مادر سرزنشم میکند: «بالاخره، هرچی که نباشه فامیل بودیم. باید میومدی!»
میگویم: «پسردایی شما بود مادر من. حالا ما بهاحترام، دایی صداش میکردیم که واقعا دایی ما نبود. سالها هم بود که دیگه رفتوآمدی نداشتیم.»
نم چشمش را با انگشت میگیرد. «دور از حالا، تو رو خیلی دوست داشت. دیدی که میخواست توی شرکتش بهت کار بده؛ تو دماغت باد داشت، نرفتی.»
مادر انگار یادش رفته. برایش تعریف کردهبودم. او هم کارم را پسندیده بود. اما حالا…
میبینم که قهوه و شیرینی میخورم و کتابهای قفسهاش را نگاه میکنم که همه عقیدتیاند و نه بازرگانی. نهنه، فنجان قهوه و شیرینی از دستانم محو میشوند و چای و کیک بهجایشان مینشینند. عکسی بر دیوار میبینم از ساختمانی مذهبی که مربوط به ایران نیست و ظرفی کریستال را روی میز که پُر است از شکلات. به دایی محسن میگویم که شرکت او یک شرکت بازرگانیست و آن کتابها نامربوطند به حرفهاش. میگویم که شکلات و ظرف کریستال و عکس بر دیوار، همه غیروطنیاند و به دادوستدش لطمه میزنند. و او پاسخ میدهد که «ما شهید دادهایم!» و من ربطش را نمیفهمم.
برای مادر همهی اینها را گفتهبودم. او هم گفتهبود که خوب کردهام که کارش را قبول نکردهام. حالا اما، یادش رفته چون مردم با مردن باارزش میشوند، مقدس میشوند!
میگویم: «مادر جان! چندبار بگم که آرمانهامون باهم تفاوت داشت. اگه قبول کردهبودم، یا هرروز اعصابخردی داشتم، یا یه چیزی خلاف آرمان ایشون میگفتم، گیر میفتادم عزیز جان!»
باز گیر میدهد: «آرمان واسه تو آبونون میشه؟»
امروز منطقش هم عزادار شده انگار.
میگویم: «برفرض که قبول کردهبودم تو شرکتش کار کنم. حالا که مُرده؛ لابد ورثهش بیرونم میکردن دیگه.»
دماغش را بالا میکشد. «نگو! ناصرخان، پسرش، یه آقا سامان میگفت، صدتا از دهنش میفتاد.»
در ذهنم مجسم میکنم که آن آقا سامانها یکسر از دهان ناصرخان میریزند بیرون! خندهام را بهزور قورت میدهم. حالش خوش نیست، مراعاتش را میکنم.
مادر ادامه میدهد: «این بسته رو هم اون داد که بدم بهتو. میگفت وصیت بابای خدابیامرزش بوده.»
از اندیشههای مسخرهی ذهنم شرمنده میشوم و بسته را میگیرم. از آن پاکتهایی است که درونش یک لایه حباب محافظ دارند تا محتوی آن آسیب نبیند.
با صدای زنگ تلفنِ مادر، فرصت را غنیمت میشمرم و بهاتاقم میروم. لبهی تخت مینشینم و خیلی آرام و بااحترام، پاکت را باز میکنم تا از بار شرمندگیام کم کنم.
دایی محسن برایم کتابی بهیادگار گذاشتهاست. جلد قدیمی سبزرنگ دارد که در چند جا باد افتاده زیر پوستش. کاغذهایش هم به زردی میزنند. حتما، عتیقه است! بااحتیاط، کتاب را باز میکنم. لای جلد، کاغذیست با دستخط دایی محسن.
