مادح نظری: حلاجی

در این فصل از سال اینجا پرنده هم پر نمی‌زد، چه برسد به آشوبی که آن بیرون پا گرفته بود. حالا که همه چیز از تراز افتاده بود، حس می‌کرد تعادلش را از دست داده و به همین دلیل صندلی‌اش را نشانده بود لب پنجره تا بتواند آن منظره را با خیالی آسوده‌تر ببیند و به یکباره اسباب و اثاث خانه سکندری نخورند و رویش بیفتند.
صبحگاه که مژگان بچه‌ را می‌برد تا دکتر ببیند، گفته بود: «ایرج امشب طوفانیه. من نمی‌گم، هواشناسی گفته. ما تا ظهر برمی‌گردیم. خیال برت نداره.»
موقع رفتن، آستانه در آپارتمان بود که داد کشید: «من این بچه رو ببرم نوبت دکتر داره، زودی برمی‌گردیم.»
هنوز داشت می‌گفت که در سنگین، توی چهارچوب برگشت و صدای مژگان را قیچی کرد.
ایرج با پای گچ‌گرفته توی تختش تاق‌باز غرق خواب بود و هیچ‌کدام از حرف‌های مژگان را نشنید.
مژگان دست بچه را کشید و خودش را توی آسانسور انداخت و دکمه را زد. بچه عق می‌زد و بالا می‌آورد. وقتی به پارکینگ رسیدند کف آسانسور خیس آبی بود که از حلق بچه شتک زده بود بیرون و مژگان را به کلی دستپاچه و هراسان کرده بود.
ایرج گفته بود: «اینقدر ‌از این یخچال صاحب‌مرده یخ کشید بیرون و بلعید تا ناخوش شد. بچه آدم که یخ قورت نمی‌ده!»
مژگان نخواسته بود بگوید که بچه هر بار که سرفه می‌کند از دهانش آب جهیده بیرون. حتی نگفت که چند شب پیش بچه جایش را خیس نکرده و تا صبح کنار او به پهلو افتاده و مثل چشمه آب از دهانش جوشیده بود.
دیشب هم که سرفه‌اش گرفت از دهانش آب پاشیده بود بیرون و از نوک سینه‌ راستش هم نهر کوچکی روان شده بود.
ایرج خلق تندی پیدا کرده بود از روزی که روی پله‌های گرانیتی اداره پایش لیز خورده و کله‌پا شده بود. مژگان طعنه‌اش زده بود: «تو چرا پات رو گچ مالیدن؟ ملاجت تکون خورده ایرج! جای اشتباهی مالوندن!»
ایرج بچه را بهانه کرده بود که تربیت درستی نشده و مژگان نمی‌خواست جلوی بچه حقش را کف دستش بگذارد وگرنه خیال برش داشت که برود و در بالکن را باز کند، به بهانه‌ای او را آنجا بکشد و در یک فرصت مناسب ایرج را از طبقه‌ی هفتم بیندازد توی خیابان.
چون فرصت دست نداده بود در این باد و بوران و از طرفی ایرج هم پای گچ‌گرفته‌اش را بهانه کرده بود تا آب و سرما نبیند، مژگان از کشاندن او به بالکن برای مدتی دست کشیده بود.
مژگان پیش خودش فکر کرده بود پرتاب کردن ایرج از بالکن آرامش می‌کند، دلش را خنک می‌کند و تیماری خواهد شد بر زخم‌هایی که از او خورده است. به قبل و بعدش فکر نمی‌کرد، یعنی در آن لحظه‌ای که ایرج زبان‌تلخی می‌کرد و می‌آزاردش، دندان‌هایش را بهم می‌فشرد و خودش را می‌دید که مثل گلوله‌ای آتشین توی شکم ایرج می‌نشیند و از قفا لبه یقه لباسش را چنگ می‌زند، می‌کشاند توی بالکن و میانه آن خیابان خیس و سرد پرتاب می‌کند. از آن پایین هم مردم را می‌دید که دور جنازه ایرج با ملاج ترکیده جمع شده‌اند و با انگشت زنی را در بالکن طبقه هفتم آپارتمان نشان می‌دهند که شعله‌هایش داشت فروکش می‌کرد و با رضایت لبخند به لب داشت.
این پریشیدگی حالات روانی که مژگان را این روزها به نفس انداخته بود در ایرج به گونه‌ی دیگری ظهور کرده بود. مژگان اینقدر توی گوشش خوانده بود آن روز شومی که از پله‌های اداره‌شان لیز خورده، ملاجش به زمین کوبیده و از مدار زندگی خارج شده، که الان که خانه در اختیار کاملش بود و با خیال راحت روبه‌روی بالکن توی صندلی فرو رفته، با خودش سرشاخ شده بود که نکند ملاجش به جایی خورده باشد و گاهی هم زیرلبی چیزهایی می‌گفت.
باد و باران، توامان شهر را زیر ضرب گرفته بودند و حتم تا الان توی دامنه کوه، سیل سرازیر شده و داشت دیوانه‌وار به سوی شهر می‌تاخت.
ایرج یادش رفته بود مژگان و بچه از صبح سپیده گذاشته‌اند و رفته‌اند. آنقدر توی سرش چیزها را پیچ و تاب داده، کشیده، جر داده، دور انداخته، ورز داده، کاویده، مچاله کرده و پیچانده بود که حساب همه چیز از دستش در رفته بود. شاید آن سنگ گرانیت که سرش روی آن نشست، کار خودش را کرده بود تا الان که آن بیرون باد و باران شانه گذاشته‌اند پشت در بالکن و می‌خواهند آن را از چهارچوب بکنند و اگر زورشان هم ‌رسید بشکنند، هیچ از وضعیت بغرنجی که در آن بود دستگیرش نشود.
غروب شده بود و تاریکی هم شانه به شانه باد و باران گذاشته بود پشت در بالکن و داشتند به آرامی خانه را فتح می‌کردند که اولین قطره چکید روی ملاج ایرج. جایی که مژگان گفته بود تکان خورده و شوهرش را پریشان کرده، خسارت پیش آمده به حدی است که مژگان می‌خواهد او را از بالکن طبقه هفتم بیندازد توی خیابان.
ایرج فرصت زیادی نداشت تا جابه‌جا شود، قطره بعدی چکید روی چانه‌اش، قطرات بعدی روی شکم و رانش، بعد گچ پایش زیر شره باران نابهنگامی که این بار توی پذیرایی باریدن گرفته بود، وارفت و ایرج را به خود آورد.
تلفن را برداشت به کسی یا جایی زنگ بزند اما هیچ شماره‌ای به خاطر نیاورد.
توی اتاق خواب، حمام، اتاق بچه و آشپزخانه هم یک‌ریز باران می‌بارید. در ورود را باز کرد و لنگان‌لنگان به سمت پله‌های اضطراری خود را کشاند. گمان کرد مژگان و بچه توی پارکینگ منتظرش مانده‌اند تا از طبقه هفتم خودش را به آنها برساند. وسط راهرو، راه رفته را لنگید و برگشت به آپارتمان. توی خیال خودش مژگان حتما به او زنگ می‌زند و خیال او را راحت می‌کند.
باران کماکان می‌بارید، ایرج گوش به زنگ نشست روبه‌روی پنجره و مشغول حلاجی کردن چیزهای توی سرش شد.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید