فرار میکنم، از آن چشمها، از التماس نهفته در نگاهش. آنقدر میدوم که نفس کم میآورم، اما وقتی با اکراه و وحشت که ضربان قلبم را هزاران شماره بالا بردهاست به پشت سر نگاهی میاندازم، او را درست یک گام عقبتر میبینم. گاهی که خیال میکنم از شر آن چشمها راحت شدهام و میروم تا نفس راحتی بکشم، دوباره میبینمش که روبرویم ایستاده و با نگاهی ملامتگر به من زل زده است. این نگاهها جزئی از من شده، اما نه جزئی از عادتهای عادی و روزمرهام که مثل خیلی از عادتهای دیگر طوری آرام بیاید و برود که نفهمم. اسیریِ چشمانی هستم که روزگارم را سیاه کرده و آزارم میدهد.
پاییز، خاکستری بود، آسمان خاکستری و برگها قهوهای سوخته. معلوم نبود این مه خاکستری غبار است یا ابری غلیظ که هفتهها روی شهر چنبره زده؛ نه میرفت و نه میبارید. یقهی مانتویم را بالا کشیدم و شال را دور گردنم تا زیر چشمها محکم پیچیدم. ”لعنتی، دوربینهای لعنتی!” تا به ایستگاه برسم، باید یک کیلومتری پیاده گز میکردم. دلم بیخودی شور میزد با اینکه میدانستم نگار و نمین به خانه رسیدهاند. مادر توی گوشی گفته بود: ”انقد نگران نباش، جان مادر. بچههات دیگه بزرگ شدن، عقلشون میرسه، ماشااله!” آهی کشیده بود و دهانش را چسبانده بود به گوشی. میتوانستم مجسماش کنم. ”بعدشم، مادر جان، مگه مخشون تاب ورداشته بعدِ اینهمه بگیر و ببند و تهدید این مأمورای خدانشناس، برن تو خیابونا؟!”
شرکت را زودتر تعطیل کردهبودند، مبادا این شلوغیها به داخل آنجا هم کشیده شود. سرتاسر پیادهروهای مولوی مملو از جمعیتی بود که جلوی دستفروشهایی که پوشاک دست دومشان را رویهم ریختهبودند، ایستاده و مشغول زیر و رو کردن لباسها و چک و چانهزدن با فروشندهها بودند. بهزحمت که راه باز کردم تا لنگانلنگان، از کنار خیابان به مسیر ادامه دهم، این احتمال در من قوت گرفت که شلوغی بیش از حد تصنعیست و این چک و چانهها نمایشی و مردم منتظر یک اشارهاند تا بریزند توی خیابان.
با خود گفتم خب اعتراض حق اینهاست، نه چند جوان آسوپاس که هنوز مزهی سختیهای زندگی را نچشیدهاند. سیل جمعیت و تمرکزشان بر خرید مردهشوری، مرا به یاد مواقعی انداخت که برای بشقابی قیمه، با کاسه و قابلمه از سر و کول هم بالا میرفتند و همدیگر را لت و پار میکردند. خوب که براندازشان میکردم، نه ژندهپوش بودند و نه آنقدر فقیر، بلکه حال آدمهایی را داشتند که از تنهایی یا روزمرگی به خرید کردن پناه آورده بودند؛ نو و دست دومش چه اهمیتی داشت؟
روی این افکار که آنها منتظر اشارهاند، درنگ نکردم که اگر اینطور بود، همین جمعیت برای رقم زدن سرنوشتی بزرگ کافی بود. نه! دیگر خبری از آن گرد و خاکی که خس و خاشاک* بهراه انداختند، نبود. اینهایی که من میدیدم آنقدر در لباسی که به قالبشان دوخته شده بود، فرو رفته بودند که محال بود به یاد لباس عزتی بیفتند که زمانی برازندهشان بود؛ چه رسد به اینکه برای بهدست آوردنش اعتراضی- هر چند در سکوت- برگزار کنند.
