بچهها روی زمین نشسته و با دقت، مشغول کندن عکسهای صفحهی اول کتابهای درسیشان بودند. در گوشهی حیاط، نزدیک سرویس بهداشتی، گروهی جمع شده بودند. امید، مبصر کلاس ششم، با قد بلند و چهرهی خوشنقش، در وسط جمعیت، توجه کیانی را به خود جلب کرد. در دوران کار در دبستانهای مختلف، دانشآموزی مانند وی را کمتر به خاطر داشت. با خود گفت: «نگاش کن، مثل یک سخنران کارکشته اون وسط داره حرف میزنه. اون روز که صداقتی رُ به خاطر چندمین بار ننوشتن تکالیفش، از کلاس بیرون کردم، یک وکیل مدافع تمام عیار بود. خب من چه میدونستم صداقتی بعدِ مدرسه سر چهارراه دستفروشی میکنه. ولی کِیفکردم از اون حرفهای منطقیش. بعضی وقتا نباید این بچهها رو دستِ کم گرفت. اینا زود به رشد عقلی رسیدن.»
کنجکاوانه، سمت جمع رفت. امید با آبوتاب برای بچهها سخنرانی میکرد: «خیلی کارها از دست ما برميآد. شعارنویسی روی دیوارها، پخشکردن اعلامیه، …»
همین که نگاهش با نگاه کیانی گرهخورد، ساکت شد. کیانی گفت: «اعلامیه از کجا میآری، نکنه توی خونه دستگاه چاپ داری؟»
بچهها زدند زیر خنده. یکی از آنها کاغذی از لای کتابش درآورد و گفت: «آقا شما که از خودمون هستین. ایناهاش، اینا رُ خودش با دست مینویسه.» سپس نوشته را به کیانی داد. روی کاغذ خطدار که از دفتری کنده شده بود، با خطی درشت و کتابی نوشته بود: «فردا پنجشنبه، سر ساعت شش، چهارراه پپسی با شعار …»
کیانی گفت: «کی به تو میگه اینا رو بنویسی؟»
– هیچکس آقا.
– کسی هم ساعت شش میآد سرچارراه؟
– اول خودم میرم یکی-دوبار شعار میدم. بعدم بقیه مردم جمع میشن.
– میدونی این کار برای خودت و خونوادهت چه عواقبی داره؟
– آقا مامانم، خودشم، میآد شعار میده.
– اینارو به کَس دیگهای هم گفتی؟
– نه آقا، فقط شما؛ به شما اطمینان داریم.
کیانی نگاهِ معنیداری به دور و برش انداخت و به سمت دفتر مدرسه روانهشد. سلام بلندی به همکارانش که سخت مشغول گفتوگو در بارهی مسائل روز بودند، کرد و خطاب به آقای یحیایی- که دستپاچه سعی میکرد با موبایلش با مدير مدرسه که برای جلسه به اداره آموزشوپرورش رفته بود، تماس بگیرد- گفت:
– شماره تلفن منزل امید نوروزی را ممنون میشم بهم بدین. درسش یهذره افت کرده. میخواستم با مادرش صحبتکنم.
شماره را گرفت و در جیب کتش گذاشت.
صدای شعار و فریاد بچهها از فضای ملتهب بیرون خبر میداد. نگاهها به سوی حیاط مدرسه کشیده شد. چند پلیس گارد ضد شورش با ماسک و تفنگ، شاگردانی که جلوی در شعار میدادند را با ناسزا و تهدید، وادار به رفتن سر کلاس میکردند. فریادهای نیروهای گارد در طنین یکپارچهی شعار بچهها گم شد. یحیایی با شتاب خود را به حیاط رساند. فریادی سر بچهها کشید و از پشت نردهها با ماموران شروع به صحبت کرد. اندکی بعد در مدرسه باز شد و در مقابل چشمان بهتزدهی آموزگاران، چهار مامور مسلح وارد مدرسه شدند و چند تیر هوایی شلیک کردند. بچهها ترسیدند و فریادشان در گلو خشکید. انگار انتظار چنین حرکتی را نداشتند. یکی از ماموران جلو آمد. کاغذی را که در دست داشت به یحیایی نشان داد و گفت: «خودم دیدم اینو از پنجرهی ساختمون مدرسه بیرون انداختن.» یحیایی با درنگی معنادار کاغذ را گرفت و نگاهی به آن انداخت. دندانهایِ نیش بلند، چشمان قرمز و دو شاخ کوتاه، چهرهی صاحب عکس را با یک خودکار قرمز، به دراکولایی شبیه کرده بود.
