سطح شیبدار بلند و سیمانی، در انتهای ساختمان قدیمی بیمارستان قرار گرفته و شیب تند آن بهمرور زمان صیقلی و براق شده و نور آفتاب تابستان را بازمیتاباند.
پسرک سبزهروی چهار پنج سالهای با موی سیاه و فرفری میخواهد خودش را از دست مادرش برهاند. زن، شال سفیدی را شلخته دور سرش پیچیده، پای تا ران در گچش را، روی نیمکت، زیر سایه درخت چنار حیاط بیمارستان دراز کرده است؛ دست روی پایش میکشد و ناله میکند؛ در همان حال، با دست دیگرش پسر پرجنب و جوشش را نگه داشته است. پسر تقلاکنان دستهایش را از دست مادر بیرون میکشد، میگریزد و به سرعت به طرف سطح شیبدار میدود. با قدمهای کوچک از آن بالا میرود. لیز میخورد و بلند میشود. زیرچشمی مادرش را نگاه میکند و با شیرینزبانی میگوید: «مامانی، فقط یه بار. نترس، الان میام، باااش؟»
در حال بالا رفتن از شیب، محکمتر از قبل زمین میخورد. دردش میآید، چشمهای بزرگ و گردش را جمع میکند، پلکهایش چروک میشود و مژههای بلندش درهم میرود، اوووف پرسوزی میگوید. لپهایش را باد و خراش کف دستش را فوت میکند. سپس بدون توجه به سوزش دست و داد و فریاد مادر بلند میشود.
پسر لاغر و غمگینی، در همان نزدیکی روی صندلی چرخدار نشسته است. دماغ پفدار و ابروهای پیوسته دارد. دانههای قرمز و ریزی پیشانیاش را پوشانده است. روی دسته صندلیاش قوز کرده و با چشمهای باریک و خاکستریاش، بازیِ پرافتوخیز پسر کوچک را تماشا میکند. نگاه خندان پسر بازیگوش هنگام بلند شدن از زمین، به نگاه سرد و بیروح پسر گره میخورد. لحظهای خنده توی لُپ پسرک گیر میافتد و تیلههای سیاه چشمانش از شیطنت باز میایستد؛ اما زود به بازی باز میگردد. میخندد، گونهاش چال برمیدارد و شیطنتی شیرین در چشمش برق میزند.
لبهای پسرِ نشسته بر صندلی از هم باز میشود، بیاختیار لبخند میزند. راست و قرص مینشیند، گویا از نزدیک شاهد بازی یک ستارهی سینماست. هیجان لذتبخشی زیر پوستش جریان میافتد. ستارهی کوچک دست میزند. در بالاترین نقطه میايستد تا هنرنماییاش را شروع کند. پسر با هیجان آمیخته با حسرت، نمایش واقعی او را تماشا میکند که بالای سطح شیبدار ایستاده، دستهایش را دو طرف باز کرده، میچرخد، میخندد و دست میزند. بعد، روی سطح مینشیند. دستها را بالا میگیرد و خودش را آزاد و رها به سراشیبی میسپارد.
پسر چشم خاکستریاش را باریکتر کرده و فکر میکند: «همسن این پسر بودم، چطور بودم؟»
خاطرهای به یاد نمیآورد. مثلاینکه کودکیاش را گم کرده باشد؛ چهرهاش درهم میرود.
آه سردی میکشد. دوباره روی صندلیاش قوز میکند، به خودش و پسرک فکر میکند. پلک میزند و خودش را میبیند؛ فرفرهای رنگارنگ در دست دارد، پیراهن سفید و شلوارک نخ کبریتی قرمزی پوشیده است؛ میدود، باد موهای لَخت و قهوهایش را به هوا میبرد. فرفره میچرخد و او میخندد. صدای مادرِ پسرک خيالش را بهم میزند: «امیرر، امیرررر. نشین توی خاک، مگه دستم بدستت نرسه.»
در شیشهای ساختمان بیمارستان پشت سرش باز و محکم بسته میشود. شیشهها میلرزند. سرجایش سیخ میشود. سرش را برمیگرداند. مادر بند کیف روی شانه و پوشهی نارنجی زیر بغلش را جابهجا میکند، شانههایش افتاده است، زیرلب چیزی میگوید و به سمتش میآید. پسر تماشای بازیگر کوچک را رها کرده با دسته صندلیاش ور میرود و آمدن مادر را مینگرد؛ موی نقرهای مادر نامرتب از روسری مشکیاش بیرون زده، چشمهایش نم دارد و صورتش سرخ شده است.
پسر با صدای دو رگه میپرسد: «چی شد؟»
جوابی نمیگیرد. مادر پوشه را روی پای پسر میاندازد و مثل اینکه بخواهد گاری دستیایی را براند، صندلی را هل میدهد. پسر به جلو پرت میشود. دسته صندلیاش را محکم میچسبد. چشمش را رویهم میگذارد تا آرام شود. صدای تلقتلق چرخهای صندلی اعصابش را به بازی میگيرد. چشم باز میکند. دور شدن پسرک خندان و سرسره دوست داشتنیاش را میبیند. نگران میپرسد: «کجا میریم؟!»
جوابی نمیگیرد. سکوت مادر آزارش میدهد. از سطح شیبدار دور شدهاند. اما باز پسرک در تیررس نگاهش قرار میگیرد؛ پایین سطح شیبدار ایستاده است. انگشت در دهان نگاه حسرت به شیب و نگاه غمگین به مادرش میاندازد.
به یکباره شلوغ شده است. عدهای در رفتوآمدند و عدهای روی نیمکتها، زیر سایه درختها نشستهاند.
بالای پلهها که میرسند، مادر حواسش برمیگردد؛ خسته و درمانده به پلهها و به راه آمده نگاه میکند. ناگهان صندلی چرخدار را میچرخاند و دوباره شروع به حرف زدن باخودش میکند، کلماتش نامفهوماند؛ انگار با خدا دعوا دارد. پچپچش در سر پسر میپیچد؛ چیزی در گلو راه نفس پسر را گرفته، آب دهانش را بهسختی فرو میبرد. احساس میکند از درون مچاله شده است.
دوباره بالای سطح شیبدار هستند. پسر کوچک، با لباس خاکوخلی شدهاش، هنوز آنجاست. با دیدن آنها پایین میدود. با پاهای فاصلهدار، طوریکه یک توپ پلاستیکی از بین پاهایش بگذرد، میایستد و به آنها زل میزند.
مادر بالای سطح شیبدار ایستاده، کمی فکر میکند. روسریاش را محکم و کیف را به دسته صندلی چرخدار آویزان میکند. نگاه خستهاش را میگرداند و آه بلندی میکشد. صندلی را هل میدهد. ناگهان دسته صندلی از دستش میگریزد. چرخهای صندلی روی شیب سرعت میگیرد، قلب پسر به تپش میافتد و صدای سوت گوشها در سرش میپیچد، چشمهایش را میبندد و خودش را به سراشیبی میسپارد.
پایان