چند قدم مانده تا ورودی مترو، ناگهان چند دختر و پسر جوان از تاریکی، ظاهر شدند؛ سرآسیمه با چهرههایی گُلگون از هیجان و التهاب ناشی از دویدن و بالا آمدن از پلهها. قلبم بهشدت به تپش افتاد، فوراً نگاهم را از چهرههایشان گرفتم و با پاهای ناقصم دواندوان خود را وسط پیادهرو انداختم. زورچپان، به دیوار تکیه دادم؛ جایی که شکار دوربین هیچ تلفن همراهی نشوم. سرتا پا میلرزیدم. صدای تق و تق کوتاه و کمجان تفنگ ساچمهای در گوشم میپیچید. دستم را روی گوشهایم گذاشتم. اینکه صداها واقعی بود یا باز هم دچار حملههای عصبی شده بودم را تشخیص نمیدادم. با دست لرزان در کیفم را باز کردم و از ورق قرصهای همیشه همراهم، قرص ریز سفیدی جدا کردم و در دهانم انداختم. جلویم تقریباً خالی شده بود و کسی حواسش به من نبود. جمعیت لب خیابان گردن کشیده و با کنجکاوی مأمورها و تظاهرکنندهها را دنبال میکردند. زمزمهها بلند بود “وای کشتش!” “بیشرفا” “خونهت خراب، هی!” ….و چند نفری هم که از ضربات باتوم مأمورها قسر در نرفته بودند به خود میپیچیدند و با درد از لای دندانهای کلید شده، فحشهای رکیک میدادند. با وجود زقزق زانویم، دویدم تا زودتر خود را به قطار برسانم که پیرمردی را دیدم کف خیابان افتاده و ناله میکند، در حالیکه یک لنگه کفشش زیر دست و پا دور میشد. بدون توجه، به سمت مترو دویدم. کف پاهایم به گزگز افتاده و درد از مچ تا زانوهایم بالا میآمد.
بدتر از همه فشار مثانه داشت امانم را میبرید. وارد مترو که شدم، شال را از دور صورتم باز کردم تا کمی نفس بگیرم، بعد به طرف پله برقی رفتم. خداخدا میکردم کار کند. اما وقتی شلوغی پلهها را دیدم، فهمیدم شب را هم باید تا خود صبح از درد پا و کمر به نالههای خاموش بگذرانم؛ مبادا نگار و نمینم خوابزده شوند و مادرم از نگرانی تا صبح بالای سرم بنشیند.
دست از نردهها گرفتم و لاکپشتوار از پلهها پایین رفتم.
چشمهایم را بسته بودند و با شلاقهایی که بر کتف و پشت و بدن لخت و عورم مینشاندند، از پلههایی پایین میبردند. از سرما و درد میلرزیدم و خمیده و کورکورانه، تلاش میکردم جلوی سقوطم را بگیرم. کف پاهایم روی خاک و سنگهایی نمور و سرد، کرخ شده بود و دستم سرمای دیواری که تکیهگاهش بود را بهسختی تاب میآورد. از پژواک صدای خفهی جیغ و ناله، وحشتزده از درون میلرزیدم. انگار به قعر سردابی میرفتم که انتهایش نامعلوم بود.
مرا درون اتاقی پرت کردند. مردی با صدای نکره و گوشخراش که دشنامهای ناموسی میداد، فریاد زد:”زنیکه…. بتمرگو چشم بندو از رو چشای هرزهت بکش پایین.”
زمین، سرد و زبر و خیس بود و بوی کپک و فاضلاب میداد. با فشار شلاق، همانجا مرا نشاند. به محض تماس بدنم با خاک و احساس وول خوردن جانورهایی زیر نشیمنگاهم، بیاختیار از جا جستم و دستها را روی عورت و پستانها گذاشتم و در آغوش خود فرو رفتم. دوباره با فشار محکمتر شلاق، نشستم. مرد چشمبند را تقریباً با چتریهای روی پیشانیام از بیخ کند. از نور کم جان لامپ چسبیده به سقف، پلک زدم و لحظاتی چشمهایم را بستم، بعد به روی اتاقکی باز کردم با دیوارهای سیمانی، یک تخت سفری زهوار در رفتهی فنری و یک تشت پلاستیکی که میدانستم عنوان توالت را یدک میکشد چون در کانتینری که دو هفته پیش از این همهی ما را که حدواً پنجاه نفری میشدیم، انداختند، دو تشت مثل همین برای قضای حاجت گذاشته بودند.