آن را مچاله کرد و خواست در جیبش بگذارد که مأمور مسلح سرِ تفنگ را در مشت او تپاند و با لحنی آمرانه گفت: «من آدمشون میکنم.» و با سرعت، از پلکان ورودی ساختمان بالا رفت. تفنگ به دوش، با دو دستش، آموزگارانی که جلوی در ایستاده بودند را پس میزد و از پلههای ساختمان بالا میرفت. یحیایی هم پشت سرش روانهی طبقهی دوم شد.
کیانی هرچه چشمانداخت، امید درحیاط میان بچهها نبود. نگران شد و خواست به طبقهی دوم برود که او را پشت سرش در بین آموزگاران دید. آرنجش را گرفت و او را به سمت خود کشاند. در گوشش گفت:
– بالا توی کلاس بودی؟
– آره آقا.
– چی کار میکردی؟
– اعلامیه مینوشتم.
-کجان، چیکارشون کردی؟
– دیدم صدای تیر میآد، آمدم پایین ببینم چه خبره. اعلامیهها روی میزمه.
کیانی با کف دست، محکم به پیشانیاش کوبید و اهسته گفت: «توی چه دردسری افتادیم!»
صدای پای مامور مسلح که با پوتینهای نظامیاش از پلهها پایین میآمد، آمیخته با صدای شکایت یحیایی از پشت سر او، به لبهای جمعیت منتظر در پایین پلهها، مهر سکوت زد.
– اینا بچهان، عقل و شعور این کارها رُ ندارن. اغتشاشگر چیه؟
ـ باید معلوم بشه کدوم توله سگی اینا رُ نوشته.
سپس دستش را بالا آورد، چند کاغد را بالای سرش تکان داد و با صدای زمختش گفت: «کار کدوم حرومزادهایه؟ خودش بیاد جلو وگرنه از دَم، تموم کلاس شیشمیها رُ میبرم آونجا که عرب نی میندازه.»
کیانی بازوی امید را فشارداد و در گوشش گفت: صدات در نیاد!
سکوت دوامی نیاورد و نعرهی گوشدرندهی ماموری دیگر با الفاظ رکیک، پردهی لطیف گوش بچهها را به شدت آزرد. دوباره سکوت حکمفرما شد و نعره و دشنامی دیگر. زمان انگار متوقف شده بود و پیآمد واقعه دور از ذهن! ناگهان جمع بچهها شکافته شد.
– آقا ما اینا رُ نوشتیم. آرش، برادر امید با اندام کوچکش رو در روی دو مامور مسلح ظاهر شد.
– تو کلاس چندمی؟
– دوم آقا.
– تو مگه بلدی این چیزا رُ بنویسی؟ نکنه معلمت یادت داده! اینارو توی کلاس ششم پیدا کردم. جمعیت بار دیگر تکاتی خورد و دانشآموز دیگری جلو آمد.
– آقا کار ماست. ما نوشتیم اینا رُ.
– کلاس چندمی؟
جواب سؤالش را نگرفته بود که یکی دیگر از بچهها فریادزد: «آقا ما نوشتیم.»
اکنون همهی بچهها یکصدا فریاد میزدند: «آقا ما نوشتیم.»
این هم شعار تازهای شد که بنا به ضرورت، به آنی در ذهن بچهها نقشبست و تاثیر خود را گذاشت. چهار مأمور مسلح، خسته و مستأصل، بههمراه آقای یحیایی به دفتر مدرسه رفتند.
-آقایون، مدیر مدرسه فردا برای سپردن تعهد به کلانتری مراجعه میکنه.
دسامبر ۲۰۲۲