سامان عزیزم،
خیلی دلم میخواست پیشنهاد کاری من را قبول میکردی . میخواهم بدانی که به توصیههای تو عمل کردم و دادم کتابها و عکسهای بقول تو آرمانی را از سالن کنفرانص بردارند و کتابهای مربوط به تجارت و عکسهایی از نقاط مختلف وطنی جایشان گذاشتند . بجای ظرف کریثتال پر از شکلات هم یک ظرف مینا کاری گزاشتیم روی میز و داخلش گاهی گز میریزیم و گاهی پولکی با طمعهای مختلف . اعتراف میکنم که همین چند نکته اعتبار شرکت بازرگانی ما را چند برابر کرده . هر چند هنوز فقط وارد کننده هستیم و امیدوارم که بتوانیم صادرات هم داشته باشیم بزودی.باری دوست داشتم این کتاب عتیقه را که تازگی ها از دلالی آشنا خریده ام، خودم تقدیمت کنم ، ولی ترسیدم قبول نکنی. پس ناچارا ، وصیت میکنم تا بعد از من به تو برسد . کتاب به زبان قدیمی است که قاچاقچیان از خدا بیخبر آنرا به خارج برده بودند . چندین صفحه اش از جمله مقدمه ی آن گم شده و یا دزدیده شده . خواندن همین چند ورق هم خالی از لطف نیست . ظاهرا قدما نویسنده ها دل و دماغشان سُر و مر تر بوده تا حالایی ها. من برای بازگرداندن این میراث کشورمان کلی پول بابتش دادم . مراقبش باش که خیلی با ارزش است هر چند که قابل تو را ندارد.
دوستدارت دایی محسن
اشک در چشمانم حلقه زدهاست. چقدر زود قضاوتش کرده و خطش زدهبودم. او که آخرش به توصیههایم عمل کرده و حالا بااین غافلگیری، شرمندهام کردهبود. اگر میماندم، شاید املا و انشایش هم بهتر میشد و نامه، یا وصیتنامهی بیغلطی مینوشت! شاید صادراتش را هم رونق میبخشید و صرفا یک واردکننده نمیماند!
زهرخندم مرا در سیلاب گستردهی ذهنیاتم گرفتار میکند؛ آیا من در روند مرداب شدن این رود مقصر نبودهام؟ آیا نباید بهجای کنار کشیدن، میماندم و میساختم؟ و خیلی زود خود را قانع میکنم که نه! مگر بارها امتحان نکردیم و مکافاتش را نکشیدیم؟ مشت نشانهی خروارِ آفتزده نیست.
سَرم را ریز، چندبار تکان میدهم تا دسته خیالهای پوچ پراکنده شوند و وابدهند. برگه را بااحترام تا میکنم و میگذارم توی جیبم و شروع میکنم بهخواندن کتاب. نام کتاب توی ذوقم میخورد؛ قناسنامه. نام نویسنده هم بدتر از آن؛ یَدالمَمالی قناس ابن خشمگیرِ نازکگفتار! جای پارگیِ چند صفحهی ابتدایی کتاب هویداست. شانسی، بخشی از کتاب را باز میکنم و میخوانم.
اندر آداب رفتار در غربت
بدان که آداب رفتار با مردم در ممالک گوناگون، یکسان نباشد. پس اگر عزم سفر به دیاری دیگر کردی، باید آن آداب بدانی تا چونان نیوفتد بر سرِ تو آنچه مرا اوفتاد.
در دیاری غریب، به تفرجگاه اندر شدیم. چشمهساری بود و همه اسباب عیشونوش از دسترس تا دوردست بَسیجیده. دخترکانی ماهروی و سیمینتن در جویِ روان، عشوه همیپراکندند و برهم آب افشاندند. گمانمان بر فردوس مینو برد و حوریان آن. پس شُکر بنمودیم ایزد متعال را که حوران با ما همانند بنمود به اندازه تا از تعب هفتاد سال دویدن میان گامهایشان، در امان بوده باشیم. آنگاه، جامه برگرفته، به آب اندر شدیم و به بازی با حوریان مشغول. دیری نپایید که گرسنگی ما را غالب آمد. پس دستها چاله بنمودیم و به پندار انگبین، از آب برگرفته، دهان سیراب گردانیدیم. مزهی آب ما را خوش نیامد. دانستیم که نه تفرجگاهْ مینو باشدی و نه دخترکانْ ملَکان. پس دیگربار، شُکر بگفتیم پروردگار را که در آن نَعیم جاودان نِهایم. پس بهقصد قربت به اطعمه و اشربه، عزم غربت از ماهرویان کردیم و بهرسم آداب زیارت، دستی بر کپل ایشان بمالیدیم و بر صورت بکشیدیم. به آنی، ماهرویان عفریته گشتندی و ناهنجار جیغی از هنجار لبانشان به بیرون بفرستادند. در دم، چندین مَلَک عذاب سراسیمه بهسوی ما بتاختند و ما را بگرفتند. ترس بر ما کاری و پیشابمان در آب جاری گشت! پس بدانستیم سبب مزهی آب را.