با گذشت یک هفته از دستگیری، نمیدانستیم کجاییم و قرار است چه بر سرمان بیاید. بلاتکلیف بودیم و خوراکمان مشت و لگدهایی بود که عمداً به شکم و کمر و پهلوهایمان میخورد. لباسهای گرممان را گرفته بودند و بدنهایمان از تماس با فلز لخت و سرد کانتینر درد گرفته بود. علائم بیماری یکییکی خود را نشان میداد. با مرگ سحر که نارسایی کلیوی داشت، روحیهای را که تلاش میکردیم حفظ کنیم، باختیم؛ بهخصوص که تا فردای روزی که مرد، بیهیچ رواندازی، کنارمان افتاده بود. تنها توانستیم چشمهای میشی زیبایش را با باریکه پارچهای که به زحمت از تیشرت سارا جدا کردیم، بپوشانیم.
بیتابی برای بچهها و پدر و مادرها را دو سه روز بعد از حبس، زمانی که با ناامیدی متوجه شدیم هیچ سودی جز تضعیف روحیهی جمعیمان ندارد، در گلو خفه کردیم.
بهترین غذایمان اشکنهای بود که اشکنه نبود؛ آبی بود تیرهرنگ با نقطههایی سیاه بهنام سبزی که هر چه قاشق در آن غور میکرد، چیزی بیشتر از دو سه تکه سیبزمینی هماندازهی نخود صیدش نمیشد.
در هفتهی دوم حبس بودیم که در بهشدت باز شد و زنی سراپا سیاهپوش که فقط چشم و ابروهایش پیدا بود به همراه مردی قوی هیکل که انگشتان کت و کلفتی داشت و به انگشتهای هر دو دستش انگشترهای بزرگ عقیق انداخته بود، به داخل هجوم آوردند. قیافهاش را میتوانستم تا ابد در خاطرم نگه دارم چون کسی مثل او را سالها قبل از پشت پنجرهی آپارتمانم که دیگر نیست، وسط هیئت زنجیرزنی دیده بودم که بر پشت مردی نحیف و پیزوری سوار شده بود و با نگین انگشترها به سر و صورت خود میزد و بالا و پایین میجهید. برای مرد زیری سخت دلم سوخته بود که به چه مقدار اجرت راضی شده چنین کوه گُهی را روی خودش حمل کند تا حضرت آقا بتواند ثابت کند که سرور دستههای عزاداری محل است.
زن، با نگاهی غضبناک همه را از نظر گذراند و روی من میخکوب شد و با انزجار گفت: ”خود نکبتشه، بکِشش بیرون.”
هاج و واج از ترس، خود را جمع کردم و ناخودآگاه دستهایم را برای جلوگیری از ضربه بالا بردم. در میان جیغ و فریاد زن و دخترهای دیگری که او با پاهای بزرگش لگدشان کرده بود، مرا مثل پر کاهی بلند کرد و برای رهایی از دست و پا زدنهایم در هوا، با مشتِ پرانگشترش ضربهای به گونهام زد و دیگر چیزی نفهمیدم.
نمیدانم چه مدت گذشته بود، با دردی شدید به هوش آمدم؛ در سلولی کوچک و خالی با پنجرهای به اندازهی یک کتاب معمولی و میلههایی نزدیک به هم، به سختی از جا بلند شدم. درد در ناحیهی فک و گوشها و شقیقههایم مرا به تهوع انداخته بود. عق میزدم اما چیزی جز زردآبی تلخ بالا نمیآوردم.
دست که روی گونهام گذاشتم از درد و وحشت لمس خرده شیشههای زیر پوستم، فوراً آن را پس کشیدم. رو به پنجره فریاد کشیدم: ”تو رو خدا منو بیارید بیرون. از درد دارم میمیرم.” آنقدر فریاد زدم که از پا افتادم. مدتی بعد، صدایی از پشت پنجره شنیدم که میگفت: ”به هوش اومده، میتونید ببریدش.”
