لبهی تیشرت آستین کوتاهش را بالا داده و دستها را بر روی فرمان ماشین گذاشته است. نقش و نگارهای رنگارنگ و نامفهومی، هر دو دستش، از بازو تا سر مچها را مانند آستین لباس پوشانده است. کلاه کپ سرمهای نشسته بر بالای ابروها، بینی خوشتراشش را زیباتر نشان میدهد. در انتظار باز شدن گره ترافیک و رساندن مسافرش تا مقصد، میبایست بردبار باشد. به این وضعیت در پی چند سالی که به تهران آمده، کاملا خوگرفته است. به روبهرویش خیره شده و سخت در اندیشهاش، در دوردستها پَرسه میزند.
«ننه همیشه نگران بود. نگران اینکه یه وقت بچههاش هوای شهر به سرشون بزنه و از پیشش برن. دخترها رُ که سیزده چارده ساله، توی دِه شوهر داد. منِ تهتغاری رُ همیشه به خودش میچسبوند. بَرُ روی خوبی دشتمُ همیشه ناراضی و اخمو بودم ولی اون خیلی دوستم داشت.
داداشام تا وقتی خدابیامرز آقام زنده بود، توی کشتوکار کُمکش میدادن. خداوکیلی آقام مرد خوبی بود. چشمپاک بود. مثل خیلی از مردای ده، اهل دود و دم و بساط تریاک نبود. سرش به چندتا بز و گوسفند و یک وجب زمین زراعیش گرم بود. آقام که مُرد، یههو همه چی بههمریخت. من کلاس پنجم دبستان بودم. داداش بزرگم سرباز بود. رضا که پونزده سالش بود، رفت بجنورد پیش عمو کار کنه. من موندم و ننه و دوتا بز و هشت تا گوسفند.
از وقتی که خودمُ شناختم، یادمه از ده بَدم میآمد. گهگاهی که به بجنورد میرفتیم، دلم میخواست منم مثل پسرعموهام تو شهر زندگی کنم. اونجا پر از چیزای تازه بود. ولی دِه چی؟ انگار دورتادورشو یک دیوار کشیده بودن و نمیتونستی از توُش، دنیای بیرون رُ ببینی. شونزده سالم که شد برای خودم هیکلی بههم زده بودم. پامُ کردم توی یک کفش و واستادم تو روی ننه که منم میخوام برم شهر. داداش بزرگم تازه عقد کرده بود و قراربود تا قبل از محرم عروسشُ بیاره خونه و با ما زندگی کنن. بهانهی خوبی بود برای رفتن من. تازه به بهانهی کار، از شر درس و مدرسه هم خلاص میشدم. بالاخره ننه راضی شد و من رفتم شهر.
اوّلاش شاگرد مغازه بودم توی یک پاساژ شیک و ترتمیز که تازه باز شده بود. شبا تو مغازه میخواببدم. پولامُ جمع میکردم. میخواستم یه ماشین بخرم. بروبچههایی که روی ماشینای خطی بجنورد-شیروان کار میکردن، پول خوبی درمیآوردن. این شد که بعد ۷ سال کار پادویی و فروشندگی، یک پراید قراضهی سفید خریدمُ افتادم تو کار مسافرکشی. اونجا بود که با آدمای جورواجور آشنا شدمُ فهمیدم مسافرکشی توی تهران جواب میده. ماشینُ برداشتمُ روندم به سَمت تهران.»
-.آقا خوابت برده؟ با شنیدن صدای زنِ مسافر از عقب ماشین، به خودش میآید؛
⁃ آقا خیابون جلوت خالی شده. ماشینا پشت سرت دارن بوق میزنن.
به سرعت دست روی برآمدگی دندهی میبرد. ماشین با صدای لرزش دستگیرههای در و موتور فرسوده، از زمین کنده میشود. از درون آینه به زن مسافر نگاه میکند. میانسال است و سر و وضعش خوب.
⁃ ببخشید خانوم.
زن خود را جلو میکشد و در صندلی جابهجا میشود تا بتواند نیمرخ راننده را بهتر ببیند. عکس سردارِ اونیفرم پوش که روی داشبورد نصب شده نظرش را جلب میکند. میاندیشد؛ «کلاه مارک GAP و تتوی دستها چه مناسبتی با این عکس داره؟!»
راننده که حواسش به زن است، فرصت خوبی برای بازکردن سرصحبت پیدا میکند.