باری، هرچه تقلا بنمودیم، ثمر ندادی و مستحفظان ما را کتبسته، به محکمه بردند با عتاب. ملازمی از ایشان برپا بخواند بر جماعت، آمدن قاضی را. همه برخاستند. ما بر در چشم دوختیم تا قاضیای برآید با محاسنی انبوه؛ چون برآمد، رُخش بیمو یافتیم چونان خواجگان. چشمکی حوالتش نمودیم که از خودیم. ایشان را اشارتِ ما خوش نیامد و به درشتی بگفت: جرمت فزون گردانیدی که هم دستان هرزه بر دخترانمان مالیدی و هم بر ما نظربازی نمودی.
دفاعیه طلبیدیم مر او را و بهتملقاش خواندیم: اعلیحضرتا، عالیجنابا، حضرت اشرفا، یا خلیفهالله…
قاضی از بینهایتِ القاب، بهغایت بیتاب گردید و برآشفت. آنگاه، کوبیازه برگرفت و بر تخت همیکوبید که: بنال!
و ما دست بر گوش گذاشته، نالیدیم که:
آیییی نمیدونم دلم دیوونهی کیست
کجا آواره و …
«ما را ریشخند مینمایی ای نااهلِ نابهکار؟» قاضی این چنان گفتی، گویی خون از چشمانش بیرون جَستی.
ما به لکنت درآمدیم که: خیر جناب قاضی! شما خود امر به نالیدنمان فرمودید!
قاضی چون هراسمان دریافت، اندکی از فریاد خود فرو کاست: این ناله را ننال! سخن برگو بیالفاظ و القاب؛ و الّا، بیدفاعیه، به سیاهچال دراوفتی؛ دراوفتادنی!
ما بهاندک زمانی، تفرقِ خود جمع بنمودیم و سخن واگشودیم: چشمک ما بر شما نه از روی نظربازی، که در مدد انبازی بودهستی.
قاضی سراسیمه بگفتا: چون چشمک به رشوه پراندی، عقوبت گناهانت افزون گردانیدی. پس پنج سال بهاثمِ چشمک به قاضی و پنجِ دیگر بهجرم ارتشا، جمع آیدت دَه سال به سیاهچال، بهکیفر این دو گناه. حال دفاعیهات برگو بهمعصیتِ دستدرازی بر ناموسمان!
وامانده بودیم چه بگوییم مرایشان را تا جرایممان افزونتر نگرداند. شیطان درونمان ندا در دادی که دستِ بالا برگیر تا در امان باشی.
پس چنان کردیم و گفتیم: جناب قاضی! شاکی خودِ ماییم بر ضعیفههایتان که هم خود به هیئت حوریان درآوردند و ما را گول زدندی و هم با یک نازِ دستمان بهرسم آداب زیارت، چنان بانگ برآوردند که گوشمان بیازردندی. حال، ما آمادهایم تا دیهی گوشمان از ایشان بازستانیم.
قاضیِ بیمحاسنِ ملعونِ نابکار برافروخت: اول که ضعیفه خود باشی و همتبارانت. دُیُم، ضعیفه آن باشد که با ظلم تو همی سکوت کند، نه آن که فریاد حقطلبی سردهد؛ که او تواناییست کلان. سِیُم، به انبوهِ گناهانت، بزهِ دشنامگویی و کوچکشماری زنان نیز افزودی. اینک، با جمعِ انبوه جرایم، مر تو را حکم دهم به ده سال سیاهچال و بهبریدن زبان و دستان هرزهات تا آموزهای گردی بر نااهلان.