و من به اتاق بازجویی منتقل شدم. اتاقی با یک میز و دو صندلی و لامپی که نورش درست توی صورتم میافتاد. بعد از دقایقی انتظار که به قرنی دردناک میمانست، مردی میانسال با تهریشی نه چندان پرپشت که در نگاه اول، آرام و ملایم به نظر میرسید، از دری کوچک وارد شد. پوشهای را که در دست داشت روی میز انداخت و روبرویم نشست. بیمقدمه گفت: ”پروندهت خیلی سنگینه. اما اگه همکاری کنی، دست کم از مجازات اعدام معاف میشی.”
از درد نالیدم: ”چه پروندهای؟! من که …”
”ساکت شو و فقط به سؤالا جواب بده.”
سر تکان دادم.
”چند وقته با اونطرفیا کار میکنی؟”
هاج و واج پرسیدم: ”چی!؟ اونطرفیا دیگه کیاند!؟”
”ببین، یه بار گفتم، دیگهم تکرار نمیکنم. اگه همکاری نکنی دودش تو چش خودت میره.”
با صدای لرزانی گفتم: ”آخه من نمیدونم شما راجع به چی حرف میزنین.”
پرونده را با عصبانیت باز کرد و عکسی را روبرویم گرفت، ”راجع به این! بازم میخوای انکار کنی؟”
لحظاتی چشمهایم درست نمیدید، یا شاید باور نمیکرد درست میبیند. من بودم، در خیابان، دستم بالا بود و دهانم باز، شال از سرم روی شانهها آویزان بود و زمینهی پشت سرم دود و آتش. عکس را از روی روزنامهی نیویورکتایمز کپی کرده بودند. ترجمهی سرمقالهاش این بود: زنان زیبای ایرانی برای آزادی بهپاخاستند.
دچار لکنت زبان شدم: ”م م من اا اصلاً ن ن نمیدونم ج ج ریان چی چی یه.”
”خوبم میدونی خانم فراست. کم کم یادت میاد.” بلند شد و چرخی در اتاق زد. بعد دستهایش را ستون میز کرد و سرش را تا جلوی صورتم پایین آورد. ”بگو از کی و از چه طریق باهاشون همکاری داری؟”
”به ج جان ب بچههام س سرکار من اصن روحم از اینی که میگی خبر نداره. م من ببدبخت ااومدم رراهپیمایی بلکه یکی فکری به حال این زندگی نکبتیم بکنه.”
”زندگی نکبتی! آره؟ سر چهقدر باهاشون بستی که از این زندگی بهقول خودت نکبتی بیای بیرون؟”
نالیدم: ”به خدا هیچی، به پیر به بیغمبر….”
”با دهن نجست قسم نخور!” با عصبانیت عکس را جلوی صورتم تکان داد. ”این عکس هیچ نیازی به اعتراف تو نداره، همین از صد تا اعتراف برات بدتره، اما باید بگی همدستات کیان و با چی براشون پیغام پسغام میفرستادی.” سرش را عقب برد و با کنایه ادامه داد ”این گوشیت که ظاهراً خالی بود، اون یکی گوشیت کجاست؟”
”سرکار به روح امام….”
”گفتم خفه شو! اسم اماما رو به اون زبون کثیفت نیار!”
با عصبانیت عکسها را لای پوشه گذاشت و یک برگه و خودکار جلویم. در حالیکه برمیگشت به طرف در، گفت: ”میخواستم کاری برات کرده باشم که خودت نخواستی. یه ساعت وقت داری که هر چی میدونی و با کیا همکاری میکنی رو تو این ورقه بنویسی. بعدش خودتی که تعیین میکنی مجازات بشی یا نه.”
رفت و در را پشت سرش بست.
در حالیکه هقهق میگریستم، هم از درد صورت و هم دردسری که روزنامهی نیویورکتایمز برایم ایجاد کرده بود، به کاغذ سفید زل زدم بدون اینکه بدانم به چه چیز باید اعتراف کنم.
در سفیدی کاغذ بچههایم را دیدم که زانوی غم بغل گرفتهاند و مرا میخواهند و مادرم که از غصهی بیخبری از من، آب شده و سعی دارد به نحوی سرشان را گرم کند. به این فکر کردم که اگر او نبود، من و بچههایم کجا را داشتیم برویم با چندرغاز حقوق.