⁃ این آفا قهرمانه، خدمتایی که برای این مردم کرده تا حالا هیچ کسی نکرده.
⁃ تا تعریف قهرمانُ چی بدونیم. میدونی چقدر به خاطر کارهای ایشون داریم تاوان پس میدیم؟
⁃ زندگی ما که شده این ماشین و خیابونخوابی. ما رو چه به این دخالتا. دنبال یک زن خوب میگردم. شما یک زن بیوه سراغ نداری خونهای داشته باشهُ ما رُ از این بیسروسامونی دربیاره؟ به خدا خسته شدم بسکه توی ماشین خوابیدم.
زن ناباورانه ابروهایش را بالا میکشد؛
⁃ واقعا شبا تو ماشین میخوابی؟
⁃ آره والله. پنج سال پیش که اومدم تهران با چند تا مسافرکش مثل خودم یک اتاق توی مولوی اجاره کردیم. حالا همون اتاق اجارهش شده ۱۰ برابر. مگه از مسافرکشی چقدر درمیآد. تازه هر چیَم که در میآرم باید خرج ماشینم کنم.
⁃ حالا چرا دنبال زن بیوه میگردی؟ شما که جوون و خوش تیپی. دخترای خوب میتونی تور کنی.
⁃ از شما چه پنهون، دخترای حالا که عروسی میکنن سه-چهار ماه بعد فکر طلاق میافتنُ گرفتن مهریه. زنای بیوه بیشتر اهل زندگین. طلاقشونُ گرفتن و میخوان با یه مرد زندگی کنن. پول و پلهایَم دارن. من آسو پاسی که خونه ندارم و زندگیم توی این ماشینه وضعیتم روشنه دیگه.
⁃ چرا نمیری شهرٍ خودت زن بگیری. توی شهرستونا دخترا بیشتر مطیعن. مخارج زندگیَم که مثل تهرون سر به فلک نمیکشه.
⁃ ای خانوم ۱۲ سال جون کندیم خودمونُ از توی اون دهکوره بکشیم بیرون، حالا میگی برم اونجا زن بگیرم.
راننده سکوتی میکند. به زن از درون آینه نگاه ميکند.
سپس با صدایی گرفته و خسته ادامه میدهد:
⁃ راستحسینی، یه وقتاییّم جوش میآرم. از این بیسروسامونی از این وضعیت فلاکتبار. اونوقت برمیگردم ده پیش ننه. دو سه ماه بیشتر اونجا دوام نمیآرم. کسی نمونده ده، همه جمع کردن رفتن شهر.
زن پنجره را پایین میکشد. به خیابان نگاه میکند. خیابان پر از پراید سفید است و رانندههایی که در پیِ سوار کردن مسافر با هم رقابت میکنند. تعداد مسافرکشها ولی، خیلی بیشتر از مسافرهاست. همدردی غریبی با این سرگردانِان بیگانه در وجودش احساس میکند؛ «چندتا از اینا شبا توی ماشینشون میخوابن؟»
این یکی گاهی در آینه به او نگاهی میاندازد. انگار درخواستی دارد.
⁃ خانوم میتونم یه سؤالی ازتون بکنم؟
زن با تردید پاسخ می دهد؛ «چه سؤالی»
⁃ تو رً به خدا اگه اونور آب زندگی میکنی، بیا دست ما رُ هم بگیر و با خودت ببر از این فلاکت خلاص شیم. میگن اونجا اسنپ و اوبر رانندههای با تجربه رُ خوب استخدام میکنن.
زن دندانهایش را به هم میساید. زهرخندی برلبانش مینشیند. گستاخی راننده را برتابد یا سادگیش در بیان آرزوهای جوانی؟! دومی را میگزیند، چرا که بیشتر به شخصیت این جوان سرگردان میخورد. پس با صدایی که بیشتر به نجوا میماند میگوید:
⁃ ریشهی آدم توی همونجاییه که زاده شده، فرهنگی که توش بزرگ شده. اگر بخوای از این ریشه فاصله بگیری، هیچوقت به خوشبختی نمیرسی.
زن خودش خوب میداند که پرندهی مهاجر همواره در قفس آمالش زندانیست. هر چقدر اوج پرواز بیشتر باشد، قفس برایش تنگتر است. چه حاصل، که به آنسوی اقیانوسها پرواز کند!
خرداد ۱۴۰۱