بهناگاه، شیطان درونمان فریاد برآورد که: جناب قاضی! این احکام بر ایشان نارواستی که هرچه او را کنی، سرانجام از بندخانه آزاد گشته و آزادی دیگران بستاند. و چون فکر هرزه باشد، زبان و دستان بریدن مر او را هودهای نباشد.
قاضی که صدا شنید و صاحب صدا ندید، امر کرد که که باشدی.
ندا آمد: منم ای قاضی! منم، شیطان درونش.
قاضی سراسیمه، بهخواندن نام خدا آغازید. شیطان مجالش نداد و رخصت مَقال خواست.
قاضی متحیرانه، فرصتش بداد و گفت: داوریِ تو چه باشد؟
ما دلشاد گشتیم که شیطان درونمان فیالفور، حکم به آزادیمان میدهد.
شیطان بگفتا: ای قاضی! بایستی اخته گردانیش که هرچه او گوید و کُند، از جوشوخروش انگیزهی آویختههایش باشدی.
بهناگاه، از آه همه حاضران، همهمهها به هوا خاست. قاضی بگفتا: این چه دستوریست؟ ما تو را همدست او پنداشتیم!
ندا بگفتا: حاشا و کلّا، قاضیا! ایشان سالهاست که مرا اجیر کردهستی و گناه هرکار ناپسند خود، بر گردن من انداختهستی؛ حال آنکه من یک صد از آنچه ایشان همیکنند، نه در یاد دارم و نه در توان.
قاضی را سخن شیطان خوش آمد و ما را در دَم، بهدست دُژخیم سپرد.
از آن زمان است که سخن به نازکی گوییم، نه درشتی. گویی که با مرده برابریم؛ که جمله دبدبهمان همی بهفریاد درشتمان بود.
پس بدان و آگاه باش که در ممالک غریبِ غرب، برخلافِ مشرقزمین، با زنان رفتار چون کنی که با مردان، نه دونتر؛ چه آنان توانمندند و داد از بیداد بستانند. و سبب توانمندیشان همراهی و همنوایی مردانشان باشد با اوشان. چه غیر آن کنی، چونان ما، ذریهدانت بکوبند و اخلافی از تو نیز بر دنیا باقی مگذارند.
قهقهههایم مادر را به اتاق میکشاند. غضبناک و پرسشگر نگاهم میکند. «جای فاتحهخوندنته؟»
خندهام شدت میگیرد و بهچشمان او میسُرد. لبانش کمی مقاومت میکنند، ولی تاب نمیآورند و زهرماری نصیب من میکنند که از عسل شیرینتر است. سربهسرش میگذارم «یعنی شما حاضری بهخاطر پسرداییت که سالبهسال هم نمیدیدیش، مار منو نیش بزنه و زهرش ناکارم کنه، ها؟»
«وای خدا اون روزُ نیاره پسر، زبونت رو گاز بگیر!» و ادامه میدهد «راستی تو پاکته چی بود؟»
کتاب را بهدستش میدهم و میگویم «بندهخدا، داییمحسن فکر کرده کتابه عتیقهست.»
گذری، به کتاب نگاه میندازد و چند قسمتش را باز میکند و میخواند. ادبیاتش خوب است؛ خیلی خوب. میگوید: «معلوم نیست کدوم کلاشی این مزخرفا رو نوشته و جای عتیقه بهش انداخته.»
میگویم: «از کجا معلوم که نویسنده و فروشنده یه نفر بوده؟»
شانه بالا میاندازد. «طرف خواسته شبیه قابوسنامه بنویسه که مال قرن پنجم هجریه، ولی زبانش ملغمهایه از قرن سوم و چهارم.»
میگویم: «دایی هم که مال عهد دقیانوس بوده بندهخدا.»
چشم از کتاب میگیرد و در هوا خیره میماند. آرام میگوید: «خاک براش خبر نبره؛ بهنظر میاد جای کتاب، خودش عتیقه بوده خدابیامرز!»
لبخند میزنم «باز شما پشت سر مُرده حرف زدی؟»
خندهاش مانند لباسی است که جای رخت عزا مینشیند.
فوریه ۲۰۲۲-اسفند ۱۴۰۰
بازنگری اوت ۲۰۲۲- شهریور ۱۴۰۱