آیا اگر اعتراف میکردم، دو صباح دیگر که آنها بزرگ میشدند، مؤاخذهام نمیکردند؟ یا اینجا و آنجا سرکوفت نمیشنیدند؟
بعد به یاد زنها و دخترهای توی کانتینر افتادم. حالا آنها چه میکردند؟ آهی کشیدم و از آرزوی بودن در آن قوطی زمهریر، به جای این اتاق، از تعجب زهرخندی زدم.
به یاد سحر افتادم که با وجود درد شدید در پهلوها و لرزش مدام از سرما، تیشرتش را دور سرش گره زده بود و ادای قاضی دادگاهی را درمیآورد که زندگی مرا با حکمش زیر و رو کرده بود؛ ماجرایی که من روز قبل، وقتی سر درددلهایمان برای هم باز شده بود، برایشان تعریف کردهبودم؛ از گرفتن حضانت بچههایم به شرط بخشش مهریه، بدون توجه به اینکه خانهای که از پدرم به ارث برده بودم و وسایل باارزش را پیشاپیش برای درمان اعتیادش خرج کرده و آهی در بساط نداشتم. صدایش را کلفت کرد و با لحن خندهداری گفت: ”خواهر من، یک صلوات برفستید بروید سر خانه زندگیتان. شوهر شما تریاک میکَشَه، گرد که نَمیکَشه.”
بعد چشمکی زد و دستهایش را بحالت دعا بالا برد. ”نگران فرزندان هم نباشید خواهر من، بسپارید به خدا، بچه خودش بزرگ میشود، مال و منال چه ارزشی دارد، خدا خودش میرساند!”
و ما با همهی دردی که داشتیم، خندیدیم.
چشمم که به مرد افتاد، بیاختیار به گوشهی اتاق پناه بردم و چنباتمه نشستم و در حالیکه بشدت میلرزیدم، دستهایم را دورم پیچیدم و سرم را بین زانوها فرو بردم؛ بهخصوص از صدای ناله و فریاد از پشت دیوارهای اتاق، که بلند و بلندتر میشد. مرد چهرهای کریه داشت. جای خطوط عمیق چاقو در صورت و گردنش و برآمدگی پوست اطراف بریدگیها، او را شبیه هیولا کرده بود.
همان بازجو یک باره جلوی در ظاهر شد و به مرد گفت: ”یه بار دیگه بهت میگم اصغر ریزه، هر طوری میتونی به حرفش بیار…” انگشت اشارهاش را رو به او تکان داد. ”فقط گفته باشم طوری نزنی که جاش بمونه و الا قید آزادی رو بزن، شیرفهم شد؟” و در حال خروج از اتاق با عصبانیت ادامه داد: ”همینکه زدید صورتشو کجوکوله کردید، کم ما رو به دردسر ننداختید. باید یکیو پیدا کنیم بیاد گندکاری شماها رو لاپوشونی کنه واسه مصاحبه.”
پایین پلههای مترو به خود میپیچیدم. نیاز به دستشویی داشتم.
پوشک فقط جوابگوی تکرر ادرار بود. یک طبقه پایینتر، در پاگرد پلهها صداهای عجیبی شنیدم. از بالا دختری را دیدم که سعی داشت از چنگال مردی فرار کند. لگدی وسط پاهای مرد زد و بطرف پلهها دوید. دختر قوی به نظر میرسید؛ حدس زدم رزمیکار باید باشد. خود را عقب کشیدم. مرد به دنبالش بالا دوید. اسلحه را که در دستش دیدم، وحشت زده به گوشهی پاگرد چسبیدم. مرد حین دویدن اسلحه را به طرف او گرفت، دختر برگشت و با مشت گره کرده ضربهای به شقیقهی مرد زد، اما تعادل خود را هم از دست داد و هر دو کمی دورتر از من به زمین افتادند. اسلحه از دست مرد رها شد و درست جلوی پای من افتاد. نمیدانستم دیگران که شاهد صحنه بودند چه میکردند، اما من از وحشت میلرزیدم. دختر با چشمان سیاه، زیر دست و پای مرد، ملتمسانه به من و اسلحه نگاه میکرد و سعی داشت خود را از تنگنای او بیرون بکشد. قدرت هر حرکتی از من سلب شده بود. باید اسلحه را برمیداشتم و دست کم جایی دورتر پرت میکردم تا فرصت فرار داشته باشد، اما خشکم زدهبود، مشاعرم از کار افتاده و همهی شجاعتم در آن سرداب مخوف جا مانده بود.
مرد از گیجی در آمد. با دیدن اسلحه سینهخیز خود را رساند، آن را برداشت، و به دختر که در تقلا بود و چشم از من برنمیداشت، شلیک کرد.
جویباری از خون و ادرار پلهها را درنوردید.
روی دیوارهای کثیف سیمانی اتاق، شرابههای خون خشکیده، چیزی از روحیهام باقی نگذاشته بود؛ درست مانند جسمم که تکه گوشت آشولاش شدهای بیش نبود. وقتی بعد از سه روز عذاب جهنمی، صدای نالههای جگرگوشههایم را شنیدم که مامان مامان میگفتند، طاقتم را از دست دادم و به هر چه که دیکته کردند، رضایت و تعهد دادم. از اتوبوس پیاده میشوم و به طرف خانهی پدری راه میافتم؛ آپارتمانی در یک مجتمع فرهنگی که در خیابانی فرعی، حدوداً دویست متریِ ایستگاه اتوبوس است. از بعد از آن روز نحس، ترجیح دادم چند اتوبوس عوض کنم، اما با مترو رفت و آمد نکنم. همین باعث شده که هربار دیر به خانه میرسم. در تاریکی، آهستهتر قدم برمیدارم. امشب هم مطابق معمول، صدای شعار از خانهها بلند است. روی بعضی از پنجرهها، نور لیزر میافتد. غریو موتورهای سنگین که انگار همه با هم راه افتاده باشند، صدای شعارها را میشکند و من وحشتزده به دیوار میچسبم. از پشت سر، عدهای میدوند و با جیغ و هیاهو به اطراف فرار میکنند. تکیه به دیوار خود را تا کوچه میکشانم.
درد پاهایم را نادیده میگیرم و به طرف خانه میدوم. صدای گلوله و ناله و شعار در هم آمیخته. اواسط کوچه، درست پیش پایم دختری را میبینم که بر زمین افتاده و از درد به خود میپیچد. در تاریک روشن هوا یک دست روی مچ پایش گذاشته و دست دیگرش را به طرف من دراز کرده. مأمورها هنوز به پیچ کوچه نرسیدهاند. نگاهی به دختر میاندازم، همسن و سال نگار من باید باشد. میخواهم بلندش کنم و با خودم به خانه ببرمش، اما هم بهشدت نیاز به دستشویی دارم و هم پاهای من توان به کول کشیدن او را ندارد. تاب تصور آن اندام نحیف، روی زمین سرد و نمور سرداب، و در محاصرهی خرخاکیها را نمیآورم؛ این که گونههای ظریف زیبایش، خرد و تاولزده، میان شالی بزرگ پنهان شود و چشمهای میشی و گیرایش، یکی بازمانده و دیگری خوابیده بر پلک، چهرهاش را کریه کند. و تاب تصور این که به خاطر همهی اینها، ناچار باشد در شرکتی خصوصی با حقوقی بخور و نمیر، آبدارچی شود.
دستی به چهرهاش میکشم و میبوسمش.
شتابزده، شروع به درآوردن پالتو و شال میکنم. به او نهیب میزنم: ”زود باش دختر! مانتوتو بده به من.”
دختر کمی مردد میشود، بعد با نگاهی قدرشناسانه مانتویش را درمیآورد و به طرفم میگیرد. صدای چکمهها نزدیکتر میشود. با عجله دست در گردنش میاندازم: ”صورتت را بپوشان دخترکم، دوربینها همه جا هستند، مراقب باش.”
و همانجا مینشینم.
دختر دور میشود و وقتی وارد مجتمع میشود، نفس راحتی میکشم. دختر رزمیکار توی مترو به من لبخند میزند.
کلاهسیاهها اسلحه بهدست، به این سو میآیند. جوی آبی از زیر پاهایم راه میافتد.